تابستان فصل آخر سال است!
- شناسه خبر: 39882
- تاریخ و زمان ارسال: 9 مرداد 1403 ساعت 07:30
- بازدید :

به گمانم عصر یک روز تابستانی که باد میوزید اما نمیوزید و آتش از آسمان میبارید اما نمیبارید، دنیا خالی از خبرهای خوب با هقهق مردی بغض کرده بود که ویلان و سیلان، در سرسام گرانی با غروری شکیبزده خودش را نفرین و پاییز رویاهایش را در آستانه تابستان لعنت میکرد. کاش یک نفر زیر گوشهایش نجواکنان میگفت: اینجا جای خالی درد را تنها درد پر میکند فلانی!
بهار عمر عاقله مردی تنیده بر تنهایی گذشته و آن قدر برگ زرد بر سرش ریخته شده بود که دمادم خاطره شد. خاطرهای گس توام با قهر. قهر از گذشتهای که مردی خوشپوش و خوشنوش را به زانو درآورده بود تا بازنده قمار زندگی، این چنین پریشان در ملتقای پیادهرو به عابران سلام دهد، بلکه درود و بدرودش منتج به فروش دو، سه بسته دستمال جیبی شود.
جان نظیف و روح لطیفش اما انگار خبر نداشت با پول همه آن دستمالهای جیبی حتی نمیتواند سراغ برنج تایلندی و مرغ منجمد و نان خشخاشی را بگیرد. موهایش سفیدتر از پنبه شده بود، اما هنوز نمیدانست در این روزگار سرمه فام، دل خوش دقیقا سیری چند است؟ انگار یادش رفته بود برای خودش که در حسرت یک پیراهن چهارخانه، پشت ویترین ها کز کرده بود، همه روزهای هفته فردند!
با این وجود برای او که بیاشاره به آرایهها سرگردانترین حروف را بر لبانش نشانده بود زندگی ادامه داشت. برای همین وقتی دختری با لچک لیمویی 10بسته دستمال جیبی از او خرید و تراولی دستش داد، به سرخوشترین موجود دنیا تبدیل شد و آنقدر ریسه رفت که شادی ریسه بست در دریچه میترال قلبش. مردی دلخوش به جهان کوچکش که زخمهایش را مرهم نهاد، خاطراتش را رفو کرد و رخت چرک سالهای رفته را بر روزان و شبان صامت و ساکن آویخت!
حالا دیگر آن قدر شاد شده بود که دیگر علفها را هرز نخواند و از بید مجنون قامت کمانی سایه طلب نکرد. بیدی پا به سن گذاشته که حسرت سایه را بر دل هر تنابندهای میگذاشت.
او نان دلش را خورد و همه دستمالهایش را پیش از رسیدن ماه فروخت تا فکرهای نوباوه مونس سالمندیاش شوند. ملتمس مردی که دیگر پی برده بود دقیقهها و لحظهها تسلیم خواب و خیالند و زندگی در حسرت اکسیر آرامش قرنهاست که میغرد، میپیچد، میتازد و عاقبت فرو میچکد!
سریع باش، سریع
چیزی برای بودنت پیدا کن
دور بردار
ممکن است بقیه چیزها یادت بیاید
سریع! وگرنه
به مرگت عادت خواهی کرد…