قدم زدن در میان خاطرات
حسن لطفی از صدای مرد فقط بهشتش را میشنوم و تا ترمز بزنم پنجاه متری از او دور شدهام. از توی آینه او را برانداز میکنم که موهای جوگندمی لختش و کیف چرمی روی دوشش هنگام دویدن توی هوا رها میشود. پیش خودم میگویم قیافه آدمکشها را ندارد و به یاد قولی که به زهرا دادهام میافتم و به حرفهاش میخندم. حکایت من و قولهایی که به همسرم میدهم، به قول آن بزازی میماند که پس از کابوس روز قیامت، با خودش عهد کرد، وقتی برای مشتری پارچه میبُرد، مثل گذشته از سر و ته آن نزند و برای خودش...