خاطرات یک کتابفروش
- شناسه خبر: 9744
- تاریخ و زمان ارسال: 10 اسفند 1401 ساعت 08:09
- بازدید :
مها دیبا
بالای صندلی بودم. مشغول گردگیری کتابفروشی و کتاب تَکانیِ شبِ عید، طبق معمول هم در لاین مورد علاقهام، داستان جهان. افتاده بودم به جان رمانهای پلیسی و فانتزی ـ تخیلی که در چهار ردیف زیر هم چیده شدهاند.
مرتب کردن کتابها برایم این حُسن را دارد که نامشان، نویسندهها و نشرهایشان در ذهنم تکرار و به مرور ملکهی ذهنم میشود و خوبیاش این است که زمان پیدا کردنشان برای مخاطب به حداقل میرسد.
در همین حال و هوا بودم که مخاطبی مثل فرفره از پله پایین آمد و تا بخواهم برگردم و پشت سرم را ببینم که صدای پای کیست، کنارم بود.
بیمقدمه نام کتابی را گفت و پرسید داریم یا نه؟
گفتم: راستش الان حضور ذهن ندارم کدام کتاب بود فقط میدانم که تا به حال اسم کتاب و نویسنده را نشنیده بودم.
از صندلی پایین آمدم و رفتم سمت میزم تا سرچ کنم که شنیدم میگفت خدا کند داشته باشید، دیشب جلد اولش را تمام کردم، امروز آمدم دنبال جلد دوم.
خواستم بیشتر از کتاب بگوید و ادامه داد که کتابی بسیار عالی هست ولی در حقش ظلم شده و قدر ندیده است. کنجکاوتر شدم. گفتم خب مگر چی هست و داستانش چیست؟
بیتوجه به سوالم گفت از هریپاتر خیلی قشنگتر است ولی حیف به اندازه آن مطرح نشده است!
دوز کنجکاویام داشت همینجور بالامیرفت که خداروشکر خودش ادامه داد و فهمیدم نویسنده داستانی فانتزی ـ تخیلی نوشته اما مثل هری پاتر نیست که پر از جادو و جَنبَل باشد. در این کتاب با سه نوع بشر مواجهایم که هر کدام خصوصیات و ویژگی مخصوص خودشان را دارند و خلاصه تا من سرچ کنم و بروم سراغِ موجودی فیزیکی و بعد هم کتاب را دستش دهم، با هیجان و آب و تاب در مورد کتاب گفت و گفت و گفت. باید میبودید و ذوق شگفتانگیزش را از پیدا کردن کتاب مورد علاقهاش میدیدید، انگار دنیا را به دستش داده بودند.
شما هم تا به حال لذت پیدا کردن کتاب مورد علاقهتان را چشیدهاید؟