فروش خیابانی کتاب برایم خیلی جذاب است
- شناسه خبر: 28191
- تاریخ و زمان ارسال: 23 دی 1402 ساعت 07:45
- بازدید :
محمدرضا مقدم
اشاره
اواسط خیابان خیام شمالی، ماشین سفید رنگی خودنمایی میکند که با خوشسلیقگی صاحبش تبدیل به تنها کتابفروشی سیار قزوین شده است. نزدیک میشوم تا با او مصاحبه کنم. زیر دیوار مجاور روی صندلی نشسته بود و داشت کتاب میخواند. دو تا خانم داخل ماشین مشغول انتخاب کتاب بودند. بعد از سلام و مختصری خوش و بش به او گفتم اگر موافقی مصاحبهای داشته باشیم تا در روزنامه ولایت منتشر شود. قرار شد بعد از خرید مشتریان به داخل ماشین برویم تا مصاحبه را شروع کنیم. خودش را «محمدحسین ملازینل» معرفی کرد. در نظر اول، جوانی پرانرژی به نظر میرسید و اتفاقا خوشصحبت هم بود. زندگی محمدحسین قصه جالبی دارد. با این که جوان است و در ابتدای مسیر زندگی قرار دارد ولی تجربههای خوبی به دست آورده است. از او پرسیدم تمایل به انتشار تمام صحبتهایت داری؟ که خیلی با شهامت گفت: آره.
محمدحسین خیلی ساده و بیتکلف صحبت میکرد؛ به نظرم رسید تا حکایت زندگی و کار او را مثل صحبتهایش صمیمانه و بیغل و غش و خارج از حالت مصاحبه منتشر کنیم. اگر گذرتان به خیابان خیام شمالی افتاد حتما سری به تنها کتابخانه سیار قزوین بزنید و از اطلاعات خوب محمدحسین در مورد دنیای کتاب لذت ببرید.
تنها کتابفروشی سیار قزوین
سال ۷۵ در قزوین به دنیا آمدم. سه سال بود که آن دست خیابان بساط میکردم و کتاب میفروختم. به این فکر میکردم که چطور کارم را گسترش دهم و سر و سامانی به شغلم بدهم. بساط کردن سختیهای خودش را دارد. در فصل تابستان گرمای هوا، طاقت را از آدم میگیرد و در زمستان هم سردی هوا و باران و برف مزاحم کسب و کار میشود.
به لطف خدا یک ماه است کتابخانه سیار را راه انداختم و از آن طرف خیابان به این طرف آمدهام. گاهی وقتها به دلیل سدمعبر مجبور بودم کتابهای کمتری بساط کنم ولی خوشبختانه با خریدن ماشین این مشکل حل شد. تمام کتابها را در قفسه چیدهام و مشتریها برای خرید و انتخاب کتاب به داخل ماشین میآیند و هیچ مزاحمت و سد معبر هم به وجود نمیآید.
علاقهام به کتاب از ۵ سال پیش شروع شد. خیلیها اهل کتاباند ولی سراغ خرید و فروش کتاب نمیروند و به چشم یک شغل به آن نگاه نمیکنند. به مرور علاقهام به کتاب آنقدر زیاد شد که دوست داشتم در کنار مطالعه، هم کتاب بخرم و هم کتاب بفروشم.
مطالعه در زندان چوبیندر
محمدحسین با مکث کوتاهی حرفهایش را ادامه میدهد: شکل زندگی من با چیزی که امروز میبینید خیلی فرق داشت. سرم پرشور بود و ماجراجوییهایی که هر روز ادامه داشت. با یک نفر درگیر شدم، کار به دادگاه و زندان کشید. به دو سال حبس محکوم شدم. اوایل خیلی برایم سخت بود. در زندان و خیلی اتفاقی پایم به کتابخانه باز شد. آنجا بود که با دنیای کتاب آشنا شدم. تمام اوقات روزانهام را با مطالعه پر میکردم. مدتی که گذشت، به دلیل حسن رفتاری که داشتم از من خواستند که به عنوان کتابدار در کتابخانه زندان مشغول به کار شوم. من هم از خدا خواستم؛ چسبیدم به کار، هم مطالعه میکردم و هم به زندانیها کتاب معرفی میکردم و هم کارهای کتابخانه را انجام میدادم. در کتابخانه زندان با کتابهای زیادی آشنا شدم، یک نفر اهل کتاب مذهبی بود، یک نفر کتاب تاریخی میخواند و دیگری کتاب روانشناسی. به این ترتیب با طیف وسیعی از کتابها آشنا شدم.
سه سال دستفروشی در سرما و گرما
خلاصه دوران محکومیتام تمام شد. از زندان آزاد شدم، باید دنبال کار میگشتم. دوست داشتم کاری انجام دهم که مرتبط با کتاب باشد. با مختصر پولی که داشتم به کتابفروشی خیابان باغدبیر رفتم. یک سری کتاب دست دو خریدم. آن روز قزوین حسابی برف میآمد. فروشنده که اسمش علیرضا بود به من گفت بهتر است کار را از فردا شروع کنی. اگر امروز بساط کنی، همه کتابها خیس میشود. من آنقدر اشتیاق داشتم که سریع رفتم چند متر نایلون خریدم. به خیابان خیام شمالی آمدم و بساط کردم. خدا را شکر جایی را که برای بساط کردن انتخاب کرده بودم، بالای سرم یک بالکن بود و باعث میشد که برف و باران کتابها را خیس نکند.
چون به کارم علاقه داشتم خستگی برام معنا نداشت یا بهتر است بگویم خستگی را احساس نمیکردم. صبح تا شب سر کار بودم. کتاب میخریدم و میفروختم. به لطف خدا کمکم کارم پیشرفت کرد. سرمایهام بیشتر شد و کتابهای تخفیفدار هم میآوردم. درآمدم را پسانداز میکردم، چون هدفم این بود کارم را گسترش بدهم. بعد از سه سال صبح تا شب کار کردن توانستم این ماشین را بخرم. صفر تا صد ماشین، از تغییراتی که ایجاد کردم تا به کتابفروشی تبدیل شود تا خرید و نصب قفسهها، برایم ۵۰۰ میلیون تمام شد.
الان که به گذشته نگاه میکنم میبینم راه سختی را طی کردم؛ کسادی بازار، جابجایی هر روز کتابها، سرمای زمستان و… ولی آنقدر عاشق کارم بودم هر روز صبح اول وقت کتابها را بار میزدم و بساط میکردم. فکر میکنم مردم و کسبه خیابان خیام بهترین گواه برای تایید حرفهای من باشند، چون هر روز میدیدند که چطور من صبح تا شب همانجا هم کتاب میخواندم و هم کتاب میفروختم.
زندان برایم جنبه تغییر داشت
خودم بیشتر کتابهای فلسفه، روانشناسی و خودشناسی میخوانم. خدارا شکر از کارم و درآمدم راضی هستم. مخاطبان و مشتریان خودم را دارم. زندان برای من جنبه تغییر داشت. چون جنبه آموزنده دارد دوست دارم برای مردم و به ویژه هم سن و سالهای خودم تعریف کنم. من قبل زندان به قولی و اگر بخواهم راحت بگویم زندگی خیابانی داشتم و دنبال چالشهای غیرقانونی بودم. زندان که بودم تصمیم گرفتم روی خودم کار کنم. سخت بود، خیلی سخت بود ولی من میخواستم زندگی جدیدی داشته باشم و باید روی خودم کار میکردم تا یک به یک تمام آن رفتارها، اخلاقها و ناهنجاریها را از ذهنم و از زندگیام پاک میکردم. سخت بود ولی از دوران زندان راضیام چون مسیر زندگی من را تغییر داد.
برای اطرافیان و دوستانی که ماجراهای قبل از زندان رفتن من را دیده بودن خیلی جای تعجب داشت. برای خودم هم خیلی جالب است حتی هنوز هم گاهی وقتها زندگی و رفتار قبل و بعد از زندان رفتنم را مرور میکنم.
فروش خیابانی برایم جذاب است
اینجا (کتابفروشی سیار) برایم خیلی جذاب است. تمام تمرکزم را گذاشتم تا کتابفروشی را خوب اداره کنم. هدفم این است که خریدهای خوبی داشته باشم و در فروش هم موفق باشم، ولی قطعا چالشهای امروزم در آینده تبدیل به کار روزانه و معمولی میشود؛ آن زمان است که کارم را دوباره گسترش میدهم. به مغازه هم فکر کردم ولی فکر نمیکنم هیچ وقت فروش خیابانی را کنار بگذارم.
خیلی از مردم داخل مغازه کتابفروشی نمیروند چون فکر میکنند اگر وارد مغازه شوند حتما باید کتاب بخرند یا این که به راحتی نمیتوانند کتابها را بردارند و ببیند. ولی در فروش خیابانی اصلا اینطور نیست، مردم رهگذر اگر تمایل داشته باشند کتابها را میبینند و حتی چندین کتاب را برمیدارند، نظر کوتاهی به مطالب میاندازند و در نهایت اگر دوست داشتند کتاب را میخرند. مردم فکر میکنند از خیابان و پیادهراه سهم دارند و فکرشان هم صحیح است و به همین دلیل دید خوبی نسبت به کتابفروشی خیابانی دارند.
هیچکس در خلوت به خودش دروغ نمیگوید
از او پرسیدم چه صحبتی با افرادی داری که شاید زندگی امروزشان مثل 5 سال پیش تو باشد که گفت: تغییر ممکن است در زندگی هرکسی رخ بدهد. همه ما خلاصه یک روز در خلوت به کارهایمان فکر میکنیم. هیچکس در خلوت به خودش دروغ نمیگوید و نمیتواند خودش را گول بزند. آدمها باید در خلوت به همه چیز فکر کنند، اگر از نوع زندگی خودشان واقعا رضایت دارند پس همان راه را ادامه بدهند ولی وقتی میبینند که رفتارشان برای جامعه، خانواده و خودشان آسیبزا است و جنبه تخریب رفتار آنها از جنبه ساختن بیشتر است من از آنها خواهش میکنم هر کجای راه که هستند برگردند. نمیگویم حتما کتابفروش شوند، ولی شروع به یک فعالیت پاک، انسانی و مفید برای جامعه بکنند. هزار تا شغل داریم که میتوان از طریق آنها فعالیت مفید و سالم کرد.
¯¯¯
صحبتهای محمد حسین تمام شده؛ از او خواستم به سلیقه خودش چند تا کتاب به مخاطبان معرفی کند که گفت: بعد از این که لطف خدا شامل حالم شد و جوانههای تغییر را در دلم کاشت، کتابهای انگیزشی خیلی به من کمک کردند و راه را یادم دادند تا چطور در مسیر پاک و صحیح حرکت کنم. کتابهایی مثل «خود مقدس شما» نوشته وین دایر، کتاب «آیین سخنرانی» اثر دیل کارنگی.
رمان «سهشنبهها با مولی» نوشته میچ آلبوم، کتاب «قلعه حیوانات» اثر جورج اورول، کتاب «ملت عشق» تالیف الیف شافاک و کتاب «راز داوینچی» اثر دن براون.
دوست دارم در پایان حرفهایم از خدا و طبیعت مهربان سپاسگزاری کنم.