موری
« …مادر موری میکرد و چیزی را مرثیهوار میخواند. همه مشت مشت خاک ریختیم ـ مادر خاک را میبوسید و توی قبر میریخت ـ و فاتحه خواندیم. مادر زار میزد. تا آن وقت ندیده بودم که کسی آن قدر بیتابی کند. » سالها پیش بود که سمفونی مردگان را خواندم. یادم میآید تا مدتها بعد، اگر کسی در مورد آخرین کتابی که خوانده بودم سوال میکرد، ناخواسته همین رمان را معرفی میکردم. رمانی که مطمئنم، سهمی در شیفتگیام به ادبیات داستانی داشته است. نمیدانم، شاید تاثیر کلمات و یا جملاتی بود که با زندگی نسلِ من پیوندی ناگسستنی داشت. البته...