غزلی از صائب تبریزی
- شناسه خبر: 22425
- تاریخ و زمان ارسال: 25 مهر 1402 ساعت 08:00
- بازدید :
چشمِ روشن میدهد از کف، دلِ بیتاب را
صفحهی آیینه بال و پر شود سیماب را
از علایق نیست پروایی دلِ بیتاب را
هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را
عشق در کارِ دلِ سرگشتهٔ ما عاجز است
بحر نتواند گشودن عقدهی گرداب را
میکند هر لحظه ویرانتر مرا تعمیرِ عقل
شورِ سیلاب است در ویرانهام مهتاب را
بی خموشی نیست ممکن جانِ روشن یافتن
کوزهی سربسته میباید شرابِ ناب را
زنده میسوزد برای مرده در هندوستان
دل نمیسوزد درین کشور به هم احباب را
طاعتِ زُهّاد را میبود اگر کیفیتی
مُهر میزد بر دهن خمیازهی محراب را
نیست دلگیر آسمان از گریههایِ تلخِ ما
خونِ ناحق گل به دامن میکند قصاب را
در صفای سینهی خود سعی کن تا ممکن است
صاف اگر با خویش خواهی سینهی احباب را
نفس را نتوان به لاحول از سرِ خود دور کرد
وای بر کاشانهای کز خود برآرد آب را
نیست درمان مردمِ کجبحث را جز خامُشی
ماهیِ لببسته خون در دل کند قلّاب را
روشنم شد تنگچشمی لازمِ جمعیت است
بر کفِ دریا چو دیدم کاسهی گرداب را
چربنرمی رتبهای دارد که با اجرای حکم
مینماید زیرِ دستِ خویش روغن آب را
تا نگردد آب دل صائب ز آهِ آتشین
نیست ممکن یافتن آن گوهرِ نایاب را