کربلائی زیستن در الموت بزرگ
- شناسه خبر: 41854
- تاریخ و زمان ارسال: 6 شهریور 1403 ساعت 07:30
- بازدید :
تهیه و تنظیم: شهریار پرهیزکاری ـ کارشناس امور فرهنگی و رسانه ای
گزارشگر و نویسنده و خبرنگار آزاد: حمزه مراقی
ترویج فرهنگ غنی دینی و عاشورائی با مصاحبه حمزه مراقی از کربلائی اسماعیل پرهیزکاری اهال روستای علیآباد منطقه الموت غربی و مصادف با اربعین حسینی و بیش از 70 سال عشق و محبت صادقانه به مکتب و نهضت امام حسین(ع).
کربلایی اسماعیل پرهیزکاری با پنج دختر و شش پسر در روستای علیآباد (تلو سابق) واقع در منطقه الموت زندگی میکنند. این روستا و همجوار آن روستای اویرک با تقسیمات جغرافیایی جدید، بخش الموت غربی محسوب میگردند و دارای خرده فرهنگهای غنی و اصیل اسلامی و ایرانی هستند که همیشه زبانزد خاص و عام بوده و هست. بیاغراق میتوان گفت شاید هنوز باورها و اعتقادات واقعی شیعه در میان این قوم و مردم این دو روستا زنده و هویداست، که یک نمونه از این خانواده اصیل کربلائی اسماعیل پرهیزکاری ساکن روستای علیآباد میباشد.
کربلایی اسماعیل از دوران کودکی همراه با پدربزرگ، مادر بزرگ و پدر و مادرش به کشت گندم دیم مشغول بودند و این کار سخت و نه چندان سودآور را در تمام مدت زندگی ادامه داده است. کربلایی اسماعیل میگوید: «الان زندگی خیلی راحت شده من با تراکتور میروم شاهکوه برای کشت و با کمباین گندم را درو میکنیم و کیسههای گندم را با تریلی متصل به تراکتور حمل و تا جلو منزل پیاده میکنیم، اما وقتی تراکتور نبود ما با کمک گاوها و گاوآهن گندم میکاشتیم و به وسیله داس گندم را درو میکردیم و بعد گندم را روی وسیلهای به نام کتیل میبستیم و با الاغ تا روستا حمل میکردیم و بعد با وسیلهای به نام جنجل دانههای گندم را از کاه (کلش) جدا و در آخر با کمک باد ملایم اگر میوزید، گندم را از کاه جدا میکردیم.
واقعا کار طاقتفرسایی بود. در حال حاضر تمام این کارها به وسیله ماشینآلات کشاورزی انجام میگیرد.» کربلایی اسماعیل و همسرش و دخترها و پسرهایی که هنوز با پدر و مادر هستند، خستگی را نمیشناسند و میتوان گفت سختکوشی و کار مداوم و البته مفید به صورت عادت در آمده و همه افراد خانواده به این شیوه زندگی خو گرفتهاند. کربلایی علاوه بر کار کشاورزی یک واحد گاوداری با استفاده از وام بانکی در علیآباد احداث کرده و با کمک همسر و فرزندان، چرخ گاوداری هم میچرخد. دخترها با کمک مادر با گندمی که محصول زمین و دسترنج خودشان است به شیوه سنتی نان میپزند؛ با شیرگاوها که خودشان دوشیدهاند کره، پنیر، ماست و دوغ درست میکنند. موقع خوراک دادن به گاوها به کمک کربلایی میشتابند. کربلایی اسماعیل و همسر ایشان نان و لبنیات تولید خودشان را به صورت گسترده خیرات میکنند؛ به این صورت که در مناسبتهای مختلف در طول سال مقداری از دسترنج پاک و حلال خودشان را بین همسایگان و فامیل دور و نزدیک به عنوان نذری اهدا میکنند.
کربلایی اسماعیل علاوه بر سختکوشی خاص و علاقهمندی به انجام امور عمومی مانند چند دوره عضویت در شورای اسلامی روستا، تجربهای منحصر به فرد دارد، و همچنین سفر زیارتی به کربلای معلی در دوران 7 سالی، یکی دیگر از فعالیتهای بینظیر در دوران نوجوانی است که در کارنامه خود دارد. مصاحبه با آقای کربلائی اسماعیل پرهیزکاری الموتی الاصل به شرح ذیل میباشد:
آقای کربلایی اسماعیل وقتی به سن حدود هفت سالگی رسیدید به چه صورت خواندن و نوشتن یاد گرفتید آیا آن موقع روستای علیآباد (تلو) مدرسه داشت؟
خیر. حدود 80 سال پیش در علیآباد مدرسه نبود.!! پدرم با اهالی محل صحبت کردند که یک معلم قرآن بیاورند تا به بچهها قرآن خواندن یاد بدهد. من و دیگر همسالانم دوازده نفر بودیم، با شخصی به نام ملاسلیمان از ساکنان روستای کشاباد قرارداد، بستند تا به تلو بیاید و به ما دوازده نفر روخوانی قرآن کریم یاد بدهد و در عوض جا و مکان و غذا و برای هر نفر ده تومان در مدت یک سال بگیرد. ملاسلیمان با همسرش به آبادی ما آمدند و ساکن شدند. یک اتاق برای کلاس درس آماده کردند، همان روز اول دو نفر از بچهها نیامدند، ملاسلیمان موضوع را به پدرم گفت و پدرم با خانوادههای آنها صحبت کرد، معلوم شد که نمیتوانند از عهده هزینه بر بیایند. پدرم به آنها گفت اجرت معلم با من، شما بچهها را به کلاس بفرستید، آنها هم قبول کردند و روز بعد همه با هم درس را شروع کردیم. ملاسلیمان مرد خیلی خوبی بود و چون زبان مراقی (مراغی) را میدانست با ما به زبان محلی صحبت میکرد. هر روز با مهربانی میگفت: «بچهها من دلم میخواد همه شماها قرآن خواندن را خوب یاد بگیرید و عادت کنید هر روز حداقل چند آیه از قرآن کریم را بخوانید، میگفت آرزوی من این است که شاگردهای من بعد از مرگم هر وقت به یاد من میافتند، برایم قرآن بخوانند و از خداوند برای من طلب مغفرت کنند.» ملاسلیمان علاوه بر الفبا و نوشتن کلمات و روخوانی قرآن، اذان گفتن و احکام نماز و روزه را هم به ما یاد میداد و هر روز موقع ظهر به یکی از بچهها میگفت که اذان بگوید و بعد نماز را به جماعت میخواندیم. خلاصه من و دوستانم به این صورت در مدت یک سال با کمک و دلسوزی ملاسلیمان علاوه بر قرائت قرآن، خواندن و نوشتن زبان فارسی را هم یاد گرفتیم. من هنوز هم گاهگاهی که به یاد ملاسلیمان میافتم وصیتش را عمل میکنم و برایش قرآن میخوانم، خداوند رحمتش کند خیلی مرد با خدایی بود.
کربلایی اسماعیل، وقتی شما خردسال بودید قطعا سفر به عراق و رسیدن به نجف و کربلا و زیارت عتبات کاری سخت و مشکل بوده؛ تامین هزینه سفر در آن روزگار برای یک خانواده رعیت کار آسانی نبوده، برای ما تعریف کنید که فکر سفر از کجا نشأت گرفت و به چه صورتی عملی شد؟
یکی دو سال قبل از سفر در یکی از شبهای دهه محرم که همه مردم آبادی برای عزاداری جمع شده بودند، ملاسلیمان مرثیهای سوزناک در وصف حضرت زینب خواند، مردم خیلی گریه کردند؛ مادر بزرگم هم بود و آن شب خیلی گریه کرد. وقتی به خانه برگشتیم مادربزرگم رو به پدرم و پدر بزرگم کرد و گفت آرزو داشتم برم زیارت کربلا، حالا هم دیگر پیر شدهام و وقت زیادی ندارم! بیایید هر جور شده دسته جمعی به زیارت کربلا بریم. من نمیخواهم با این آرزو بمیرم. پدرم لبخند زد و گفت مادر، من هم همین آرزو را دارم. اما مگر میتوانیم هزینه چنین سفری را جور کنیم. مادر بزرگم گفت به دلم برات شده که حضرت زینب به ما کمک میکند، چرا نمیشود، قناعت میکنیم؛ بیشتر کار میکنیم قرض میگیریم، کار نشد، نداره. پدرم به مادرم نگاه کرد و مادر با یک لبخند در واقع رضایت خودش را اعلام کرد. از آن لحظه به بعد تمام فکر و ذکر پدر و مادرم و پدر بزرگ و مادر بزرگم شد زیارت کربلا و همه شروع کردند به کار و تقلا برای فراهم کردن وسایل و پول سفر.
کربلایی به یاد دارید که در چه سالی به قصد زیارت عتبات عالیات حرکت کردید؟
یادم هست سال 1333 بود که همه چیز برای سفر کربلا آماده کرده بودیم و روزشماری میکردیم برای حرکت. قرارمان این بود که پدر و مادرم با پدر بزرگ و مادر بزرگ پدری و من و برادر کوچکترم یک خانواده عازم بشویم، اواخر فصل پاییز بود چند روز مانده به حرکت مادرم مشهدی شهربانو رو به پدرم کرد و همینطور که اشک پهنای صورتش را خیس کرده بود گفت مشهدی حسینعلی تمام آرزوی من زیارت کربلا بوده و هست سر و جانم فدای حضرت زینب و سیدالشهدا اما پدرم پیر شده و آرزومند کربلایی شدن است امیدی هم به آینده ندارد، دستش خالی است، در این سن و سال توانایی کار بیشتر هم ندارد، من میخواهم پدرم را به جای من با خودتان به زیارت کربلا ببرید. من به لطف خداوند امیدوار هستم شاید عمری باشد و بار دیگر با هم به کربلا رفتیم؛ اگر هم نشد من راضی هستم همین که پدرم به آرزوی خودش برسد من راضی هستم، پدرم که مات و مبهوت مانده بود گفت شهربانو من میخواستم که با هم به زیارت برویم…!! اما با دیدن اشکهای مادرم او هم اشکهایش سرازیر شد و گفت هر طور تو بخواهی، اما کاش میتوانستیم همه با هم برویم حیف که نمیتوانیم. بالاخره روز حرکت را معلوم کردند فکر کنم اوایل زمستان بود. شب قبل از حرکت غذای نذری آماده کردند و تمام خویشان و همسایگان به خانه ما آمدند. رسم بود که قبل از عزیمت برای زیارت، گوسفندی بکشند و مهمانی بدهند. بعد از صرف شام همه در مورد زیارت کربلا صحبت میکردند. صبح روز بعد خیلی زود ما را بیدار کردند، بعد از نماز صبح جلو خانه ما پر از جمعیت شده بود، تمام فامیلها و مردم محل برای بدرقه آمده بودند مردم خیلی اعتقاد داشتند که حتما باید زوار را با سلام و صلوات راهی کنند. من هر کس را که میدیدم داشت گریه میکرد، همه به ما میگفتند سلام ما را به شاه نجف برسانید، سلام ما را به امام حسین و سقای دشت کربلا برسانید، سلام ما را به حضرت زینب برسانید. شما را به خدا به امامان بگوئید که ما هم آرزو داریم به زیارت کربلا برویم اما دستمان خالی است، آنجا برای ما دعا کنید شاید آرزوی ما بر آورده شود. بالاخره راه افتادیم، یادم نیست چه کسی چاوشی میخواند اما همه داشتند گریه میکردند تمام مردم آبادی تا شاهکوه و خیلیها هم تا سیاهدشت (رجاییدشت کنونی) با ما آمدند ـ عجب اعتقادی داشتند مردم و چقدر صمیمیت بینشان بود ـ بدرقهکنندگان از سیاهدشت برگشتند و فقط دو نفر با ما آمدند که قاطرها و الاغها را از قزوین به آبادی برگردانند (فاصله قزوین تا روستای علیآباد 70 کیلومتر است). پل چوبی روی رودخانه سیاهدشت کج شده بود هر کاری کردیم، حیوانها از روی پل نرفتند، اما خوشبختانه چند متر بالاتر آب شاهرود چند شاخه شده بود و حیوانها راحت از رودخانه عبور کردند، از آنجا به طرف قسطینرود رفتیم و بعد به طرف میج خوشه و سیمیار و ناهار را توی راه خوردیم و هنوز آفتاب غروب نکرده به رزجرد (روستای رزجرد) رسیدیم. مشهدی غلامرضا رزگردی با پدرم رفیق بودند او هم مثل پدرم علاوه بر کشاورزی کاسب هم بود و هر وقت که گذرش به اطراف تلو میافتاد شب را در خانه ما میماند. و پدرم هم همینطور یعنی در راه قزوین شب را در خانه ایشان ماندیم. هنوز به منزل مشهدی غلامرضا نرسیده بودیم که مردم رزجرد متوجه شدند که ما زوار کربلا هستیم و همگی به استقبال آمدند من دیدم آنها چقدر به زوار کربلا احترام میگذاشتند. آن شب را همگی در منزل مشهدی غلامرضا و همسایگان ایشان اتراق کردیم و صبح زود بعد از صبحانه حرکت کردیم به سمت قزوین از خانه که بیرون آمدیم من دیدم تمام مردم برای بدرقه ما جمع شده بودند و تا بیرون محل همه با ما آمدند؛ بعضیها تا دشتبی هم آمدند و از آنجا برگشتند. به قزوین که رسیدیم اول رفتیم کیالی آقای ملکوتی در بازار که آشنای پدرم بود. بزرگترها صحبت میکردند که به یک مسافرخانه برویم و اثاث و بارها را آنجا بگذاریم بعد برویم کارهای مربوط به سفر کربلا را انجام بدهیم. آما آقای ملکوتی وقتی فهمید ما زوار هستیم به پدرم گفت شما زوار کربلا هستید و ما وظیفه خودمان میدانیم که هر خدمتی میتوانیم برای شما انجام بدهیم تازه شما که غریبه نیستید طرف حساب من هستید و به من سود میرسانید شما باید در منزل من اتراق کنید. خلاصه پدرم هر چی اصرار کرد ایشان قبول نکرد. دو نفر همراهان ما که قرار بود چهارپاها را به سمت الموت برگردانند، حرکت کردند و ما همگی به منزل آقای ملکوتی رفتیم. خانواده آقای ملکوتی آنقدر محبت کردند، حد نداشت. دو روز طول کشید تا مدارک سفر آماده شود. اول باید عکس میگرفتیم، خلاصه دو شب و دو روز مهمان آقای ملکوتی بودیم و روز سوم صبح زود حرکت کردیم و به گاراژی رفتیم که اتوبوسها به مقصد تهران مسافر سوار میکردند. سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم یادم هست که در تهران اتوبوس، ما را در خیابان قزوین پیاده کرد و از آنجا با یک درشکه به دروازه قزوین رفتیم، تاکسی هم بود ولی ما با درشکه رفتیم. چند نفر از اقوام به عنوان کارگر فصلی در دروازه شمیران ساکن بودند و ما مهمان آنها شدیم و آنها هم خیلی خوشحال شدند و روز بعد همان اقوام که بیشتر آشنایی داشتند برای خرید بلیط اتوبوس کرمانشاه مراجعه کردند، آن موقع هر روز برای کرمانشاه اتوبوس نبود بالاخره برای روز بعد بلیط خریدند و عازم کرمانشاه شدیم. یادم هست قیمت بلیط برای هر نفر بیست ریال یا قران بود و برای افراد زیر پانزده سال هم بلیط نمیخواستند. یعنی مجانی بود. نزدیک غروب بود که حرکت کردیم به سمت کرمانشاه و فکر میکنم حدود ساعت ده صبح روز بعد، سر مرز عراق از اتوبوس پیاده شدیم. یادم هست که صف بسته بودیم تا از مرز رد بشویم؛ حدود یک ساعت طول کشید تا رفتیم آن طرف مرز. آنجا ماشینهای عراقی آماده بودند که زوار را سوار کنند و مرتب با صدای بلند صدا میزدند. مثلا نجف، کربلا، کاظمین، پدرم با یکی از آنها که به کاظمین میرفت صحبت کرد و خلاصه سوار شدیم و وقتی تکمیل شد حرکت کردیم. توی راه توقف نکردیم وقتی رسیدیم کاظمین نزدیک حرم پیاده شدیم، برای من که توی روستای تلو بزرگ شده بودم کاظمین خیلی شیک و جالب بود. آدمهای زیادی در اطراف، مرتب داد میزدند اطاق داریم، مسافرخانه داریم و تبلیغات میکردند با چند نفر صحبت شد و دو نفر از بزرگترها با یکی از آنها رفتند که محل را ببینند بقیه هم یک گوشهای ایستادیم و مواظب اثاثیه بودیم وقتی برگشتند گفتند جای خوبی گرفتیم قیمتش خوبه، نزدیک حرم هم هست همه با هم رفتیم و در سه اتاق مستقر شدیم. صبحها به حرم میرفتیم و بعد از زیارت در بازارهای اطراف میگشتیم برای من همه چیز دیدنی و قشنگ بود. جلو اطاقهای محل سکونتمان یک شیر آب بود که همه از آن برای پخت و پز و آشامیدن و شستوشوی ظروف، آب برمیداشتند، من تمام حواسم به آن شیر آب بود و با خودم فکر میکردم که اگر در روستای علیآباد هم میشد که آب لولهکشی داشته باشیم چقدر مردم راحتتر میشدند. آن موقع هر خانواده مجبور بودند حدود یک و نیم کیلومتر پیاده بروند تا سر قنات و با ظروف آب مورد نیازشان را به خانه بیاورند. خلاصه من همان جا تصمیم گرفتم وقتی بزرگتر شدم در اولین فرصت با کمک دیگران این کار را انجام بدهم همان جا موضوع را به مادربزرگم گفتم مادربزرگم گفت عزیزم تلو که چشمه و یا رودخانه ندارد که آب را لولهکشی کنیم! من گفتم باشد همان آب قنات را با لوله میآوریم تا وسط روستا و آنجا شیر آب میگذاریم اینطوری دیگر مردم لازم نیست این همه پیاده بروند و با زحمت آب بیاورند؛ مادربزرگم گفت به امید خدا. شش روز کاظمین ماندیم ما به اندازه کافی خوراکی با خودمان آورده بودیم هیچ غذایی از بیرون نمیخریدیم نان محلی خودمان را خشک کرده بودیم که کپک نزند و نان خشک را داخل کیسهها گذاشته بودیم تا حمل کردنش راحت باشد. گوشت را هم به صورت قورمه در آورده و داخل دبهها ریخته بودیم، برنج، پنیر و کشمش هم به اندازه کافی با خودمان آورده بودیم فقط سبزی و خرما از بازار آنجا میخریدیم. ما سه تا بچهها یعنی من و برادر کوچکترم فرهاد و دوست ما الیاس هم اگر هوس نان تازه یا خوراکی دیگری میکردیم بزرگترها میگفتند ما نمیدانیم که غذاهای بیرون سالم هست یا نه ما باید غذای خودمان را که خودمان تولید کردهایم و خاطر جمع هستیم که پاک و خوب هست بخوریم؛ خیلی سخت میگرفتند حتی خوردن نان سنگک را هم اجازه نمیدادند. حالا دنیا خیلی عوض شده، چقدر فکر و اعتقادات عوض شده یادم هست پدربزرگم همان جا بیشتر شبها بیدار میماند و با زبان محلی خودمان مناجات میکرد و میگفت برای قبولی زیارت باید خیلی مراقب باشیم باید خیلی احتیاط کنیم باید تمام مدت به امامان معصوم توسل کنیم و نماز حاجت بخوانیم، مادربزرگم هم همیشه با صدای آهسته با زبان محلی دعا میخواند اما هر وقت که شیر آب را باز میکرد و آب جاری میشد با صدای بلندتر میگفت «اللهم صل علی محمد و آلمحمد» یا «یا حسین شهید» و هر وقت هم که لامپ اتاق را روشن میکردیم صلوات میفرستاد.
کربلایی، از کاظمین به کدام شهر رفتید؟
بعد از شش روز که آنجا بودیم اسباب و اثاثیه را جمع کردیم و همان نزدیکی، ماشینها ایستاده بودند و داد میزدند کربلا، کربلا، ما هم سوار شدیم در تمام مسیر من غرق تماشای نخلستانهای اطراف بودم و خیلی متوجه گذشت زمان نمیشدم. خلاصه رسیدیم کربلا وقتی پیاده شدیم چند نفر به طرفمان آمدند و گفتند که جای خوب دارند مسافرخانه تمیز دارند دو نفر از بزرگترها با یکی از آنها رفتند و مکان را دیدند و پسندیدند و روی قیمت توافق کردند و وقتی برگشتند همه با هم اثاث را برداشتیم و رفتیم آنجا مستقر شدیم. اولین بار که رفتیم حرم امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) یک حال عجیبی داشتیم واقعا قابل گفتن نیست همه داشتند اشک میریختند و با صدای بلند دعا میخوانند و شکر میکردند که سعادت زیارت کربلا نصیبشان شده مخصوصا مادربزرگم کربلایی دلبر اصلا اشکهایش بند نمیآمد. ساعتها توی حرم و بینالحرمین میماندیم و خسته نمیشدیم بعد بیرون میآمدیم و در بازارهای اطراف تماشا و خرید میکردیم. یک روز هم به زیارت حرم، حر شهید رفتیم و یک روز هم برای زیارت طفلان مسلم رفتیم. بعد از چند روز قرار شد برویم سامرا زیارت کنیم و برگردیم کربلا. صاحبخانه به ما گفت که مقدار کمی اثاث با خودتان بردارید ممکن است وقتی رفتید زیارت همان روز نتوانید ماشین برای برگشت پیدا کنید و مجبور بشوید شب را در سامرا بمانید. بالاخره مقداری غذا و لباس برداشتیم و به طرف ایستگاه ماشینهای سامرا راه افتادیم. ماشین فراوان بود، زود سوار شدیم و راه افتادیم در سامرا که پیاده شدیم به زیارت حرم… رفتیم بعد از چند ساعت یعنی نزدیک غروب گفتیم برگردیم کربلا اما وقتی رفتیم ایستگاه ماشینها، ماشین برای بازگشت نبود و حرف صاحب مسافرخانه کربلا درست بود. آن شب را در سامرا جا گرفتیم و ماندیم. صاحبخانه همین که وارد شدیم به ما گفت اینجا دزد زیاد است باید خیلی مواظب باشید شب میآیند و در میزنند اگر ببینند خواب عمیق هستید یک جوری میآیند داخل و وسایلتان را میبرند. پدربزرگ مادریم کربلا حسنعلی گفت خیالتان راحت من اصلا قصد خوابیدن ندارم امشب تا صبح باید نماز بخوانم و برای آقا امام زمان دعا کنم. برای جوانهای امروز شاید این حرفها عجیب باشد ممکن است باور نکنند ولی آن موقع اعتقادات مردم خیلی خالصانه بود. بچه که بودم پدر و مادرم؛ پدر بزرگ و مادربزرگم صبح زود که برای نماز بیدار میشدند حتی در زمستان من و خواهرهایم و برادرم را هم بیدار میکردند؛ بعضی وقتها بیرون خانه سی سانتیمتر برف باریده بود آب هم یخ زده بود اما به هر حال اجازه نمیدادند که نماز را نادیده بگیریم در هر صورت ما را وادار میکردند برویم بیرون وضو بگیریم و برگردیم نماز بخوانیم و مجدد بخوابیم، ما هم از آنها یاد گرفتیم و با همین شیوه تا الان زندگی میکنیم.
ادامه دارد ….