خاطرات یک کتابفروش
- شناسه خبر: 7534
- تاریخ و زمان ارسال: 21 دی 1401 ساعت 08:00
- بازدید :
مها دیبا
نمیتوانم اسمی برایش بگذارم فقط برایتان توضیح میدهم، اینجوری متوجه منظورم خواهید شد. از یکجایی به بعد لذت غریبی را در کتابفروشی تجربه میکنید. تصور کنید از روز تعطیل برگشتهاید به کار و اولین چیزی که همکارتان مطرح میکند این است که دیروز مشتری یا مشتریانی سراغتان را گرفتهاند. باور کنید انگار دنیا را به آدم دادهاند. از این جهت که حالا مخاطبی دارید که برای خرید کتابش به شما اعتماد دارد و این با یک بار و دوبار و اتفاقی پیش نیامده است. یکجور گرفتن پاداش و به ثمر رسیدن زحمت است. شنبه برگشتم کتابخانه و شنیدم دوستی روز قبل آمده کتابفروشی و سراغم را گرفته است. ذهنم مشغول شد که کدام مهربانی دنبالم میگشته و صبح یکشنبه جوابم را گرفتم.
قبلا از او برایتان گفته بودم که در تمام زمان حضورش در کتابفروشی و معرفی کتابها، بارها و بارها تشکر و عذرخواهی میکند. برای همین در ذهنم ماندگار شده است. پرستار است. همیشه بابت کتابهایی که معرفی کردهام و خوانده است، به دفعات سپاسگزاری میکند. حالا اینجا بود و جُدای تشکر چندین باره از کتابهایی که برده بود و از خواندنشان کیفور شده بود، برایم هدیهای آورده بود. داستان چاپ شدهام در مجلهی “سیاه مشق” را خوانده بود. دستانش را که باز کرد با دو شیشهی خالی داروی آنتی بیوتیک که حالا جایشان را به چیز دیگری داده بودند مواجه شدم. یکی را که باریکتر بود گیاه تراریوم کاشته بود و دیگری را که قطورتر بود با خاک ژلهای رنگارنگی پر کرده بود. برایم گفت که اولی نشانهی دختر داستانتان “بهار” است و از دیگری گفت که ماجرای زیبایی داشت. تعریف کرد که بیمار بدحالی داشته و امیدی به بهبودیاش نداشتهاند ولی خوب شده بود و حالا این شیشهی خالی جای آخرین داروی تزریقی آن بیمار بهبود یافته است. برایش نماد امید بود و تداعی کنندهی “امیدِ” داستان. سراسر ذوق بودم. حالا “بهار و امید” روبرویم بودند و جملهی آخر داستانم در ذهنم تداعی میشد که “بهار به امید زنده است…” .