مهمان سفارشی پیادهروی اربعین
- شناسه خبر: 19700
- تاریخ و زمان ارسال: 11 شهریور 1402 ساعت 08:00
- بازدید :
کمتر از یک سال از سفر اخیرم به کشور عراق میگذرد و تصمیم گرفتم دوباره به این کشور سفر کنم تا حال و هوای اربعین برایم زنده شود؛ شاید تجربه نگاه منفی برخی از افراد ساکن عراق به ایرانیها در سفر قبلی باعث شد که در این بازه زمانی سفر کنم تا شاهد باشم که مهربانی مردم عراق چگونه است.
راستش را بخواهید اصلا در تب و تاب سفر اربعین نبودم و غرق در زندگی و درگیر مسایل زیادی بودم، بیشتر از هر چیزی به دنبال خودم میگشتم و حوصلهای نداشتم که به چیز دیگری فکر کنم، اما هرچه به خود اندیشیدم بیشتر به این سفر نزدیک شدم و حالا این راه برایم نوید روشنی دارد.
آرزو سلخوری
بخش اول ؛ قزوین به مهران
همه چیز از یک استوری اینستاگرام شروع شد، استوری با محتوای اربعین و پاسخ یکی از دنبالکنندگانم که پرسیده بود «راست میگویند که به افرادی که به کربلا رفتند پول میدهند؟!» به شوخی پاسخ دادم:«جدی ؟! منم پول لازمم! کجا باید برم پول بگیرم؟» مکالمه ما طولانی نشد و پیام بعدی که « از تو میپرسم که خبرنگاری!» پایان یافت.
علامت سوالی در ذهنم نقش بست، شاید هم پول میدادند اما به چه کسانی؟ شنیده بودم که برخی ادارات کمک هزینه سفر میدهند اما چه میزان و به چه شکل نمیدانم.
بیخیال سوال او به تماشای استوری یکی از دوستانم پرداختم، صحنه ای از حضور زائرین با مداحی بنی فاطمه که روی ویدیو گذاشته بود «اونقدر آشوبم که دلم آروم نمیشه، پرسیدند تو کی میری؟ چی بگم روم نمیشه»
از خودم پرسیدم تو کی میری ؟! تصمیم گرفتم، یک لحظه، یک آن، غیرمنتظره؛ کاروان و همراه نمیخواستم برای اینکه بتوانم با آرامش ببینم و ثبت کنم آیا اربعین همانقدر معنوی است که میگویند یا برخی دیگر درست میگویند و پیادهروی اربعین جز خستگی و پشیمانی چیزی ندارد!
در همان فکرها بودم که یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت: «ما یک بلیت داریم برای پس فردا، تو میآیی؟!»، بدون تردید قبول کردم اما ساعتی بعد پشیمان شدم! خلاصه بگویم حتی تا آخرین دقایق هم نمیدانستم آیا میخواهم بروم یا نه!
خرید ارز زیارتی
گام اول سفر، خرید ارز زیارتی بود، باید در یک اپلیکشن ثبتنام میکردم و فردای آن روز ارز را از شعبه منتخب دریافت میکردم اما حتی نمیدانستم که ثبتنام کنم و بروم یا نه!
فردای آن روز با در دست گرفتن گذرنامه به تعدادی از شعب سر زدم، صفها طولانی و خستهکننده بود، کارمند بانک اول گفت باید بروی و چهارشنبه بیایی تا بتوانی ارز را تحویل بگیری اما سهشنبه باید حرکت میکردم و گفتند به این سرعت نمیشود و بانک را ترک کردم.
ظهر دوباره تصمیم گرفتم به بانک دیگری بروم، به بانک سپه میدان آزادی قزوین رفتم، ۶ باجه فعال داشت اما اینجا درگیر کارت ملیام بودم! سریال کارت ملیام مورد قبول نبود و متوجه شدم هنگام ثبتنام، عکسی که دفتر پیشخوان از من ثبت کرده مورد تایید نبوده و بدون اطلاعرسانی به من سریال باطل شده است و دوباره باید درخواست بدهم! دیگر میدانستم نباید به این سفر بروم و راهی خانه شدم.
تلفنم زنگ خورد و دوستانم گفتند که مشکل حل شده است و به شعبه بانک برو، با تردید رفتم و کمتر از یک ساعت کارم انجام شد و به خانه برگشتم.
اما این بار خانواده نگران بودند و میگفتند «با توجه به وقایع شاهچراغ که رخ داده خطر در کمین است و بیخیال شو» گاهی هم دختر بودنم بهانهای میشد برای خطر و من هم بیخیال میشدم، اما نشانههایی من را به رفتن ترغیب میکرد و دوباره گفتوگو میکردیم.
صبح فردا شد و نمیدانستم میروم یا نه! حرکت اتوبوس ساعت ۱۵ از ترمینال قزوین بود و من کارهای عقب افتادهای داشتم و بعید میدانستم که بتوانم به این سفر بروم؛ تلفنم زنگ خورد و گفتند ساعت حرکت شما از ۱۵ به ۱۷ تغییر کرده است و دیگر میدانستم بهانهای جایز نیست و باید بروم، شاید من مهمان سفارشی این سفر باشم و نمیدانم چه چیزی در انتظارم است.
تردید سفر هر لحظه بیشتر میشد و قبل از ساعت ۱۷ تلفن همراهم را خاموش کردم، ساعت ۱۷ بود و من هنوز آماده رفتن نبودم؛ ۱۷ و ۱۰ دقیقه از خانه بیرون زدم که بروم و فکر میکردم اتوبوسی نمانده و به خانه برمیگردیم اما اتوبوس بود و من راهی سفر شدم، سفری که نسبت به آن تردید داشتم.
۸۰ درصد جمعیت اتوبوس را بانوان تشکیل داده بودند که به صورت تنها و اغلب با کاروان به سفر آمده بودند؛ در مسیر موکبهای مختلفی تعبیه شده بود اما راننده اصرار داشت که باید سر ساعت برسد و در هیچموکبی توقف نکرد.
ابتدا در آوج توقف کردیم که نماز بخوانیم اگرچه این مسجد محلی بود که رانندگان دیگر نیز توقف میکردند اما خبری از موکب در این مسیر نبود و فکر میکنم جانمایی موکب در آوج اشتباه بود؛ ادامه راه در یک مجتمع بین راهی ضعیفی در همدان توقف کردیم و متوجه شدم که راننده با صاحب مجتمع زد و بند دارد وگرنه چه کسی مسافران خود را به چنین مکان بدون امکاناتی میآورد؟!
از همدان گذر کردیم، ساعت ۳ بامداد با صدای همهمهای که در اتوبوس پیچید بیدار شدم، راننده تصمیم گرفته بود از مرز خسروی برود که خلوتتر است اما مردم اصرار کردند که بلیت برای مهران است و باید برویم مهران؛ راننده با عصبانیت مسیر را تا کرمانشاه ادامه داد و در یک سوپر مارکت که در مکانی پر رفت و آمد قرار نداشت، توقف کرد.
محلی که استراحتگاه نداشت و تنها یک سرویس بهداشتی داشت، فرشی ۶ متری در کنار سوپرمارکت تعبیه شده بود تا افرادی که دوست دارند نماز بخوانند، همان لحظه که فکر میکردم چرا اتوبوس زائران باید جایی توقف کند که روی تختهایش قلیان دارد، نمازخانه ندارد نماز صبح بخوانیم راننده را دیدم که با گالنی پر از بنزین از پشت پیشخوان سوپرمارکت بیرون آمد و بنزین را در ماشین جای داد؛ تصور میکنم که قاچاق بنزین میکرد، شاید هم دچار توهم شده بودم اما ایستادن در این محل پرت، دریافت گالن بنزین و بیتوجهی به اعتراض مسافرین آن هم در حالی که پمپ بنزین در مسیر وجود داشت این نظریه را در ذهنم قوت میبخشد.
از کرمانشاه دور شدیم و کمی در اتوبوس خوابیدم، به محض ورود به ایلام صدای پیامک گوشیها یکی بعد از دیگری به صدا درآمد و از خواب بیدار شدم، گوشیام را نگاه کردم همه ما یک پیام خوشآمد گویی ورود به ایلام دریافت کرده بودیم.
ترافیکی وجود نداشت و رفت و آمد به صورت معمول در حال انجام بود، در مسیر ایلام ماشینهایی بساط کرده و شیره انگور میفروختند، خربزه و سوغاتی کرمانشاه هم در حاشیه خیابان جلب توجه میکرد، راننده به قدری آرام میراند که نمیدانستیم چه ساعتی به مهران میرسیم، در حالی که ساعت ۶ باید به مهران میرسیدیم ساعت ۸ در پلیس راه ایلام و مهران توقف کردیم و من به قدری خسته و کوفته بودیم که فکر میکردم از پس این سفر و پیادهروی برنیایم و…