مهاجر غیرقانونی
- شناسه خبر: 24849
- تاریخ و زمان ارسال: 30 آبان 1402 ساعت 07:30
- بازدید :
رومینا اسماعیلیپور
مهاجرت، ترک وطن، به امید ساختن آیندهای روشن و مطمئنتر، دور از تمام دلبستگیها و خاکی که در آن بزرگ شدهای و دور از زبان مادری که عمری با آن خو گرفتی و ریشه در وجودت دوانده است.
در فرهنگنامهی دهخدا مهاجرت این چنین تعریف شده است: «جلای وطن». و در جای دیگری از این فرهنگنامه، جلای وطن را دور شدن از وطن و آوارگی نوشته است.
لغتی با ظاهر نویدبخش و رویایی که سختیهای آن در عمل چالش و پستی و بلندیهای بسیاری برای کسانی که آن را انتخاب کردهاند به ارمغان میآورد.
طبق آمار رسمی اعلام شده از مدیر رصدخانه مهاجرت ایران، سالانه ۶۵ هزارنفر از ایران مهاجرت میکنند؛ و این تازه بخشی از ماجراست…
این قسمت از آمار تخمین زده شده، تنها متعلق به ایرانیانی است که مسیر قانونی را برای مهاجرت انتخاب میکنند. اما بخش دیگری از آمار مربوط به هموطنانی میشود که بنا بر دشواری و زمانبر بودن خروج از کشور، مسیر دیگری را برای ترک کشور انتخاب میکنند و آن هم مهاجرت غیرقانونی و به اصطلاح عامیانهتر قاچاقی از ایران است.
سالانه تعداد بسیاری از افراد که به امید ساختن فردایی بهتر مجبور به ترک خاک خود میشوند وارد قمار عجیبی با زندگی میشوند و حتی جانشان را در این مسیر از دست میدهند.
رسول ایراننژاد ۳۵ ساله، همسرش شیوا محمد پناهی ۳۵ ساله، آنیتا ایراننژاد ۹ ساله و آرمین ایراننژاد ۶ ساله از کسانی بودند که اجساد آنها پس از چند روز بیخبری خانواده در کانال مانش انگلیس پیدا شد. کودک ۱۵ ماهه آنها پس از مدتها مفقودی در حالی که به دلیل ورم شدید بدن و خورده شدن اجزا توسط ماهیان قابل شناسایی نبود به خانواده تحویل داده شد.
مهاجران غیرقانونیای که هرگز آماری از آنها رسانهای نمیشود و سرنوشت آنها در هالهای از ابهام به دست فراموشی سپرده میشود.
در گزارش امروز به داستان سفر یکی از هموطنان ساکن آلمان که همین مسیر را برای خروج از کشور انتخاب کرده و سختیها و چالشهای بسیاری را در این مسیر متحمل شده خواهیم پرداخت.
میدانستم که دیر یا زود باید بروم
سیاوش که امروز ۲۸ سال دارد و در فرانکفورت ساکن است برایم تعریف میکند: گاهی آدم مجبور به رفتن میشود. خیلی از رفتنها بهتر از ماندن و تحمل شرایط است. شرایط اقتصادی روزبهروز بدتر میشد از طرف دیگر من ورزشکار بودم. ورزشی که انجام میدادم آن زمان یعنی سال ۹۶ در ایران غیرقانونی بود. امامای کار میکردم و تمام مسابقاتم زیرزمینی بود. میخواستم در ورزشم و چیزی که در آن استعداد دارم موفق شوم، اما شرایط برایم مهیا نبود.
چند وقتی میشد که فکر مهاجرت به سرم افتاده بود و میدانستم دیر یا زود باید بروم. تا اینکه سال ۹۶، وقتی که ۲۲ سالم بود تصمیم گرفتم این فکر را عملی کنم.
یک سال در مسیر بودم!
برای ترکیه بلیط گرفتم و مسیرم را مشخص کردم «انگلیس» اما هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که قرار است یک سال در مسیر باشم. بهتر بگویم که تقدیر برایم خواب دیگری دیده بود!
تا ترکیه، قانونی سفر کردم. آنجا با قاچاقبر ارتباط گرفتم و قرار شد به ازمیر که نقطهی اصلی برای سفر به اروپاست بروم. تا اینجای کار، قاچاقبر برای رد شدن از ترکیه ۱۵۰۰ یورو گرفته بود. چند شبی ازمیر بودم و نهایتا همراه ۱۷ نفر دیگر سوار قایق تیزبر (قایق موتوری) شدم.
دل تو دلم نبود و نگران بودم که مبادا پلیس ساحلی قایق را متوقف کند. اما در کمال تعجب پلیس ساحلی از کنار ما عبور کرد و با اینکه ما را دیده بود اما اجازه داد رد شویم. آنجا بود که متوجه شدم از قبل با همین پلیسها هماهنگیهای برای عبور ما انجام شده…
از یونان، مسیر سفر غیرقانونیام شروع شد
به یکی از جزایر یونان رسیده بودیم که به همراه ۵ مسافر دیگر که یکی از آنها عراقی بود و تسلط نسبیای به زبان داشت احتمال دادیم که پلیس یونان دیر یا زود ما و همسفرانمان را شناسایی میکند. به همین خاطر از گروه جدا شدیم و با فاصلهی زیادی از آنها حرکت کردیم. شکمان به یقین تبدیل شد و کمی بعد پلیس ۱۲ نفر دیگر را جلوی چشممان دستگیر کرد.
تغییر مسیر دادیم و تصمیم گرفتیم چند شبی همانجا بمانیم.
از ترس اینکه مبادا پول نقدی که همراه داریم توسط قاچاقبر به زور گرفته شود؛ هیچ کدام پول نقد همراه خودمان نداشتیم. هزینه هر یک شب اقامت در هتل هم ۱۰ یورو بود. به صرافی رفتیم و مقداری پول آزاد کردیم. ۲ـ۳ شب هتل ماندیم و مقصد بعدی را مشخص کردیم. باید به آتن میرفتیم.
از آن جزیرهای که بودیم تا آتن ۱۲ ساعت فاصله بود. هزینهی بلیط برای هر یک نفر ۱۲۰ یورو میشد. بلیط را تهیه کردیم و در صف ورود به کشتی ایستادیم.
شک پلیس به هرکسی که جلب میشد مدارک و گذرنامهاش را چک میکرد. طبیعتا ما هیچ مدرکی نداشتیم. از قضا لحظهی سوار شدن به کشتی پلیس از ما مدارک خواست و وقتی فهمید چیزی نداریم بلیطهایمان را پاره کرد. طبیعتا اگر این اتفاق چند بار برای کسی بیوفتد پولهایش تمام میشود؛ با قاچاقبر ارتباط گرفتیم و گفت که چند روزی باید صبر کنیم تا برایمان گذرنامه و مدارک شناسایی درست کند.
فکر دیگری به سرم زد و دیدم بهتر است به جای صبر کردن راه دیگری را انتخاب کنم. برای سفر به یکی از جزایر یونان به اسم کالیموس نیازی به مدرک شناسایی نداشتیم از طرف دیگر هزینهی بلیط تنها ۷ یورو بود. با همان پسر عراقیای که همراهم بود دوتا بلیط به مقصد کالیموس تهیه کردیم و سوار کشتی کروز شدیم.
کشتیهای کروز خیلی بزرگ هستن و از همین ویژگی برای عملی کردن نقشهام استفاده کردیم. به نقطهی کور کشتی رفتیم و وقتی نزدیک کالیموس شدیم خودمان را به خواب زدیم. تا صبح داخل کشتی ماندیم و بالاخره فردا صبح آتن پیاده شدیم.
دستگیریهای مداوم در طول خروج از یونان
بعد از آتن، طبق نقشهی قاچاقبر باید به پاترا میرفتم. پاترا شهری هست که کامیون آنجا بارگیری میکند و سوار کشتی باربری میشود و از آنجا راهی ایتالیا. بعد از چند شب که آتن ماندم به سمت پاترا حرکت کردم.
درست رو به روی بندر یک ساختمان متروکهی بزرگ بود که مهاجران آنجا پنهان شده بودند. صبح به صبح تلاش میکردیم که داخل این کامیونها پنهان شویم.
چیزی که برایم کمی عجیب به نظر رسید این بود که هر روز از انجمنی که زیرنظر سازمان ملل بود، افرادی داوطلبانه برایمان صبحانه میآوردند و هرازگاهی پزشکی هم آنها را همراهی میکرد. یعنی میدانستند که مهاجران آنجا میمانند. البته که اقامت در آنجا اصلا راحت نبود. خیلی روزها گرسنگی میکشیدیم. پلیسها به ساختمان یورش میآوردند و اوضاع سختی داشتیم.
مدتی آنجا بودم. هر بار که سوار کامیون میشدم و خودم را لابهلای بار کامیون پنهان میکردم پلیس پیدایم میکرد. بعد از پیدا کردنمان کتکمان میزدند و مجبور میشدیم دوباره فرار کنیم.
نزدیک ۱۰ـ۱۵ بار لو رفته بودم. یک بار به قدری کتک خوردم که چشمم باد کرده بود. این روند چند ماهی ادامه داشت. اما همچنان امید داشتم که از این مخمصه نجات پیدا میکنم.
یک روز نزدیک غروب، قاچاقبر گفت که امروز بهترین موقعیت برای سوار شدن است. رفتیم سمت بندر، همیشه کشتیهای معمولی تردد داشتند و وقتی کشتی کروز داخل بندر میشد چون احتمال ورود مهاجران بیشتری بود، پلیس چندین سگ را آنجا برای گشت رها میکرد.
زیر اکسل کامیون پنهان شدم. راننده پیاده شده بود که مدارک را به پلیس نشان بدهد که سگها از زیر کامیون دستم را کشیدند. بعد اینکه دوباره کتک خوردم؛ پلیس خواست که سه برگم را نشانشان بدهم. به عبارتی همان برگهی درخواست پناهندگی، اما من هیچ چیزی نداشتم.
دستگیر شدم یک شب بازداشگاه بندر ماندم و از آنجا به کرینتوس منتقلم کردند.
به کرینتوس که رسیدم پلیس گفت باید اثر انگشت پناهندگی بدهیم. در این صورت ۲۰ روز زندان میرفتیم و اگر حاضر به انجام این کار نمیشدیم ۶ تا ۱۸ ماه زندانی داشتیم. بعد از آزادی، برگهی ترک خاک داده میشد که طبق آن ۱۴ روز فرصت داشتیم که از یونان خارج شویم.
خب من قصد نداشتم یونان بمونم از طرفی میدانستم که خبری از ۱۸ ماه زندانی شدن نیست و این حرفها برای ایجاد ترس و وحشت بین مهاجرین زده میشود.
۶ ماه در زندان پناهجویان زندگی کردم
اثر انگشت ندادم و به مدت ۶ ماه به زندان پناهجویان فرستاده شدم.
داخل هر سلول ۸ تخت ۲ طبقه قرار داشت. ۲ راهرو که هرکدام ۶ سلول داشتند.
۸ صبح تا ۵ غروب درب سلولها برای هوا خوری باز میشد. دوباره دربها تا ۸ شب، موقع شام قفل میشدند. تنها ایرانی زندان من بودم البته دو ساختمان آنجا بود؛ از ساختمان دیگر خبری نداشتم ولی حداقل میدانستم تنها ایرانی ساکن داخل این ساختمان خودم هستم.
وضعیت بهداشت زندان افتضاح بود و خود زندانیها هم مسائل بهداشتی را رعایت نمیکردند. اکثر پناهجویان شپش و سالس گرفته بودند. از هر ملیتی مثل افغانستانی، پاکستانی، الجزایری، تونسی و… آنجا حضور داشتند. وضعیت تغذیه هم تعریف چندانی نداشت و میتوان گفت به مراتب بدتر از وضعیت بهداشتی زندان بود.
۶ ماه گذشت و بالاخره از زندان آزاد شدم. اما هیچ پولی نداشتم و باید به آتن میرفتم.
شانسم را امتحان کردم و بدون بلیط سوار قطار شدم. خوشبختانه مامور برای چک کردن بلیط نیامد.
برای ادامهی مسیر به پول نیاز داشتم. به آتن که رسیدم به پارک ویکتوریا رفتم. از قبل میدانستم آنجا فروشگاهی وجود دارد که صاحبش یک مرد افغانستانی است.
خانوادهام از ایران به حسابش پول واریز کردند و به همان اندازه یورو تحویلم داد. دو شبی پانسیون آتن ماندم. دوباره به پاترا رفتم تا سوار کامیون شوم. این سری چون برگهی ترک خاک همراهم بود حتی اگر لو میرفتم هم به زندان منتقلم نمیکردند.
سه روز بیآبی در سفر به ایتالیا
دوباره چند روزی داخل همان ساختمان متروکه بودم. بالاخره روز موعد فرا رسید یک روزی خلوت از بقیهی روزها بود. ازدحام مهاجران کمتر بود. قاچاقبر نزدیکم شد و گفت همین الان موقع رفتنته…
رانندهی کامیون که برای امضا کردن برگه رفت، سوار کامیون شدم. بارها خیلی سنگین بودن و اصلا نمیشد حرکتشان بدهم و تنها به اندازهی سینهخیز رفتن داخل کامیون جا بود. به ته کامیون رسیدم. فضایی در حد ایستادن پیدا کردم. حتی امکان نشستن هم نبود. نه آبی همراهم بود و نه پول زیادی، شاید در حد ۳ یورو.
پلیس برای چک کردن بار داخل کامیون شد. سرسری نگاهی انداختند و تا ته بار نیامدند.
بالاخره کامیون حرکت کرد و داخل کشتی شد. شب که شد از کامیون پایین آمدم و چند ساعتی خوابیدم. نزدیک ۳ روز در مسیر ایتالیا بودم. بیآبی اذیتم میکرد. ۳ روز بود که نه آبی خورده بودم و نه غذا. و شاید یکی از سختترین چالشهای این مسیر همین تشنگی چند روزهام بود. نهایتا بعد از ۳ روز به ایتالیا رسیدم و کامیون از کشتی خارج شد. بعد از یکی دو ساعت که از ورود به شهر میگذشت کامیون داخل پمپ بنزین توقف کرد. از کامیون که پیاده شدم راننده دید و دنبالم کرد اما بعد از چند متر دویدن بیخیال شد. بعد از چند روز بیآبی، توانستم آب بخرم، گوشی را شارژ کنم و با دوستم تماس بگیرم.
دوستم برایم بلیط ناپولی را خرید. یک شب ناپولی ماندم و بعد از آن به سمت رم رفتم و دوباره بعد از یک شب به سمت میلان حرکت کردم.
تصمیم گرفتم که تغییر مقصد بدهم
به میلان که رسیدم مقداری پول از صرافی گرفتم و از آنجا به شهر ونتیمیگلیا رفتم. یک سالی میشد که در مسیر بودم. شرایط اقتصادیام در این یک سال نسبت به زمانی که تازه حرکت کرده بودم خیلی متفاوت شده بود به همین خاطر تصمیم گرفتم مقصدم را از انگلیس به آلمان تغییر دهم.
برای شهر نیس فرانسه بلیط قطار گرفتم. قطار که سر مرز رسید پلیس از قطار پیادهام کرد. دوباره به همان شهر قبلی برم گرداندند. یک شب داخل کانکس پلیس نگهم داشتند. آنجا با دو مرد افغان آشنا شدم. بهم گفتند اگر ۱۰۰ یورو بدهم از مرز ردام میکنند و بدون هیچ دردسری به فرانسه میرسم. ۷۰ یورو دادم و همراهشان شدم. نزدیک ریل قطار که شدیم گفتند باید چند ساعتی صبر کنم تا بقیه هم برسند و بعد حرکت کنیم. بعد از ۵ ساعت بیخبری فهمیدم دروغ گفتهاند.
دوباره به مرکز شهر برگشتم. لباسهای جدیدی خریدم و کمی سر و وضعم را مرتب کردم. برای نیس فرانسه بلیط خریدم و سوار قطار شدم. این دفعه بر خلاف سری قبل تصمیم گرفتم خودم را به خواب نزنم. پلیس که وارد واگن شد در کمال تعجب از کنارم رد شد و دو مرد سیاه پوست که پشت سرم نشسته بودند را پیاده کرد.
به شهر نیس فرانسه رسیدم. به محض پیاده شدن یکی از ماموران لباس شخصی دستم را گرفت و درخواست مدارک کرد. هیچی همراهم نبود. همزمان با من، دختری هم دستگیر شده بود. وسایلش را که گشتند، مقدار زیادی ماریجوانا پیدا کردند. پلیس نگاهی بهم انداخت و گفت برو.
یکی از آشناهای پدرم برایم بلیط نیس تا پاریس و پاریس تا کلن آلمان را گرفته بود. از نیس خودم را به پاریس رساندم و از پاریس سوار قطار شدم و به شهر کلن رفتم. سفر یک سالهام تمام شده بود و به مقصد رسیده بودم.
شروع روند پناهندگی
بعد از چند روز ماندن پیش دوستم، خودم را به کمپ پناهجویان معرفی کردم. ۳ هفته داخل کمپ بودم. بعد از ۳ هفته بین کانکسهایی که برای پناهجویان در نظر گرفته شده بود، پخش شدیم.
تا پناهجویان بتوانند کاری پیدا کنند؛ ماهی ۳۲۰ یورو از طرف دولت برای آنها در نظر گرفته میشود. ۶ ماه داخل این کانکسها زندگی کردم. کمکم روند درخواست پناهندگیام شروع شد. تصمیم گرفته بودم درخواست پناهندگی ورزشی بدهم چون رشتهی ورزشیای که انجام میدادم همچنان داخل ایران ممنوع بود.
بعد از یک ماه، دادگاه درخواست پناهندگیام را رد کرد. وکیل گرفتم و اعتراض زدم، اما باز هم درخواست پناهندگیام را قبول نکردند. ۶ ماه گذشت. من کار پیدا کرده بودم و اوضاع کمی بهتر شده بود. روی مدرک شناساییام ترک خاک زده بودند اما دیگر اجباری از جانب دولت برای رفتن نبود.
کمکم تمرینهای ورزشیام را شروع کردم. ۲ـ۳ سال از رسیدن من به آلمان میگذشت. مسابقه میدادم؛ کار میکردم و مجددا درخواست پناهندگی داده بودم. و بالاخره، بعد از ۴ سال با پناهندگیام موافقت شد.
۶ سال از ترک خاک سیاوش و ورودش به آلمان میگذرد.
۶ سال دوری از خانواده، تحمل تنهایی و به عبارتی بهتر ۶ سال مبارزه با تقدیر…
سیاوش همچنان کار میکند؛ مسابقه میدهد و حتی چندین برد در کارنامهی ورزشی خود به ثبت رسانده است.
سیاوش در انتهای گفتوگو میگوید: خانوادهام را ۶ سال است که ندیدهام. یکی از آرزوهایم این است که دوباره به شهرم، زادگاهم و آغوش خانواده برگردم و امیدوارم شرایطی در کشورمان رقم بخورد که هیچ کسی مجبور به ترک آن نشود.