یادگاری جاودانه، بر ترازِ بیبقایِ خاک!
- شناسه خبر: 38733
- تاریخ و زمان ارسال: 19 تیر 1403 ساعت 07:30
- بازدید :
امید مافی
آنجا دختری نوزده ساله برناتر از شمشادها، پای صندوق رای لبخندی زد و بیتعارف تصریح کرد: نمیخواستم رای بدهم. دلمردگی و پریشان حالی امانم را بریده و دیگر به سجل مُهر شده فکر نمیکنم.
«عسل» رای را که انداخت در صندوق، سفره دلش را باز کرد و اینگونه گفت: پدرم بیکار است و آن سوی استانداری در میدان سرداران میایستد تا شاید شانس بیاورد و کارگری کند و حقالزحمه یک روزش را بگیرد. مادرم بیماری اعصاب دارد و روزی هفده تا قرص میخورد و همهش میخوابد. ما سه تا بچهایم که مدتهاست طعم گوشت، مرغ، برنج، میوه، نان خامهای و بستنی حصیری را نچشیدهایم. راستی بستنی چه طعمی دارد آقا؟!
پرسیدیم پس چرا آمدی؟
گفت: پدر میگوید این آخرین تیر ترکش ماست. من آمدم تا به آن طبیب رای بدهم، شاید نسخهای بپیچد و برای ما که در هفت آسمان یک ستاره نداریم کاری کند. میشود یعنی؟
گفتیم: چقدر امیدواری؟
گفت: با این بیپولی، بیخانمانی و بیکاری باید امیدوار باشم؟
با این همه گلخندهای زیباتر از شمعدانی پهنای صورتش را پوشاند، وقتی به انگشت جوهریاش نگاه کرد. بعد آرام و شمرده پرسید:
«این آقاهه میبره یا میبازه؟»
گفتیم: هیچ چیز معلوم نیست.
گفت: بنویسید من هم جای دخترت. به خدا روسری نو ندارم، مانتوی تمیز ندارم، کفش پاشنه بلند ندارم، گیره سر هم ندارم!
اینها را که بر زبان آورد دلش چنگ خورد یکهو و در پلک بهم زدنی گم شد و لابهلای جمعیت هیچ رد پایی از او پیدا نشد. «عسل» با روزگاری به طعم زهر هلاهل لابد رفت تا نسخه مادرش را بپیچد یا برای برادرهایش ویفر موزی بخرد!
حالا که نامزد مورد علاقه او بر مسند رئیسجمهور تکیه زده و طبیب جمهور لقب گرفته، خدا کند آستینها را بالا بزند و نسخهای دگرگونه بپیچد تا فقر به خانه اجارهای هیچ شهروندی وارد نشود. تا فاقه و فلاکت به مهجورترین واژههای دنیا بدل شوند و عسل و خانوادهاش بیش از این در کشاکش یک زندگی صعب، طعم نداری را نچشند. کاش امید خستگان نومید نگردد و شادی در پس کوچههای پایین شهر، زنگ خانه جماعتی مغموم و مغبون را به صدا درآورد. کاش نجاتدهنده با ردای رئیسجمهور کاری کند که هیچ پدری شب هنگام از خجالت خانوادهاش پشت در نخوابد، هیچ مادری سنگ به شکم نبندد و هیچ طفلی خواب تیله و خروس قندی نبیند. ایران گریز و گزیری ندارد جز آنکه برای مردمانش طرحی نو بیفکند تا اندوه در خانههایی به مساحت یک آه کمر به نابودی بیچارگان نبندد. ایران باید فکر بکری کند تا در این بلاروزگار سهم هر انسان یک سبد امید، یک بغل مروت باشد و چند بغل عطوفت باشد.
گر بدینسان زیست باید پست/ من چه بیشرمم اگر فانوسِ عمرم را به رسوایی نیاویزم/بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچهی بنبست/ گر بدینسان زیست باید پاک/ من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمانِ خود، چون کوه/ یادگاری جاودانه، بر ترازِ بیبقایِ خاک!