کوچک و سخت
- شناسه خبر: 56200
- تاریخ و زمان ارسال: 18 فروردین 1404 ساعت 07:30
- بازدید :

نسرین منتظری
تجربیات جدید آدمها را تغییر میدهد. نه اینکه یک شبه به آدم دیگری تبدیل شوی بلکه جهانبینی و نگاهت به موضوعات مختلف بُعد دیگری پیدا میکند. گویی با تجربیات تازه از نردبان تماشای جهان یک پله بالاتر میروی و حالا چیزهای بیشتری را میبینی. درستتر اینکه همان چیزهای قبلی را با جزئیات بهتری درک میکنی. مادری تجربهای است که آدمها پس از لمس آن تغییر میکنند. خواهناخواه علاوه بر تغییرات هورمونی، تجربیاتی شبه خدایی هم با مادر شدن به آنها عرضه میشود. مادران حامل موجودی آسیبپذیر و حساس به مدت نُه ماه در بطن خود هستند و پس از فراغت نیز نوزادی را در آغوش دارند که برای انجام هر کاری به آنها محتاج است. مادران در جریان این نُه ماه و ماههای پس از آن سرنوشتی مشترک و البته پر فراز و فرود را در زندگی دارند که تغییرشان میدهد. تازه مادران راویان صادق این تجربههای اثرگذار هستند. تجربیاتی که شاید چندان شبیه نگاه رسانه و فیلمهای رنگی نباشد اما کاملا واقعی و آزموده شدهاند.
«ریوکا گالچن» نویسندهای آمریکایی ـ کانادایی در این کتاب از تجربیات مادر شدنش نوشته است. کتاب به صورت تکه روایتهایی است که او در هر لحظه از این ایام تجربه کرده است. ساختار کتاب شبیه یادداشتهای گاه و بیگاه دفترهای خاطرات روزانه است. گاهی بلند و با آب و تاب فراوان و گاه مختصر و صریح و فشرده.
شبیه زمانهای گاه و بیگاهی که یک تازه مادر در جریان زندگی میتواند برای خلوت با خودش دست و پا کند. روایات او و برخوردش با احساسات و عواطفش کاملا صادقانه و واقعی بیان شده است. گالچن ابایی نداشته که همزمان از تجربیات مثبت و منفیاش بگوید و این همان صداقتی است که رسانه از روایات میدزدند و منکوب میکنند. گالچن مادری سالم و عادی است که معمولا عاشقانه فرزندش را دوست دارد و گاهی هم از کلافگی و بیقراری همین نوزاد بیزبان، به گریه میافتد و از او متنفر میشود. تجربه احتمالا مشترک و ناگفته بین همه مادران عادی دنیا.
در متن کتاب میخوانیم: «امروز بچه کوچکتر به نظر میآید، دستش را دراز میکند، مثل یک شقایق دریایی چیزی را چنگ میزند و بعد رهایش میکند. مخصوصاً متن کوتاهی برای خواندن انتخاب میکنم که قبلا هم آن را خواندهام. بچه را در پتوی نازکی قنداق پیچ کردهام و کنار خودم روی مبل به پهلو خواباندهام تا بتواند به کارتهای سیاه و سفیدی که لای کوسنهای مبل گیر دادهام نگاه کند. به نظر راضی میآید و من قصه را دوباره میخوانم. ناگهان حس میکنم افسانهی قدیمی عجیب، قصهی خیلی سرراست و اساساً واقعگرایانهای دربارهی بچههاست: تولدشان انگار ماوراییست. گویی از دنیای دیگری آمدهاند، در کنارشان زندگی غنایی اسرارآمیز و بیبدیل مییابد و بیشک دیر یا زود آدم را ترک میکنند. توصیف عینی نوزادان که مثلاً میگوید تولد پس از هفت ساعت درد زایمان …. با وزن ۳ کیلو و ۷۰۰ گرم …. هر دو ساعت یک بار نیازمند شیردهی …. لبخند در هشت هفتگی، گرفتن اشیا در دوازده هفتگی …. تقریباً همه چیز را از قلم میاندازد. فقط ماوراءالطبیعه میتواند به واقعیتش دست یابد.
یا این چیزی است که در یک روز خوب به ذهن یک مادر میرسد، دستکم به ذهن مادر بچهی نسبتاً آرامی که به پهلو دراز کشیده و به عکس یک جغد نگاه میکند.