کرّه و گرگ
- شناسه خبر: 9405
- تاریخ و زمان ارسال: 6 اسفند 1401 ساعت 08:00
- بازدید :
مصطفی حاجیکریمی
باغدار سنتی و دبیر بازنشسته
دقیق نمیدانم پاییز چه سالی بود اما من دانشآموز دبیرستان «محمّد قزوینی» بودم. عزیزانی که باغدار و باغکار هستند میدانند یکی از کارهایی که در پاییز ضروری است در باغستان انجام شود، بریدن بوتهها (هرس کردن) و بیخ کردن آنها میباشد. معمولاً بوتههای انگور «شاهانی» و «یه زن دایی» را پس از آمدن باران که زمین نمیدارد بیخ میکنند، به این صورت که یک نفر چند پنجه بوته را پیش هم جمع کرده و نفر دیگر یکی دو بیل خاک روی آن میریزد. اگر خاک نم داشته باشد بیخ کردن بوتهها نسبت به حالتی که خاک خشک است راحتتر انجام میشود.
هر وقت در کنار درس و مدرسه امکانی فراهم میشد برای کمک کردن به باغستان میرفتم. در آن روز پاییزی داشتیم با پسرعمویم بوتهها را به شرحی که رفت بیخ میکردیم. من پنجهها را نگه میداشتم و او روی آنها خاک میریخت تا بوتهها از سرمای زمستان در امان باشند. باغدارها در پاییز الاغهایشان را نمیبندند. آنها را به حال خود رها میکنند تا در نزدیکیهای خودشان چرا کنند. ما سه الاغ داشتیم و یک کرّه الاغ که داشت برای پالان گذاشتن آماده میشد. شما در نظر بگیرید که سه خودروی کارکرده داشتیم و یک خودروی صفر هم قرار بود به این مجموعه اضافه شود! نزدیکیهای ظهر بود که یکی از همسایههای باغستان داد میزد: «هاااای هاااای…گرگ کرّهتان را دارد پاره میکند!» پسرعمویم به من گفت برو بالای مرز ببین این بنده خدا چرا اینطور داد و هوار میکند. من با آن شور و انرژی جوانی پریدم بالای مرز و از دور دیدم الاغها به طرف چیزی حملهور میشوند، اما نه آنقدر جسور و بیپروا بلکه قدری با احتیاط به پیش میروند و دوباره عقب عقب میروند. به پسرعمویم گفتم گرگ است میخواهد کرّه را بخورد. پسرعمویم که بیل دستش بود دوان دوان به طرف صحنه نبرد الاغها و گرگ روانه شد. من هم بچه دبیرستانی و گرگندیده یک پا پس و یک پا پیش دنبال پسرعمویم میرفتم. تا ما برسیم الاغها به گرگ حمله میبردند و با پراندن لگد سعی در دفاع و مواظبت از کرّه داشتند. گرگ هم مدام دندانهایش را نشان میداد. آن هم چه دندانهایی! خلاصه در این شلوغی موقعیتی به دست آورد و کفل کرّه را گاز گرفت اما پسرعمویم با بیل حملهور شد و گرگ موفق نشد گوشت کفل کرّه را کامل بکند. گوشت آویزان شد و گرگ هم فراری. صحنه دلخراشی درست شد. پسرعمویم به من گفت برو از خورجین جوالدوزی که به آن نخ هم وصل است بیاور. مستأصل و با تعجب گفتم: «جوالدوز؟!» با صدای بلند گفت: «بله جوالدوز!» من هم رفتم و جوالدوزی که یک متری نخ به آن وصل بود را آوردم. پسرعمو قسمت گازگرفته گرگ را روی کفل کرّه میزان کرد و گفت: «اینجا را خوب نگهدار.» و شروع کرد به بخیه زدن. شاید ده الی پانزده بخیه لازم بود. با برگهای بوته انگور قسمت زخمی را پاک کرد، خونهایی که تا پایین پای کرّه شره کرده بود. حالا من گیر داده بودم به پسرعمو و میگفتم: «باید میبردیم دامپزشکی. پای کرّه عفونت میکند. حیوان تلف میشود.» پسرعمو خندهای کرد و گفت: «کلاس چندی؟!» گفتم: «کلاس دهم.» گفت: «نگران نباش، قول میدهم این بخیهها جوش بخورد و انشاا… سال دیگر کرّه را هم پالان میگذاریم.»
چند روزی کرّه را در خانه نگهداشتیم و مواظبت میکردیم. بیشتر از الاغهای دیگر به این کرّه توجه میکردیم. رفتهرفته بخیهها جوش خورد. همان شد که پسرعمو میگفت. من تا آن روز گرگ ندیده بودم اما شنیده بودم گرگها دستهجمعی این طرف و آن طرف میروند. چطور شده بود آن روز گرگ تنها به الاغهای ما حمله کرده بود نمیدانم. دبیر انشاء مطلبی که برای آن هفته تعیین کرد اختیاری بود و من قصه کرّه و گرگ را نوشتم. یکی از بچههای کلاس مزه پراند و گفت: «شانس آوردی گرگ خودت را نخورده!»