قاسم بلند (قاسم عطاء)
- شناسه خبر: 8055
- تاریخ و زمان ارسال: 4 بهمن 1401 ساعت 08:00
- بازدید :
نویسندگان: مهدی حاجی کریمی، فرشته بهرامی
کوهها سنگین شدهاند؛ شهر عروس، کُردمحله سفید. شیروانی خانه مش قاسم رفته است زیر برف. اگر بود سیاهش میکرد؛ نردبان را میگذاشت دم در، دست میرساند تا زیر شیروانی و با دَم پارو همان یکی دو وجب برف را میکشید پایین و پرت میکرد توی کوچه. از ترس اینکه مبادا چوبهای زیر شیروانی طاقت نیاورند و سقف خانهش بیاید پایین.
جانش را گذاشته بود سر این خانه. استخوان آب کرده بود تا آن را صاحب شود؛ سرِ آبِ مردم برو، رودخانه را بپا، بیل بزن، حاصل بتکان، خونچه بکش، فلهگی کن و سوزن سنجاق بهم بزن و خلاصه چه و چه. عبث عبث خانهدار نمیشد. شعبان زاغی بانی شده بود. خانه را نشان کرده بود دست قاسم را گرفته بود برده بود داخل. نهر آب و حوض وسط حیاطش قاسم را هوایی کرده بود.
ـ پسته رَم میشَد همین جا شست! همین جام پخت کرد، آفتاب داد، قشنگ خشک شَد بزنی توو خشه!
خانه را نخریده صاحب شده بود. خانه شریکاتیشان با عموها در مغلواک بود. آب نداشت. این آخرها هم دیگر با پسرعموها به اختلاف خورده بودند. آن روزها هنوز عزب بود. آمده بود گفته بود ننه من خانه خریدم. ننه گفته بود: «هی! جانِ پدرت اینجا درومد، جان منم همین جا درمیاد! خانهی چی؟!» ته دلش اما خدا خدا میکرد این دروغ راست درآید! راه میافتد میرود جا و مکان خانه را پیدا میکند. در میزند. حال احوال میکند و رو میاندازد بلکه اجازه بدهند دست نماز بگیرد. میرود داخل. نه، خواب نمیبیند؛ نشانی درست، خانه باب دل! درمیآید. میرود پیش مش شعبان. آن زمان هنوز حاجی نشده بود. مش شعبان میگوید: «طرف پول ـ لازم است، زیر قیمت میدهد ولی فعلا جایی بروز ندهید.» آن سال اولین سالی بود که توی باغستان سم زده بودند. میگویند پسته شان مخمل آمد توی چادر. قاسم پسته خوبی فروخت آن سال. یک کم هم این در و آن در زد، ننه هم این وسط دستی رساند و خلاصه شدند خانهصاحب.
قاسم پشت نداشت. یکی یکدانه پسر بود. بعد از ده شکم مانده بود. قوارهدار بود و استخوان درشت؛ درست عین ننهش. وقتی روی الاغ مینشست پاهاش میآمد تا زمین. معروف بود به “قاسم بلند”. خودش هم تصدیق میکرد. میگفت «اینجا، چه شهر باشد چه بیابان تا نگی قاسم بلند پیدام نمیکنی! تا صبح بگو مش قاسم؛ کسی نمداند پیِ کی میگردی.» شماره پاش چهل و چهار، چهل و پنج بود. کفش و چاروق قد پاش نبود؛ نداشتند. میداد بازار میدوختند براش.
این جان رشید را گذاشته بود سر باغستان. سیر میرفت گُسنه برمیگشت. نو میرفت پاره میآمد. از شکمش میزد اما از باغهاش نه. اسمش قاسم نبود اگر سالی یک باغ معامله نمیکرد. یکی از دو سه تا کلی دارِ «پیشفند قزاوی» بود مش قاسم؛ هفتاد، هفتاد و پنج نفر باغ داشت. باغها را، اگر نه بیشتر، اما اندازه اولادهاش میخواست.
یک وقتی «قزاوی» به قیسیهاش مینازید. خود همین مشقاسم دروغ نگفته باشیم سیصد تا درخت قیسی داشت. توی باغهاش سی رقم بیشتر قیسی عمل آمده بود؛ از زرگران و رایی و مرضایی و آدم ـ کُش بگیر برو تا شمل، ابراهیمی، نوری، حاج کاظمی، حاج آقا محمد و آهنگری و چه و چه. حالا بقیه به کنار، فقط یک باغ «بزرگ» ش هشتاد تا درخت قیسی داشت؛ هشتاد تا! حکما یا عشقش را داشتهاند یا دیدهاند بازارش خوب است و هی درخت زیاد کردهاند. به وقتش یا مغز قیسی کاشتهاند و عمل آوردهاند یا اینکه از زیر بیل رد کردهاند؛ گاهی موقعی که بیل میزنند یکهو به نوچه پسته و بادام و قیسی میرسند. اینها یا مال کلاغ و کشکرتاند که قایمشان کردهاند یا بار پارسالاند که وقتی داشتهاند میتکاندهاند از زیر چادر دررفتهاند. قسمتِ «پسه چینه کن»ها و موش و کشکرت و سنجاب هم نشدهاند. لای کلوخها ماندهاند و خشک شدهاند. باران و برف آمده خاک را کوبیده و کلوخها را داغان کردهست. مغزها جُک زدهاند، از زیر خاک سر بلند کردهاند و چشم درآوردهاند. معمولا اینها را باغ ـ صاحب یا میگذاشت میماندند، آب ته لیوانش را میریخت پاشان و دست و روش را زیر همانها میشست و مجال میداد سری توی سرها بلند کنند یا اینکه نه، یک پابیل میکرد که کنده شوند از خاک و بیفتند توی ظل آفتاب.
مش قاسم عین هفتاد نفر و خردهای باغ را بیل میزد؛ آن هم دانه شمار؛ پابیل میکرد، بیل را تا سه قد فرو میکرد توی زمین، خاک را برمیگرداند. نه مثل این کارگرجماعت که بلاشوق بیل میزنند و فقط باغ سیاه میکنند؛ با توک بیل یک مشت خاک برمیدارند و میاندازند جلو فقط آنقدری که رنگ باغ عوض شود. دل نمیسوزانند که!
مش قاسم اما نه؛ بیل زیاد آب کرده بود. مغلواکِ آن زمان کم بیلدار نداشت. میگفتند پنجاه تا بیلدار دارد! نیست از سه رودخانه حقاب داشتند ـ هم از دلیچای آب میخوردند هم از رودخانه بازار و هم از زوار ـ برای همین بیل ـ آشنا بودند. بیله زن را از آب واجبتر میدانستند. همیشه نقلشان این بود (هنوز هم): «به باغ گفتند آب آمد، گفت خیال کردم بیل با ارّه آمد!» آب سرِ جای خود؛ یا بقول مش قاسم سبزِ سبزها چی است؟ آب! بیقدرش نمیکردند اما اعتقاد داشتند خدمتی که بیل و ارّه به درختان این خاک میکند آب نمیکند. باغدارهای مغلواک محلی را سراغ دارند که توش با آفتابه پسته عمل آوردهاند و با زور بیل آنجا را آباد کردهاند!
سنگ هم میبارید مش قاسم باید تدارک بیلش را میدید؛ «تو برزیگری بیلت آید به کار!» اعتبارش به بیلش بود؛ همیشه اول بیلش را ورانداز میکردند! باید چیزی برمیداشت که ورقش محکم باشد وگرنه با چند تا پابیل دولا میشد و از وسط جر میخورد. او هم مثل بقیه بیل ـ دسته را جدا میخرید. بین صد تا چوب میگردید و چیزی را پسند میکرد که وقتی دست میگرفت تا زیر قُلتُقش برسد و از همه سبکتر و محکمتر و صافتر باشد و تاب و قوس و گره نداشته باشد. خودش گفتنی خورِ دست باشد. چشمهاش تراز بود و دستهاش ترازو.
همین که میشنید آب دلیچای راه افتاده دیگر یک جا بند نمیگرفت. نمیدانست با سر برود یا با پا. همان طور راهی میشد؛ بدون جوراب، «یک پا کفش و یک پا گیوه.» مهلقا خانم عیالش داد میزد که « آقا پَه کو جورابات؟» آخر سرمای ملک دلیچای سنگ را میترکاند. بادش آدم را از جا بلند میکند. بدو میرفت همان جوراب ریسیهایی که با شش میل بافته بود و دور مچش نقش برف انداخته بود را میآورد میداد پاش کند. یک پیرهن ـ کش هم میآورد تنش کند. یک فانوس و یک عبا و چاشته بند هم میداد دستش و حالا دیگر خیر پیش! وقت بود مش قاسم ده هنگام نمیآمد خانه.
معمولا چند نفر میشدند میرفتند آب را زیاد کنند سمت شهر. قزوینیها پیمانه خورند؛ آن قدری باید آب بیاورند که جوبشان بکشد. وگرنه آب «هلاک » میاندازد و تا سی چهل متر دیواره جوب را میخواباند و با دلیچای میرود پایین. مش قاسم سر یکی از پیچهای شاه ارخی چند تا چوب قطار میکرد راست میزد داخل آب که جاهل جهولها ببینند.
ـ خوب نگاه چوبها کن. آب الان کجاس؟
منظور؛ یادشان نرود چوبها تا کجا خیس شدهاند. با جوب میرفتند بالا که آب را ببندند توی شاه ارخی. ملک دلیچای خاک ندارد. آب را باید با سنگ کم و زیاد کرد. جوانها خام بودند. طمع میکردند. تا آب رودخانه را میدیدند خوششان میآمد آب بیشتری میبستند توی جوب. مش قاسم مانع میشد.
ـ بین راه هلاک زیاد داریمان… اندازه پیمانه ببندیدتان.
با آب برمیگشتند. چوبها تمیز رفته بود زیر آب اما نه آنقدر که دل مش قاسم بریزد.
داخل محل هم کافی بود فقط یک نظر آب را ببیند بلافاصله میگفت «شاه ارخی» آن بالا هلاک میاندازد یا نه. چشمهاش ترازو بود. هفت هشت ده لکه از شاه ارخی، از حوالی شهر تا لت ـ گاه، همیشه هلاک بود. آب صاحب به امثال مش قاسم (که البت انگشت شمار بودند) پول میداد وایستند سر رودخانه هم برای اینکه باغهاش «آب نخورد» نماند و هم برای اینکه آب را سالم بدهد دست نوبهدار بعدی؛ وگرنه افت داشت برایشان. اصلا بد میدانستند.
مش قاسم سختهسر بود وگرنه که بعد از ده شکم زنده نمیماند که؛ سقط میشد. تا 86 سرپا بود. سرحال بود. الاغ داشت. به وقتش صبح به صبح اول الاغش را پالان میکرد بعد مینشست سر سفره. دل ضعفهش را میگرفت چند پاره نان میگذاشت وسط چاشته بند و میانداخت یک ور خورجین. تیلیکش را پر میکرد آب و تَبَزَکش را میزد و راست و درست میگذاشت یک ور دیگر خورجین و بعد هم مال را هی میکرد سمت صحرا.
خوب بود تا اینکه میگویند یک روز توی محله برمیخورد به یک دانه از باغدارها. آن روز نوبه آب محل «تَل دار» بود؛ همان «میرزاهاشم»:
ـ چه حال چه خبر از آب؟
ـ نیم هنگام آب هم نیامده؛ محل پاک «آب نخورده» مانده.
دودستی میزند فرق سرش که وای ددم وای! میگویند همان بهانه شد؛ زد سکته کرد افتاد تو جا. اوایل دست چپش فرمان نبود. بعد پاها نافرمان شدند. خودش گفتنی شده بود نمد. نم نم زمینگیر شد و دیگر این آخرها ماند سر تخت. هشتاد سال از عمرش را تمیز رفته بود بیابان و حالا افتاده بود کنج خانه. خانه داشت او را میخورد. با آن حال بازمیرفت باغستان. میبردندش. یک دانه دستگاله ورمیداشت همان طور نشستنکی علفهای سینه مرز را میزد. اگر به او بود باز هم باغ میخرید؛ ورمیداشت دودانگیها را ششدانگ میکرد و اربابیها را به نام. اما بچهها اطاعت نمیکردند. آخر باغ زیاد کنند چی بشود؟ پستهاش که سال آورست، بادامش را هم که سرما میزند، انگورش هم که تا کار نکنی خوشه نمیبندد؛ باید هر چه عایدی داری توی شهر، ورداری بریزی توی شکم بیابان و بعد هم تازه چشم به آسمان باشی. همه که قاسم نمیشوند برگردد بگوید قسمت یا معتقد باشد «و ان لیس للانسان الا ماسعی!” این دست آخرها نشستهخیز میرفت می نشست دم در و از همان جا باغستان را میپایید. نرمه باد خرداد ماه را بو میکشید و میگفت: «نسیمِ قیسی ست، ها!»
یکی دو سال آخر کم میبردندش باغستان. یک بار رفته بود دیده بود باغها خاک-آباند و بیل نخوردهاند. دیده بود دم «روغن گیر» پای درخت توتِ بغل تانکرِ آب علف درآمده است. خونش خشک شده بود و از حرص نشسته بود به کندن علف هرز پای درخت. حالا دیگر باغ او را میخورد. نه دل ماندن داشت نه پای رفتن. وای بر آن روزی که پیری جوانیش را یاد بیاورد؟!
دیگر خیلی نماند مش قاسم. چند وقت بعد زیر همان سقف شیروانی سر تختش تمام کرد. همان بهتر که رفت و روزهای بَتر را ندید!