مهمان سفارشی پیادهروی اربعین
- شناسه خبر: 20217
- تاریخ و زمان ارسال: 19 شهریور 1402 ساعت 08:00
- بازدید :
قسمت ششم: سامرا
آرزو سلخوری
در قسمت قبل گفته بودم که سوار بر ون راهی سامرا شدیم و تلفن همراهم را به ضبط خودرو متصل و مداحی ایرانی پخش کردم.
در مداحی اول همه چیز طبیعی بود اما سراغ مداحی بعدی که رفتم با توجه به شور مداح، راننده سرعتش را زیاد کرد و در حالی که بوق ممتد میزد حرکت میکرد؛ میگفت که فارسی را متوجه نمیشود اما این مداحی شور شادیآفرین دارد و همین باعث اعتراض یکی از مسافران شد که «مگه عروس میبریم تو اربعین!» من هم مداحی را رد کردم و مداحی به زبان عربی گذاشتم که پخش آن موجب شگفتی راننده و کمک راننده شد و متعجب بودند که آیا شما هم مداحی عربی گوش میدهید!
بالاخره بعد از چند ساعت به سامرا رسیدیم، با توجه به جو امنیتی موجود در سامرا راننده قبل از رسیدن به حرم در گوشهای از خیابان ایستاد و کرایهها را جمع کرد و سپس حرکت کرد.
از ایست بازرسی عبور کردیم و ۵ دقیقه مانده به حرم پیاده شدیم، از همان ابتدا موکبها مشغول خدماترسانی بودند و دیگر از تفتیشهای سفت و سخت جو امنیتی که در گذشته بر سامرا حاکم بود، خبری نبود.
هوا بسیار گرم بود و جمعیت زیادی در حال حرکت به سمت حرم بودند. یکموکب ایرانی شربت آبلیمو توزیع میکرد و به خاطر شدت گرما صف طویلی تشکیل شده بود. جلوتر که رفتم متوجه شدم در این موکب زنان مشغول به کار هستند. در واقع اولین موکبی بود که زنان مشغول خدمت رسانی بودند آن هم در رأس و جلوی دید.
در هر چند قدم، سطل زباله تعبیه شده بود و نسبت به سایر مناطق از تمیزی خاصی برخوردار بود، کمی جلوتر موکب شریفیه استان قزوین را دیدم که در حال توزیع آب و در بخش دیگر در حال تدارک غذا بودند.
در مسیر رسیدن به حرم، موکبهای زیادی بودند که با شربت و غذا از زائرین استقبال میکردند، در اینجا هم پسران و دختران خردسال در موکبها مشغول خدمترسانی بودند.
به ورودی حرم رسیدیم و از صف طویل تفتیش عبور کردیم حدودا ۲۰ دقیقه در صف ماندیم، نوبتم که شد متوجه شدم زنان ایرانی مسئول تفتیش هستند اما تفتیش خیلی جدی گرفته نمیشد و با یک بررسی ساده و فوری وارد شدیم.
گرمای هوا بسیار زیاد بود و ماندن در این صف فشرده تشنگی و خستگی را چندین برابر میکرد، از صف تفتیش که گذشتیم، پیرمرد ایرانی با آبپاش مخصوص به استقبالمان آمد، با آب پاشیدن روی صورت و لباسهایم کمی خنکتر شدم.
کمی جلوتر آبهای تک نفره توزیع میشد و میتوانستیم بر گرمای هوا غلبه کنیم؛ بعد از اینکه کمی حالمان جا آمد به سمت حرم رفتیم، جمعیت بسیار زیاد بود و زیارت سخت.
خادمان داخل حرم هم ایرانی بودند، حضور جمع کثیری از ایرانیها و خادمان ایرانی و صحبت به زبان فارسی؛ نمیگذاشت حس غربت کنیم.
در حیاط و محوطه با داربست موکبی ساخته بودند که شربت و غذا توزیع میکرد، برکت به قدری زیاد بود که هیچکس دست خالی برنمیگشت و کمتر از چند دقیقه به هر کسی غذا و شربت میرسید.
سرویس بهداشتی و حمام برای بازدیدکنندگان در نظر گرفته شده بود، ما نیز بعد از زیارت و خواندن نماز در محلی که برای اسکان بانوان در نظر گرفته شده بود استراحت کردیم و بعد از ظهر تصمیم گرفتیم به سمت کربلا حرکت کنیم.
از همان مسیر برگشتیم، تراکم جمعیت همچنان زیاد بود؛ در مسیر انواع شربت و میوه پخش میشد، موکبداران با عشق خدمات میدادند.
از محوطه حرم خارج شدیم و کمی آنطرفتر سراغ خودروهای حمل مسافر رفتیم تا برای کربلا خودرویی پیدا کنیم، در نهایت با یکون سفید با کرایه ۱۵ دیناری به توافق رسیدیم و ساعت ۱۷ از سامرا خارج شدیم.
باقی مسافران اهل مشهد بودند و با لهجه مشهدی گاهی با هم شوخی میکردند. دیگر ساعت ۲۰ شده بود و ماه زیبایی در آسمان نشسته بود، دوستم میخواست از ماه عکس بگیرد و پنجره را باز کرد اما راننده با پرخاش خواست که پنجره را ببندد و گفت اگر مشکلی پیش بیاید باید خسارت دهیم.
همه مسافران از رفتارش شوکه شدند، راننده با عصبانیت به زبان عربی حرفهایی را تکرار میکرد که کسی متوجه آن نمیشد.
اگرچه تصور ما از رفتن به کربلا زمان 5 ساعته بود اما ساعت ۲۲ بود ما همچنان در مکانی نامعلوم بودیم، راننده هر از گاهی ماشین را متوقف و با تلفن صحبت میکرد.
ناگهان به سمت یک جاده خاکی رفت که هیچ نوری نداشت، توقفی کرد و دوباره با تلفن همراه با صدای بلندی صحبت کرد.
مسافرانی که در صندلی عقب ما نشسته بودند با شوخی و البته همراه با استرس میگفتند: «ما این صحنه را در فیلمها دیدهایم، میخواهد ما را به داعش تحویل دهد»، مرد دیگری با کمی ترس گفت: «به شوخی نگیرید، اتفاقی شبیه این زیاد افتاده است». زنان ترسیده بودند و مردان هم زیر لب با یکدیگر صحبت میکردند.
یکی از مردان با لهجه مشهدی با صدای بلندی اعتراض کرد که چرا ایستادهای؟ همان لحظه یک خودروی دیگر نزدیک ون ایستاد و راننده پیاده شد؛ احتمالات قوت گرفت و کم کم مسافران به این فرضیه میرسیدند که احتمالا توطئهای در کار است.
در حالی که همه مسافران نگرانی و ترس داشتند، اما من آرام نشسته بودم و به دوستانم میگفتم نگران نباشید اگر قضیه واقعا این قدر مشکوک باشد من حاضرم پیشقدم شوم و جانم را از دست بدهم، اما هیچ شوخی و حرفی جو حاکم را تغییر نمیداد.
راننده با صدای بلند و لهجه خاصی صحبت میکرد، کمی که آرامتر شد متوجه شدیم که راه را گم کرده است. بالاخره راه را پیدا کرد و به سمت کربلا حرکت کردیم.
در میانه راه در منطقهای خلوت توقف کردیم. یک چادر عشایری شام و چایی به زائران میدادند. بالاخره بعد از توقف و استرسهای فراوان حدود ساعت ۱ بامداد به کربلا رسیدیم و به سمت موکب قزوینیها حرکت کردیم.