التماسهای گره خورده به «پنجرهی فولاد»
- شناسه خبر: 10756
- تاریخ و زمان ارسال: 19 فروردین 1402 ساعت 08:00
- بازدید :
وحید حاج سعیدی
گنبد طلا، رواقها، صحنها، بستها، آینهکاریها، پنجرهی فولاد، ایوان طلا، مهمانسرای رضوی، صدای نقارهها، خوشامدگویی خدام، پرواز کبوتران حرم، همهمهی بازار رضا و … بهانههایی هستند برای رهایی چند روزه یا حتی چند ساعته از تعلقات زنگار گرفتهی محصور در زندگی غبارآلود ماشینی و صنعتی این روزها که گاه دلتنگی و واماندگی ما را سوی خود میخوانند. آنجا که روحمان خسته و دلمان افگار و مجروح از گرههای زندگی، ناخودآگاه سمت خراسان پر میکشد، عبارت «آقا ما رو طلبید» برایمان برات میشود و درنگ را جایز نمیشماریم. چرا که طلائیترین آفتاب در مشرق ایران زمین، سالهاست درخشانتر از انوار خورشید میدرخشد و میلیونها زائر را از سراسر دنیا به سوی دیار عاشقان میکشد.
سختی و دوری راه را به جان میخریم و در بدو ورود با دیدن گنبد طلا از راه دور، خستگی از تنمان به در میرود و درمییابیم که شاه پناهمان داده است. زیارت مضجع شریف هم که داستان خود را دارد و گویی تازه از مادر زاده شدهایم. اما گاهی اوقات دلتنگیهایمان بیش از حد آزارمان میدهند و یا به عبارتی دلتنگمان ناسپاسی میکند و تعلقات و گرفتاریهای دنیوی رهایمان نمیسازند و ماوایی امنتر و صمیمیتر میجوئیم. آنجاست که پنجره فولاد ماوای دلهای شکسته زائرانی میشود با کولهباری از نامههای نانوشته و حرفهای ناگفته و غمهای ناشناخته … و به قولی وقتی دخیل پنجره فولاد میشوم
از قید و بند غیر تو آزاد میشوم
جایی که سخن گفتن و عریضه نوشتن و گلایه کردن را مجال نیست و باید التماس ها را با بغض به پنجره فولاد گره زد و به انتظار نشست.
در صحن و سرای امام مهربانی و در پشت پنجره فولاد، زائران بسیاری در چشمهایشان موجی از التماسهای ناگفته حلقه زده و شبکههای پنجره فولاد را مینگرند و تسبیح را در دست میچرخانند و عاشقانه و با اشک چشمهایشان، با امام راز میگویند.
شانههایشان میلرزد و نگاههایشان، ملتمسانه روبرو را میخواند چراکه «از پنجره فولاد شده روی تو پیدا…» مرحمتی از امام غریب را مرهم دلهای افگار، غمهای مبهم و زخمهای کهنهشان میدانند و در ملجاء درماندگان، «اذن یک لحظه نگاه» را انتظار میکشند.
آنجا که تکرار آینههای تطهیر و مهربانی، التماسهای قلبی و گره خورده به پنجره فولاد را صد چندان میکنند تا جایی که بارقهای و نور محبت از آن مقبره طلایی و به دنبال آن اشکهای شوق و شکر و دلهای آرام گرفته…
و حالا دوباره همان دریغ و حسرت همیشگی گاه رفتن و هنگامه خداحافظی و … ای کاش قیصر نمیسرود: حرفهای ما هنوز ناتمام ….تا نگاه میکنی، وقت رفتن است/ باز هم همان حکایت همیشگی! آی …..ای دریغ و حسرت همیشگی