میان اشک و اقتدار، تا انتهای آزادی رفتیم
- شناسه خبر: 61805
- تاریخ و زمان ارسال: 9 تیر 1404 ساعت 07:30
- بازدید :
آرزو سلخوری
چند روزی از حملهی بیرحمانه و جنایتکارانهی رژیم جعلی اسرائیل به خاک عزیز ایران میگذشت و حالا روزی بود که همهمان باید با قهرمانان سرزمینمان وداع میکردیم.
در میان آژیرها و هشدارها، تهدیدهای دشمن مثل بادی سرد در گوش شهر میپیچید؛ اسرائیل با شمشیر آتش، بر سرمان سایه افکنده و حتی وعده داده بود که مراسم تشییع شهدا را برهم خواهد زد، اما چگونه میشد در خانه ماند وقتی قلب این سرزمین تکهتکه شده بود؟
با تمام وجود در کنار هموطنانم، با کودکان در آغوش مادران، با پدرانی که اشکهایشان را به لبخند میدوختند، راهی شدیم؛ راهی شدیم تا به دشمن بفهمانیم که این سرزمین هنوز زنده است و ما تا آخرین گام، پای آزادی ایستادهایم.
میان رفتن و نرفتن حتی یک لحظه تردید نکردم؛ مگر میشد این غم را، این شکوه را، در قاب موبایل تماشا کرد؟ باید میرفتم، با چشم خودم میدیدم، با دل خودم میسوختم و با گامهایم همراه میشدم با کاروانی که از انقلاب راه افتاده بود تا آزادی.
میدان انقلاب پر شده بود از مردمی که نه از روی کنجکاوی، بلکه از سر عشق و سوگ آمده بودند؛ کودکانی دست در دست مادرانشان، زنانی که با افتخار دوشادوش مردان آمده بودند تا بگویند: «ما اینجاییم و پای این سرزمین ایستادهایم.»
مردان بیصدا اشک میریختند، دختران نوجوان با پرچم ایران بر دوش، نام ایران را فریاد میزدند،کودکانی که شاید هنوز معنای جنگ را نمیدانستند، اما دلتنگی را میفهمیدند.
آنان با همان حس کوچک اما عمیق، خشمشان را بر سر اسرائیل فریاد زدند.
آغاز مسیر، نمادین و تلخ بود؛ دیواری که یادآور دیوارهای غزه بود اما این بار با عکس کودکان ایرانی آراسته شده بود؛ روی آن، پیکرهای کوچکی از عروسک و پارچه نصب شده بود.
در این دیوار کودکان با لبخندی بر لب را به تصویر کشیده بودند، تصاویری از کودکانی که بیرحمانه توسط رژیم جعلی اسرائیل به شهادت رسیده بودند و حالا دیگر لبخند نه تنها از لبهایشان بلکه از لبهای همه ما نیز رخت بر بسته است.
آنجا شلوغ بود؛ بچهها دورش را گرفته بودند، بعضیها عروسک در آغوش، بعضیها مات و مبهوت؛ انگار که این کودکان آمده بودند که به اسرائیل بگویند ما هستیم.
کامیونهای حامل پیکر شهدا با نظم و گلآرایی خاصی حرکت میکردند؛ نظمی که فقط برای اداره مراسم نبود، بلکه برای بیان یک معنا بود.
کامیون شهدای کودک، حامل پیکر کودکانی بودند که حالا به نمادی از جنایتهای اسرائیل تبدیل شده بودند، خادمان این بخش؛ دختر بچههایی با چادر سبز بودند که در آن روز از همه ما بزرگتر بودند؛ کامیون شهدای زن؛ اطرافش زنانی بودند که شاید روزی مادر و خواهر بودند، اما آن روز به همدردانی بزرگ برای تمام ملت بدل شده بودند.
شهدای نیروی انتظامی، شهدای سپاه، شهدای علمی، شهدای مقاومت… هر کدام با هویتی، با روایتی، با اشکی جدا….
و کامیونی که بیش از همه بغضها را شکست: عروج خانوادگی؛ جایی که تابوتها جفت بودند، یا سهتایی؛ مادر و پدر و کودک، خانوادهای که با هم رفته بودند اما خاطرهشان تا ابد در دلها زنده میماند.
هر تابوت، حکایتی از حماسه و ایثار بود؛ هر پیکر، نشانی از دلیرمردانی که جان دادند تا ایران بماند.
سردارانی که نامشان تاریخ را ساخت؛ پیکر سرداران شهید هم بر تریلرها بود؛ سردار سلامی، حاجیزاده و شادمان… سردارانی که خود امروز در قامت شهید، در میان مردم آرام گرفته بودند.
روی تابوت حاجیزاده، تابوت یک دختر بچه سه ساله بود؛ دختری که یادآور علمدار کربلا و حضرت رقیه بود، آن کودک سه سالهای که همیشه روی دوش علمدار مینشیند و حالا آرام گرفته بود تا یادآور مظلومیت و ایثار باشد.
صدای مردم، خشمگین و پرطنین، در همه جای میدان طنینانداز بود، شعارها با فریاد «مرگ بر منافق»، «مرگ بر خائن» و «مرگ بر صهیونیست» از عمق جان برمیخواستند، نه از روی عادت.
این فریادها نشانه نفرتی بودند که سالها در دلها تلنبار شده بود، نفرت از کسانی که با خیانت و جنایت، آرامش مردم را سلب کردهاند و از دشمنانی که بیرحمانه به کودکان و زنان بیدفاع حمله میکنند.
با آغاز حرکت، فریادها به آسمان برخاست: «مرگ بر اسرائیل»، «مرگ بر خائن»، «لبیک یا خامنهای»؛ صدایی که در خیابانها میپیچید، فریادی متحد بود برای نابودی ظلم و استکبار.
این مسیر از میدان انقلاب تا میدان آزادی، فقط تشییع نبود؛ بیعتی مقدس بود با شهدا، با آرمانها، با قلبی مقاوم و پر امید که هیچگاه تسلیم نمیشود.
در کنار دانشگاه شریف، نوری دیگر تابید؛ دانشجویان، بهترین چراغهای امید، پای تابوتها ایستادند و احترام نظامی نثار کردند.
و نهایتا به میدان آزادی رسیدیم؛ نقطهای که پایان راه نبود بلکه آغازی بود بر فصلی نو؛ فصلی که خط و نشان ملت ایران را به دشمنان نشان داد؛ فصلی که گفت ایران عقب نمینشیند.
ما نیامده بودیم فقط برای وداع با شهدا بلکه برای شهید شدن آمده بودیم.
این حرکت فقط مراسم خاکسپاری نبود؛ سوگندنامهای بود برای خون، برای انتقام، برای نابودی اسرائیل.