
مانکنهای نفرینشده و فصلِ گمشده!
امید مافی گرانی قلب ندارد. بیترحم است و بیمروت. گرانی رویاهای سادهی پوشیدنِ لباسِ نو را هم میدزدد لامصب. اینگونه است که در خرماپزان قزوین مانکنها با سگرمههای درهم رفته ایستادهاند؛ بیجنبش، بیصدا، در قاب ویترینهای غبارگرفته و پیراهنهای رنگباختهشان هنوز به شکلِ افراشتهای چینخورده، منتظر کسی هستند که هرگز نمیآید. از وقتی ترنمِ تورم جیبها را خالی کرد و لباسهای کهنه را بر تنها نشاند، گرانی دهشتناک بیصدا و سنگین سوهان و سمباده بر اعصاب مردم کشید و رویای پوشیدن رخت نو را از سرها بیرون کرد. حالا عصرها در خیابانهای مرکزی شهر مردم از کنار مغازهها میگذرند، با...