خاطرات یک کتابفروش
- شناسه خبر: 8526
- تاریخ و زمان ارسال: 12 بهمن 1401 ساعت 08:00
- بازدید :
مها دیبا
دوستی میگفت “وقت، طلا نیست چون طلا را با پول میشود خرید اما وقت رفته را با هیچ چیزی نمیتوان بدست آورد»، خب بیراه هم نمیگفت. کاش مخاطبان کتابفروشی هم متوجه ارزشمندی زمانی که برایشان صرف میکنیم باشند. خب اصلا کار ما همین است که در انتخاب و معرفی کتاب برایشان وقت بگذاریم ولی فکرش را بکنید حدود نیم ساعت پا به پایشان توی کتابفروشی قدم بزنی، به سوالهایشان جواب دهی، خودت سوال بپرسی تا انتخاب را برایشان هموار کنی(فرقی هم ندارد برای خودشان یا هدیهای که میخواهند بگیرند)، باید وقت بگذاری و دادههای مناسب را در اختیارشان بگذاری تا به نتیجه برسند، اما گاهی میبینی کلا نتیجه دگرگون است و میمانی بخندی یا در رفتارت تجدید نظر کنی!
در شلوغی پنجشنبه شب، خانومی تشریف آوردند و گفتگویمان اینگونه آغاز شد:
-کتاب برای یه آدمی که خیلی کتاب خونده میخوام.
خب اولین چیزی که در ذهنم آمد این بود که کار مشکلی داریم چون وقتی مخاطبت کتابخوان است یعنی احتمالا کتابهای شاخص را خوانده و باید سراغ تازهها و کمترخوانده شدهها رفت.
از پشت میزم بلند شدم و همزمان سوالهای همیشگی را پرسیدم:
ـ خانم یا آقا، چند ساله، از ذائقهی مطالعاتیشان اطلاع دارید؟ ادبیات، تاریخ، فلسفه و …
ـ تاریخ دوست دارد.
بعد با اعتماد به نفس ادامه داد:
ـ همهی کتابهای تاریخ را خوانده.
تعجبم را پنهان کردم و سوال بعدی را پرسیدم:
ـ تاریخ ایران یا جهان؟
با مِن مِن گفت:
ـ فکر کنم تاریخ جهان.
نخواستم ریسک کنم برای همین سراغ سرگذشت نامههای تاریخ رفتم، چون غالبا مخاطبان تاریخ علاوه بر بخش مستند از زندگینامه و سرگذشت نامه هم استقبال میکنند. چند کتاب دستشان دادم و هرکدام را که میدادم این سوال را تکراری را میشنیدم:
ـ این در مورد چیه؟
مشخص بود از آن دسته مخاطبان است که توقع دارد کتابفروش تک تک کتابها را خوانده باشد. از این توقع بیجا کمی بدخلق میشوم ولی به روی خودم نمیآورم و سعی میکنم با روی باز ادامه دهم.
ارجاعش دادم به متن پشت جلد کتابها و فهرستشان و اینکه میتواند سرچ هم بزند تا بیشتر در موردشان بداند چون کتابهای تاریخی عنوانهای واضحی دارند مثلا: “دیکتاتورزادهها یا مصائب آشپزی برای دیکتاتورها و توپهای ماه اوت و…”.
بعد تنهایش گذاشتم تا فکرهایش را بکند و سرگرم مشتریان دیگرم شدم، اما دورا دور هوایش را داشتم. خب دیگر جنس مشتریها دستم آمده و قابل پیش بینی بود چون بعد چند دقیقه کتابها را روی میز کنارش گذاشت و سراغ همکارم رفت. حدود بیست دقیقه بعد کتابهایی که همکارم معرفی کرده بود را هم روی میز آنطرف سالن رها کرد.
مطمئنم حتی حدس نمیزنید چه کتابی را برداشت و رفت صندوق! “مزرعه حیوانات با جعبه فلزی”.
اما این پایان کارش نبود. چون نیم ساعت بعد همکار صندوقدارمان باکس فلزی را برایم آورد و گفت مشتری نخواست. نمیدانستم بخندم یا اینکه واقعا در رفتارم تجدید نظر کنم و قدر وقتی که میگذارم برای مخاطب را بیشتر بدانم!