عشق در پستوی بازار
- شناسه خبر: 14537
- تاریخ و زمان ارسال: 24 خرداد 1402 ساعت 08:00
- بازدید :
نفیسه کلهر
بازار سنتی شهر هنوز هم برای من پر از عجایب است. کسب و کارهایی که نادرند و کاسبانی که نادرترند. هنوز میشود در خم و پیچ گذرهایش مشاغلی را پیدا کرد که تعجبت را برانگیزند و داستان عمر پر از فراز و نشیب هر کدام از صاحبان کسب و کارهایش و روزهایی که اینجا شب شده خودش یک مثنوی هفتاد من است.
میان یکی از مسیرهای بازار سنتی شهر، چشمم میخورد به مغازه کوچکی که تنها یک نوع جنس میفروشد. قوطیهای کوچک زردرنگ روی هم چیده شده با نوشتهای روی یک تکه کارتن اینطور معرفی میشوند: «کرم مخصوص درویش لوطی صالح مناسب برای پا درد و کمر درد و ترک پا و… مدت درمان به امید خدا یک الی شش روز.»
داخل این حجره کوچک چند دست لیوان و فنجان و تنگ گلاب و… چیده شده است. یک کیف زنانه سفیدرنگ با حاشیههای طلایی بالاتر از همه قرار گرفته است. این مغازه آنقدر جلب توجه میکند که جلو بروم و بپرسم درویش لوطی صالح شما هستید؟ فروشنده با روی خوش مقابلم میایستد و خیلی زود سفره دلش را برایم باز میکند.
*
همان ابتدا تصویری در قاب عکس بزرگی را نشانم میدهد و میگوید: «درویش ایشان هستند. از دوستان من.»
میپرسم خودتان هم درویش هستید؟ میگوید: «من در باطنم درویشم. درویش آن نیست که از مردم گدایی کند؛ درویش کسی است که دستی از مردم بگیرد.» عکسی از جوانیاش گوشه همان قاب است که با لباس شخصی و کت و شلوار چهارخانه، اسلحه به دست دارد. میگوید در کوهها به دنبال قاچاقچیان مواد مخدر میگشتیم.
وقتی میبیند از خوش تیپیاش در جوانی تعریف میکنم ادامه میدهد: «وقتی رفتم خواستگاری همسرم، من 24 ساله بودم و او 14 ساله. همین که او مرا دیده بود به مادرش گفته بود من همین را میخواهم. مادرش گفته بود صبر کن شاید یک آدم پولدارتر آمد خواستگاریت اما همسرم آنقدر اصرار کرده بود که مادرش مجبور شده بود تا از داییاش کمک بخواهد. دایی همسرم آدم گردنکلفتی بود برای خودش در دروازه غار معروف بود. کلی هم خط و خال داشت روی بدنش. گفته بود من باید داماد را ببینم.
وقتی مرا دید پرسید تو کی هستی؟ گفتم: من دورهایم را زدم. گردشهایم را هم کردم. توبهکار نیستم اما اهل زندگیم. سعی میکنم زندگی کنم. یک هفته بعد جواب مثبت دادند. گفتند فهیمه ول نمیکند. از آن موقع 35 سال زندگی خوش و خرمی کنار هم داشتیم.»
رحیم خوانساری با موها و سبیلی یک دست سفید ادامه میدهد: هر روز همین که از سر کار به خانه میرسیدم جلوی در بغلم میکرد. میگفتم فهیم جان مگه من گم شدم؟ در 35 سال زندگی مشترک به هم تو نگفتیم. در یک ظرف غذا میخوردیم. یک جا میخوابیدیم. کنار هم مینشستیم. با هم راه میرفتیم. همه جیک و پیکمان با هم بود.»
دستی به موهایش میکشد و ادامه میدهد: «مادرش اوایل ازدواج گفته بود دخترم باید هر هفته بیاید تهران و به من سر بزند. بعد از ازدواج میگفت من باورم نمیشد این دختر در قزوین بماند؛ حالا سالی یک بار هم به ما سر نمیزند. همسرم همیشه به همه میگفت همه فامیل یک طرف شوهر من یک طرف.
من واقعا متاسفم که این همه آدم این روزها در راه دادگاه هستند. دیروز یک آقایی آمده بود اینجا و میگفت من شش ماه است ازدواج کردهام و زنم نگاهم نمیکند. گفتم تو کمکاری کردی. زن را باید روی سرت بگذاری. مثل یک بچه باید مدام ببوسی و در آغوش بگیری و نوازش کنی. زن احتیاج به محبت مرد دارد.»
از رحیم خوانساری میپرسم مرد به زن احتیاج ندارد؟ میگوید: «چرا مرد هم به زن احتیاج دارد. حتی شاید بیشتر. اما باید محبت کند تا محبت ببیند.
من برای همسرم 400 شعر نوشتم. شعرهای خیلی خاصی هم نیستند؛ در حد سواد خودم. هر وقت مریض میشد با شعر از خدا میخواستم زودتر خوب شود.»
دفترچه آبی رنگی را از داخل مغازه برمیدارد میآورد میگذارد روی پیشخوان؛ باز میکند و از رویش اینطور میخواند: «زنی زیبا خیلی باوقاری. زنی زیبا با موی دلارا. زنی زیبا همچون ماه هستی. زنی مانند تو هرگز ندیدم. زنی خوشگل چرا با ناز هستی و…»
رحیم خوانساری حالا 73 سال سن دارد و توضیح میدهد که این حجره کوچک قبلا متعلق به پدرش بوده: «اینجا خرازی بود من هم جاهای مختلف لباسفروشی و بلورفروشی داشتم. حالا برای اینکه بیکار نباشم آمدهام اینجا.»
در مورد وسایل مغازه توضیح میدهد که «یادگاریهای همسرم هستند. عاشق وسایل قدیمی بود. هر بار میگفت فلان چیز را دیدهام پول میدادم برود بخرد. حالا بعضیشان در خانه هستند و بعضی را اینجا چیدهام که یادش همیشه همراهم باشد.»
چشمهایش پر از اشک میشود وقتی میگوید همسرم 6 سال پیش مرحوم شده است.
توضیح میدهد: «مواد مخدر پدر ما را درآورد. وقتی پسرم درگیر اعتیاد شد جگر ما آتش گرفت. هر بار به خانه میآمدم میدیدم همسرم اشک میریزد. به من میگفت کاری بکن. من هم که کاری از دستم بر نمیآمد. همسرم یک غده در سرش داشت. آنقدر گریه و بیتابی کرد که غده توی سرش چند برابر شد. بیماریاش عود کرد. همان همسرم را کشت. طاقت دیدن اعتیاد پسرم را نداشت.»
فهیمه یک بار هم برای درمان غده داخل سرش عمل کرده ولی آنطور که رحیم میگوید غم و غصه و حرص و جوش نگذاشت بیشتر از 4 سال بعد از عمل عمر کند.
سری تکان میدهد و ادامه میدهد: «شاید ما در زندگیمان چشم خوردیم. این همه خاطرخواهی ما باعث شد ما چشم بخوریم.
من عاشقش بودم. همسرم مثل فرشته بود. او درویش واقعی بود. در کار خیر و کمک کردن به بسیاری افراد پیشقدم بود. بعد از فوتش فهمیدم که ضامن چقدر آدم برای تهیه جهیزیه شده بود. خیلی انسان بود. ما را خداوند انسان آفریده و باید با انسانیت رفتار کنیم.»
زیر لب زمزمه میکند: «بیخبر از همدگر آسوده خوابیدن چه سود؟ بر مزار مردگان خویش نالیدن چه سود؟ زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود؟ و… »
*
رحیم خوانساری پس از عمری عاشقانه زندگی کردن حالا با یاد و خاطرات عشق گذشتهاش سر میکند.
او میگوید: «35 سال زندگی کنار فهیمه برای من 35 روز بود. آنقدر زود تمام شد که اصلا نفهمیدم. تمام سرمایه من همسرم بود. بهترین چیزی که خدا در همه عمرم به من داد همین همسرم بود. همسر خوب بهتر از ثروت است. ثروت برای آدم نمیماند. همین عشق و دوست داشتن و خاطرات است که برای آدم میماند.
همسرم همیشه دعا میکرد که مرگ مرا نبیند. میگفت خدا آن روز را نخواهد که من مرگ تو را ببینم. دیوانه میشوم. طاقتش را ندارم ببینم تو نیستی. خدا هم او را زودتر از من برد که نبودن من را نبیند.»