ملودیِ کمان و چای لبسوزِ لبدوز!
- شناسه خبر: 33920
- تاریخ و زمان ارسال: 8 اردیبهشت 1403 ساعت 07:30
- بازدید :
امید مافی
به گمانم او آخرین حلاج باقی مانده بر روی زمین بود. نسل حلاجان سالهاست منقرض شده و دهان تلخ مردانی که کوچهها را روی سرشان میگذاشتند محال است دیگر شیرین شود.
وقتی پیدایش کردم که ملودی گوشنواز و زیرخاکی کمانِ حلاجیاش کوچه را برداشته بود، و پیرمرد شبیه شاخهای که در هجوم تندر، قد خم کرده باشد، زار و نزار مرغ کولیوش آفتاب را در اردیبهشت عبوس صدا می زد انگار.
آهنگ نوستالژیک کمانش کوچه را به چهل سال پیش برگردانده بود. به آن سالها که تکنولوژی هنوز دمار از روزگارمان درنیاورده بود.
حلاج سالدیده در کوچهای به قدمت آدمهایی که خراش بر گلوی فراموشی انداختهاند، چمباتمه زده بود و چای لبسوز و لبدوز پیرزن را در نعلبکی فوت میکرد تا به سبک هزار سال پیش هورت بکشد.
مدهوش و مشحون از شور و شادی انگار کودکیام را در کوچه قناری پیدا کرده بودم که از فرط خوشدلی دنبال پوست اضافه گشتم.
گفتم: «در پیچش زندگی چه آوای آرامبخشی دارد حلاجیات اوستا؟»
کابوسهایش را به ابرهای تنبل وام داد، نعلبکی را تا ته هورت کشید و گفت: «این صدای نیستی است. صدای تنگدستی، صدای بیکاری و بیعاری. خوب گوش کن!»
گوش کردم. انگار دردانهای کوبه فلزی آشیانهای کلنگی را به صدا درآورده و ساکنان خانه را در امتداد غروب شیدا کرده باشد. گفتم: «گوش کردم، صدا دلبری میکند عجیب!»
گفت: «پس خیلی خوش به حالت هست. خیلی کیفوری و پوزخندی زد.»
پرسیدم: «هنوز میان آپارتمانهای سر به ماه کشیده مشتری داری»؟
انگار خشخش گامهای پاییز را در عنفوان بهار شنیده باشد. سرش را تکان داد، استکان چای را دوباره لمس کرد و گفت: «به جز این پیرزنها کسی هست که مرا بجا بیاورد؟!»
کوچه روزه سکوت گرفته بود. درخت گیلاس میلرزید و زاغی سرگشته بلند بلند میخواند که به حرفهایش ادامه داد: «ماشینهای آخرین مدل دیگر نمیگذارند با این کمان خسته کار کنم؟ کو لحاف کرسی؟ کو خودِ کرسی؟ هان؟!»…و دوباره پوزخند زد!
پرسیدم: «اگر مشتری روی خوش نشان دهد چه کاری انجام میدهی دقیقا؟»
استکان خالی را دوباره سر کشید، سرش را بالا گرفت اینگونه پاسخ داد؛ «کار ما حلاجها آماده کردن پنبه برای ساخت تشک و زیرانداز و رو انداز بود و هست و سالها به صورت سیار در کوچهها فریاد میزدیم و مردم با روی خوش سراغمان میآمدند اما حالا… بیخیال شو برادر. این پیرزن اگر نبود، امروز بیدشت به خانه برمیگشتم و در حسرت بربری 9 هزار تومانی میماندم. خدا پسر شهیدش را غرق نور کند که دستم را در اوج نومیدی گرفت.»
ـ گز کردن کوچهها با پای پیاده خستهات نمیکند؟
ابرو در هم پیچید و شمرده گفت: «من زن دارم، بچه دارم، نوه دارم. هر شب جمعه که بچهها میآیند باید سفره بیندازم. بعضی هفتهها که پول ندارم میگویم مریضم، باشد هفته بعد. باور میکنی؟»
باور میکنم و غمینتر از کمان حلاجیاش میشوم.
یخ پیرمرد تازه آب شده. دستمالی خیس روی خاطراتش میکشد و یادآور میشود: باز کردن تشکها و لحافهای قدیمی، «وشا» کردن پنبههای بهم چسبیده و اصطلاحا شاد کردن آنها، تمیز کردن و مجددا دوختن، هنر من است که این روزها خریداری ندارد وگرنه سالی دوبار میتوانم حال پنبهها و آدمها را خوب کنم. بالاخره هر روز امکان شستن لحافهای سنگین نیست و کار تطهیر آنها را ما پنبهزنها انجام میدهیم. بعد هم در گذشته مردم برای جهاز عروس و داماد معمولا بهترین لحاف و تشکها را تهیه میکردند و برکت کار خیر نصیب ما حلاجان هم میشد، اما حالا…
با پیرمردی که خودش میگوید آفتاب لب بوم است اما استراحت و آسایش ندارد و پس از چهل سال حلاجی، گردن درد، دست درد و آرتروز گرفته و قامتش با کمان مو نمیزند خداحافظی میکنم.
اقرار میکنم آهنگ ممنوعه کمان حلاجیاش حالم را جا آورد اما درد دلهایش رنج یک حرفه نسیان زده را در میانه کوچهای که بوسهها و لبخندهای بسیاری را در خاطر دارد به یادم سپرد..