با بال شکسته پر کشیدن هنر است
- شناسه خبر: 26647
- تاریخ و زمان ارسال: 29 آذر 1402 ساعت 07:45
- بازدید :
رومینا اسماعیلی پور
همهچیز از یک سرماخوردگی ساده شروع شد.
تا ۱۸ ماهگی اوضاع طبیعی بود. تا اینکه مریضیهای من شروع شد. جدا از این که دائما مریض بودم، روند بهبودی سرماخوردگی و سایر بیماریهایم خیلی طولانی بود. در همان سن پیش یک دکترهندی رفتم. به مادرم گفت احتمال اینکه بچهی شما فلج شود بالاست. متاسفانه به دلیل همین بیماریها واکسن فلج اطفال به من تزریق نشد. تب کردم و معلولیت من از همان موقع شروع شد.
در حال حاضر به معلولیت جسمی حرکتی از ناحیه پا، کوتاهی و ضعف پا دچار شدهام. البته دست راستم هم بعد از این تب دچار مشکل شد؛ اما به دلیل رسیدگیهای بهموقع مادرم، نرمش و ماساژهایی که برایم انجام میداد سلامت دستم برگشت. در سنین کودکی درکی از معلولیتم نداشتم تا این که وارد مقطع دبیرستان شدم و تازه در این سن با مشکلی که گریبانم را گرفته بود آشنا شدم.
توجه و محبت خانواده به من قدرت میداد
حس کردم یک تفاوتی بین من و همسن و سالهایم وجود دارد. علت این که تا این سن به معلولیتم پی نبرده بودم توجه و مراقبتهای زیاد پدر و مادرم بود. ۹ تا بچه بودیم. پدرم همیشه هوایم را داشت و به اطرافیان و خواهر و برادرهایم گوشزد میکرد که مریم ضعیف است و باید مراقبش باشیم.
معلولیت هیچوقت مانع پیشرفت من نشد. عاشق درس بودم و همیشه شاگرد اول کلاس میشدم. حتی به برادر کوچکترم هم درس میدادم.
به کلاس دوم دبستان که رفتم ساق پایم را عمل کردم. البته این جراحی باید زودتر انجام میشد؛ زلزله منجیل باعث تاخیر در روند جراحیام شد. همسر برادرم، برادرزادهام و سایر اقوام در این حادثه فوت کردند. هزینهی جراحیام صرف مجالس ختم شد. اگر زودتر عمل میکردم شاید شرایطم نسبت به الان مساعدتر بود. اما خب شرایط مالی محیا نبود.
اواسط تحصیلم بود. پایم را گچ گرفته بودند و رفتن به مدرسه برایم عملا غیرممکن شده بود. در این شرایط مادرم بغلم میکرد، پشتش میبست و به همین شیوه به تنهایی تا مدرسه میبرد.
حتی داخل مدرسه صبر میکرد تا زنگ تفریح کارهایم را انجام بدهد. مدرسه که تمام میشد دوباره من را پشتش میبست و تا خانه میبرد. داخل محیط مدرسه هیچ وقت اذیت نشدم. اما خوب هم چیز به مدرسه ختم نمیشد. به هرحال، من با محیط بیرون از خانه و مدرسه هم ارتباط داشتم.
چلاق صدایم میزنند!
در آن زمان کلمهای به اسم معلول چندان رایج نبود و مردم، بیشتر اصطلاح چلاق را برای کسانی مثل من که مشکل داشتند به کار میبردند. به خاطر میآورم مسیر مدرسهی راهنماییام از خانه خیلی دور بود و با سرویس تا مدرسه میرفتم. چند باری پیش آمده بود که شنیده بودم من را چلاق صدا میزنند. حتی مواقعی که از سرویس مدرسه جا میماندم یکسری از بچهها با سنگ من را به کتک میبستند!
من عاشق درس بودم
اما این مساله هیچ وقت باعث نشد که از درس و یا مدرسه زده شوم. برعکس، بیشتر از قبل عاشق درس شدم و همیشه رتبه اول مدرسه بودم. اما ترحم و دلسوزی چه از جانب اقوام چه اطرافیان و غریبهها همیشه وجود داشت و از این بابت بسیار رنج میکشیدم. مادرم همیشه در این مواقع حامی من بود و به افرادی که با نگاهی ترحمآمیز نگاهم میکردند میگفت: مریم هیچ مشکلی ندارد و به راحتی کارهایش را انجام میدهد.
مدرسهام تمام شد و موقع کنکورم رسید. امکاناتم خیلی کم بود، کتابی برای مطالعه و آمادگی نداشتم. همین باعث شد ورود من به دانشگاه ۲ سال طول بکشد. اما نهایتا توانستم تبدیل به اولین فرد خانواده شوم که در مقطع لیسانس رشته ادبیات از دانشگاه فارغالتحصیل شود.
برای انتخاب رشته، مشاور و یا راهنمایی نداشتم. اگر شرایط مشورت با یک مشاور برایم فراهم بود صد درصد سمت تربیت معلم میرفتم.
در بین اعضای خانواده و خواهر و برادران تنها کسی بودم که این مشکل معلولیت برایش پیش آمده بود. البته درحال حاضر برادرزادهام به دلیل همین تب در دوران کودکی دچار پوکی استخوان شدید شد و نتوانست به مدرسه برود حتی در خواندن و نوشتن هم مشکل دارد.
بعد از اینکه وارد دانشگاه شدم سعی کردم شغل مناسبی برای خودم پیدا کنم. مدتی به ماسک دوزی مشغول بودم. ۳ ماه هم در شرکت فیروز کار کردم. اما به دلیل این که نمیتوانستم روی درسهایم تمرکز کنم کارم را ادامه ندادم.
تا قبل از اینکه وارد دانشگاه شوم شناختی از بهزیستی نداشتم. داستان آشنایی من با بهزیستی از زمان شروع درد پاهایم کلید خورد. کانون معلولین را کاملا اتفاقی در طی یکی از جلسات فیزیوتراپی ام در آن سمت خیابان دیدم. عضو کانون شدم و رئیس کانون، بهزیستی را به من معرفی کرد.
از نظر پرداخت هزینهها تا حدودی بهزیستی کمک حالم بود. پدرم در آن دوران ورشکست شده و پرداخت شهریهی دانشگاه برایم سنگین بود. به پیشنهاد آقای حسینی رئیس کانون معلولین تصمیم گرفتم در دورههای کامپیوتری که هلالاحمر قزوین برگزار میکرد، شرکت کنم. اما از آنجایی که الوند زندگی میکردم حتی هزینه تاکسی برای رفت و آمدم به کلاسهای کامپیوتر هلالاحمر را نداشتم. تا اینکه کانون معلولین در شهر الوند شعبهای افتتاح کرد. کنار این شعبه انجمن بیماران کلیوی بود. به واسطه کانون با انجمن هم آشنا شدم. رئیس انجمن بیماران کلیوی خانم شکری بود؛ از طرف خانم شکری با همسرم آشنا شدم. همسرم هم معلولیت شدید از ناحیه پا داشت. در سنین کودکی واکسن فلج اطفال را تزریق نکرده بود تا اینکه تب میکند و این معلولیت برایش ایجاد میشود. معلولیتش به قدری شدید بود که برای راه رفتن با عصا چندین عمل جراحی انجام داد و در کودکی حتی نمیتوانست راه برود.
۲۴ سالم بود که با همسرم آشنا شدم. برای تصمیمگیری در مورد ازدواج چندین جلسه مشاوره رفتم. ذهنم همچنان تفکرات بچگانهای داشتم و فکر میکردم شاید دیگر شرایط ازدواج برایم پیش نیاید. بعد از چندین بار مشورت و شناخت بیشتر همسرم بالاخره جواب مثبت دادم. بعد از ازدواج برای زندگی به روستای همسرم رفتیم. سوپر مارکت کوچکی داشت. در این مرحله تصمیم گرفتیم که با پدر و مادر همسرم زندگی کنیم. ۶ سال به همین منوال گذشت تا این که هدیه زندگیام یعنی پسرم به دنیا آمد. دکترها میگفتند شاید از پس بارداری برنیایم، اما توانستم و پسرم کاملا سالم بود.
۸ سال دنبال کار برای همسرم بودم
بعد از ۶ سال داخل زمینی که پدر همسرم داده بود شروع کردیم به ساختن منزلی مستقل برای خودمان. تا اینکه همسرم تصمیم گرفت برای پیدا کردن شغلی دولتی ادامه تحصیل بدهد. عملا مسئولیت مغازه، خانه و پسرم کاملا بر دوش خودم قرار گرفت. البته خانوادههایمان هم خیلی کمک احوالم بودند. ۸ سال دنبال کار برای همسرم بودم و سعی میکردم از طریق کانون معلولین شغل مناسبی برایش پیدا کنم. تمام سرمایهای که داشتیم خرج ساخت خانهمان شده بود و برای مخارجمان به مشکل برخوردیم. بالاخره از شرکت فیروز برای کار با همسرم تماس گرفتند. نزدیک به ۲ سال برای کار دائما در رفتوآمد بین تاکستان و الوند بود. ماشین نداشتیم و همین هم شرایط را سختتر میکرد.
بعد از ۱۰ سال زندگی در روستا به الوند نقل مکان کردیم
بعد از ۲ سال تصمیم گرفتیم که به الوند نقل مکان کنیم. البته روند نقل مکان کردنمان از روستا به شهر هم بسیار برایمان چالش برانگیز بود. همان دورانی که تصمیم گرفتیم خانه خودمان را بسازیم اهالی روستا به خانواده همسرم دائما گوشزد میکردند که اجازه ندهید این ۲ نفر مستقل شوند چراکه زندگیشان به مشکل برمیخورد. همین مخالفتها در جریان ترک روستا هم پیش آمد. خانواده همسرم راضی نمیشدند. اما بالاخره راهی الوند شدیم. حتی دورانی که در روستا زندگی میکردیم از آنجایی که کم و بیش به زبان انگلیسی مسلط بودم داخل مسجد روستا برای ۲۶ نفر کلاس آموزشی برگزار میکردم. از طرف دیگر یادگیری بافندگی را شروع کرده بودم. مادرم بافنده چیرهدستی بود. لحاف، لباس و هرچیزی که فکرش را بکنید میبافت. کمکم شروع کردم به یاد گرفتن هنر مادرم. اوایل، مشتریام بیشتر از خانواده و اطرافیان بود. کارهایم را به مغازهی همسرم میبردم و تا حدودی میفروختم. این روند با شروع زندگی جدیدمان در شهر و ترک روستا گسترش بیشتری پیدا کرد.
۹۰ ساعت تدریس خصوصی داشتم
پسرم کلاس اول ابتدایی بود که تدریس خصوصی را شروع کردم. فارسی، ریاضی و سایر درسهای ابتدایی را تدریس میکردم. بیشتر بچهها همکلاسیهای پسرم بودند. نمایندهی کلاسهای مدرسهی پسرم میشدم و از همین طریق تعداد شاگردهایم بیشتر شد. حتی از مدارس دیگری هم شاگرد داشتم و تدریسم به ۹۰ ساعت رسید.
محصولاتم را برای فروش به هایپر مارکتها میبردم
از طرفی دیگر اسکاچ میبافتم و برای فروش، محصولاتم را به هایپر مارکتها معرفی میکردم. ۲ سال به همین منوال گذشت. مدیر هایپر مارکتی که کارهایم را آنجا برای فروش میگذاشتم مدیر سایر فروشگاهها را به من معرفی کرد. کمکم محصولاتم را از یک هایپر مارکت به چندین هایپرمارکت دیگر میبردم. البته در این مرحله دوستم در بافت کارها کمکم میکرد و هر چه به فروش میرفت با هم تقسیم میکردیم. کم کم افراد دیگری هم برای کار بافندگی اضافه شدند؛ خانمهایی که از همسرشان جدا شده بودند و یا مشکلات مالی داشتند. حتی از طرف بهزیستی برای آموزش بافندگی به دخترهای تحت حمایت با من تماس میگرفتند. به همین ترتیب کارم پیشرفت کرد و رونق گرفت.
اما گسترش کارم از سفر خواهرم به بانه شروع شد. تعدادی دستمال آشپزخانه آورده بود. این دستمالها را برای فروش به چند فروشگاه بردم و مقداری روی قیمت کشیدم. به این صورت محصولات دیگری هم برای فروش ارائه دادم.
نزدیک به ۲ سال است که همسرم کار ثابتی ندارد
در حال حاضر ۲۰ ماهی میشود که همسرم بیکار است. البته یکسری کارها انجام میدهد اما شغل ثابتی ندارد. ۸ سال در شرکت فیروز کار کرد اما هیچ پیشرفتی نداشت و همچنان در همان سمت قدیمی مشغول به کار بود. در صورتی که سایرین ترفیع میگرفتند و پیشرفت داشتند. به همین دلیل از شرکت فیروز خارج شد و استعفا داد. درآمد زیادی از این کار ندارم اما حس عزت نفس و ارزشمندیای که از کارم به من منتقل میشود بسیار برایم ارزشمند است.
کارآفرین نمونهی البرز شدم
از طرف بهزیستی ماهی ۶۵۰ تومان بهعنوان مستمری به من پرداخت میشود. کمک چندانی از طرف این نهاد دریافت نمیکنیم. بارها در جواب اعتراض گفتند که بودجه نداریم.
تا این که سال ۱۴۰۱ از کانون معلولین الوند با من تماس گرفتند و گفتند که قرار است به عنوان کارآفرین نمونهی الوند معرفی شوم. هدیهی قابل توجهی دریافت نکردم اما کسب این عنوان، بسیار برایم انرژیبخش بود. دو بار از طرف کانون توانا به عنوان زوج خوشبخت و موفق معرفی شدیم. امسال هم روز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) از طرف شهردار الوند و بهزیستی شهرستان البرز به عنوان زوج موفق و خوشبخت معرفی شدیم و در طی مراسمی از ما تقدیر شد.
از طرفی دیگر داخل نمایشگاه بینالمللی، چهار بار غرفه داشتم و در نمایشگاههای سطح شهر هم دعوت میشوم.
میخواهم کارآفرین نمونهی کشور شوم
برنامهریزیام برای آینده، کسب عنوان کارآفرین نمونه کشوری است. البته نیاز به حمایت دولت دارم. برای این کار باید برندم را ثبت کنم که نیاز به مدرک بافندگی دارد. اما به دلیل ضعیف شدن چشمهایم نمیتوانم در دورههای آموزشی شرکت کنم. از طرفی باید برای محصولاتم بستهبندی مناسبی داشته باشم. خب برای این کار هم نیاز به وام دارم. چندین بار به بهزیستی درخواست دادم. اما کمبود بودجه را بهانه کردند و گفتند که نمیتوانند کمکی کنند.
من اگر هیچ مشکلی از جهت معلولیت نداشتم باز هم همین مسیر را ادامه میدادم. از نظر من با بال شکسته پر کشیدن هنر است. من با آدمهای سالم هیچ فرقی ندارم. حتی تلاشهایم نسبت به افراد سالم دیگر بیشتر است. معلولیت، ناتوانی و یا محدودیت نیست. من از طریق همین معلولیت استعدادهایم را شناختم و اوج گرفتم.