تکلیف رنگ موهایش روشن نبود!
- شناسه خبر: 71290
- تاریخ و زمان ارسال: 24 آبان 1404 ساعت 07:30
- بازدید :

امید مافی
بیعصا به معجزه فکر میکرد و به کابوسهایی که خون سرفه میکردند وقعی نمینهاد. زندگی در جریان بود و دختری شبیه یاس امینالدوله حس میکرد هزار پایی در رگهایش میخزد و به پیچ و تاب مغزش میرسد تا یاختههایش با یأس گره بزند.
پیادهرو جایی بود برای تحقق رویاهایش و آسفالت سرد و خسته، بیخبر از وزنی که بر شانههای نحیف او سنگینی میکرد، مِنّ و مِن کنان برایش غزل میخواند.
دختری با ویولنی کهنهتر از سالهای زندگیاش، در انتهای پیادهرو و در مرز بیاعتنایی رهگذران، روی صندلی لهستانی نشسته بود. او چشمان جیرانیاش را میبست و بر سیمهای ویولن فرسوده، نغمههایی میراند که روایتگر ایستادگی بود. روایتگر داغی روی جناغ سینهاش. داغ بیپدری و تنهایی.
اسکناسهایی که در کیف کهنهاش میغلتیدند، هر یک دانههای درشتی از امید بودند. او هر صبح با طلوع آفتاب، دانشگاه را به تعویق میانداخت و به بالای شهر پناه میبرد تا خنیاگری برای آرزوهای کم رنگش باشد. استاد بیچون و چرای او در کنار بلوکهای سیمانی، زندگی بود و درسش بقا.
دخترک نه فقط برای خود، که برای برادر کوچکش هم میخواند. تصویر چشمان مشتاق برادر، وقتی که کیف نو و کتابهای تازه به دستش میرسید، بزرگترین مشوقش بود. پدری هم در کار نبود تا دستی بر سرش بکشد، پس او خود، ستون خانه شد. ستونی که با نوایی لرزان اما پرصلابت، بار سقف را به دوش میکشید.
در آن صبح کسل پاییز، میان رفت و آمدهای بیروح شهر، ویولنش فریاد میزد و نغمههایش، ترنم عاشقانه دختری با آیندهای غبارآلود بود. هر نت، حکایت روزهایی بود که گرسنه مانده بود تا برادرش شام بخورد، شبهایی که تا دیروقت درس میخواند و صبحهایی که با کولهباری از خستگی، به خیابان میآمد.
با این همه در نگاه عمیق و نافذش، که به سیمهای ویولن دوخته بود، آتشی از عزم میسوخت. او یک جنگجوی تمام عیار بود. ستیزهجویی که سلاحش ویولن بود و میدان نبردش پیادهرو. اسکناسهایی که مردم در کیف کهنهاش میگذاشتند آجرهایی بودند که او یکی یکی برای ساختن بنای رویاهایش برمیداشت. رویای فارغالتحصیلی، رویای دیدن برادرش در لباس فرم مدرسه و رویای فردایی که در آن، موسیقیاش نه برای تنگدستی، که برای پرواز نواخته شود.
و اینگونه بود که دختر ویولن به دست، در هیاهوی کر کننده شهر، سمفونی سکوت خود را مینواخت؛ سمفونیای از جنس پایمردی، عشق و امیدی بیپایان.
بارانی که روزها
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو به خیابان آمدی …
تکلیفِ رنگ موهات
در چشمهای شهر روشن نبود
تکلیفِ مهربانی، اندوه، خشم
روشن نبود
اما تو
زمان را
در خیابانها فراموش کردی
تا سهمت را از روزهای تار و نابکار بگیری…



درود بر این قلم … بی نظیر و پر احساس