زنگ خاطره
- شناسه خبر: 21404
- تاریخ و زمان ارسال: 10 مهر 1402 ساعت 08:00
- بازدید :
نفیسه کلهر
اول مهر است و کودکانی که از چند روز و شاید هفته قبل به دنبال آماده کردن کیف و کتاب و لباس فرم و… بودند حالا میتوانند وسایل نویشان را از کمد بیرون بیاورند و با آنها سر کلاس حاضر شوند، دوست پیدا کنند و اولین مراحل جدی اجتماعی شدن را طی کنند.
هرچند اگر به مدارس جنوب شهر برویم بچههای زیادی را میبینیم که کتاب و دفتر را داخل نایلون پیچیده و یا یک کش دور آنها بستهاند و در کوچه و خیابان مسیر مدرسه را طی میکنند؛ اما در این گزارش از وضعیت مالی افراد و امکانات مدارس صرف نظر کرده و به خاطرات اولین روزهای مدرسه افراد از طبقه متوسط جامعه پرداختهام. از آشنایی با اولین محیط اجتماعی که همه به آن پا میگذاریم و دوستانی که خالصانه پیدا میکنیم.
*
حمیده از جمله کسانی است که ورود به مدرسه برایش رویایی و شیرین بوده است. او نه تنها اولین روز مدرسه را در روستا گذرانده بلکه تا انتهای مقطع راهنمایی هم در روستای زادگاهش درس خوانده است. او میگوید چشمم که به معلم شهری افتاد که از مینیبوس روستا پیاده میشد دنیای جدیدی برایم رقم خورد. اواخر دهه 1340 بود و من 7 ساله در حالی که زیاد به شهر نرفته بودم یا اگر رفته بودم چیزی یادم نبود. یک خانم معلم نسبتا جوان را دیدم که همراه همسرش به روستای ما آمده بود. خیلی زود وسایلشان را در یکی از خانههای اهالی که از قبل اجاره کرده بودند چیدند و چند ساعت بعد هم زنگ مدرسه را به صدا درآوردند. همه بچههای روستا به مدرسه رفتیم و آن مواجهه برای من خیلی عجیب بود.
همه چیز جالب بود. نشستن پشت میزها راحت نبود و زمان برد تا با آن اخت شوم. تخته و گچ. زنگ تفریح. معلم با لباس شهری. من به خاطر همه اینها در بهت فرو رفته بودم و عاشق این دنیای جدیدی شده بودم که در آن قرار گرفته بودم. آنقدر شیفته معلم زیبایم بودم که آرزویم این بود روزی معلم شوم. این اتفاق هم افتاد. در حدود 15 سال بعد من معلمی شده بودم که در روستاهای دورافتاده معلمی میکردم و تا میتوانستم به بچههای روستا محبت میکردم چون میدانستم علاقه به مدرسه و معلمشان میتواند آیندهشان را تغییر دهد. همانطور که محبتهای معلم من آینده مرا تغییر داد.
*
مهدیه قصه تکراری دارد از روز اول مهرش. قصهای که همه آن را حفظیم. یک روایت کاملا عادی که برای او در آن سن و سال خیلی شادی به همراه داشته است. او توضیح میدهد: اولین روز دبستانم لباسهای نو و اتو کردهام را با ذوق و شوق پوشیدم و دست در دست مادرم مسیر خانه تا مدرسه را طی کردم. مادرم از قبل یک ظرف میوه خرد شده و پوست کنده برایم آماده کرده بود و آن را در کیفم گذاشت و وسایل دیگرم را که از یک ماه قبل خریده بودیم، خودم با دقت و نظم در کیفم چیدم.
او میگوید خوب یادش هست که چقدر آن روز طی کردن این مسیر همراه مادرش برایش دلپذیر بوده است. میگوید به مدرسه که رسیده مدتی منتظر مانده و به بچهها و حیاط مدرسه نگاه کرده و خیلی زود در یکی از صفها ایستاده است و در حالی که مادرش همراه دیگر مادران تا زنگ اول تفریح در حیاط مدرسه منتظر ماندند او با آرامش در کلاس درس حضور پیدا کرده و دوستیهای جدید ساخته است؛ و زنگ آخر هم مادرش به دنبالش آمده و در مسیر برگشت خاطره تمام روزش را برای مادرش تعریف کرده است. شیرینی آن روز هنوز در عکسها و خاطراتش همراهش هست.
*
اما روایتی که مهدیه از روز اول مهر داشته برای خیلیها آرزویی دست نیافتنی است. همین روز عادی و همین روال معمولی شروع کلاس و مدرسه برای خیلیها رویایی بوده که به آن نرسیدند.
یکی از این افراد سعید است. سعید نه به لحاظ مالی مشکل داشته در تهیه وسایل مدرسه و نه کوتاهی از جانب خانوادهاش برایش پیش آمده بوده. اما او اول مهر متفاوتی با بقیه دانشآموزان داشته است. او برای ولایت درباره اولین روز مدرسهاش اینطور توضیح میدهد: روز اول مدرسه وقتی همه بچهها را به اسم صدا میزدند و هر کدام را در یک صف جا میدادند؛ اما کسی اسم مرا نخواند. پرونده من گم شده بود. چند روز اول مهر مرا به هیچ کلاسی راه ندادند. من مجبور بودم گوشه حیاط مدرسه بنشینم چون با اینکه مثل همه دانشآموزان دیگر روند ثبت نامم طی شده بود اما مدیر و ناظم مدرسه پرونده من را گم کرده بودند.
او ادامه میدهد: تحمل آن شرایط برای من که یک کودک بودم خیلی سخت بود. من گوشهای مینشستم و بیسکوییت مادر میخوردم و از همان موقع از بیسکوییت مادر متنفر شدم و بعد از آن روزها دیگر هیچوقت به آن لب نزدم. حتی هرجا میدیدمش حالم بد میشد.
سعید میگوید: برای همه دانشآموزان، روزهای اول مهرِ اولین سال تحصیلیشان پر از خاطره خوش بوده و اتفاقهای جالب؛ اما برای من بدترین خاطراتم در این روز رقم خورد. با بیتوجهی مدیر و ناظم به روحیه حساس و کودکانه من دانشآموز کلاس اولی لطمهای خوردم که تا سالها کابوس زندگیم بود. تحمل ساعتهای طولانی تنها نشستن در حیاط مدرسه وقتی میدانستم بقیه در حال آشنایی با معلم و پیدا کردن دوست هستند برای من خیلی سخت بود و هنوز هم که بیش از چهل سال سن دارم از یادآوریاش سراپای وجودم پر از غم و اندوه میشود و حتی گاهی تحمل تنهایی برایم مثل تحمل همان روزها سخت میشود و پر از درد و عذاب!
سعید معتقد است که بهتر است معلمان و اولیای مدرسه و همه کسانی که با کودکان و نوجوانان سر و کار دارند از تاثیر رفتارهای هرچند کوچکشان بر سلامت روان بچهها آگاه باشند و روزهای پر از شور و انرژی زندگی آنان را به خاطرهای تلخ برایشان تبدیل نکنند.
*
سما اما اولین روز مدرسهاش را به تنهایی شروع کرده است. او میگوید: مادر و پدر من کارمند بودند. مادرم حتی تا سر کوچه مدرسه هم با من نیامد چون باید صبح زود سوار سرویس میشد و به شهرصنعتی اطراف شهر میرفت. من خودم صبحانهام را که در تنهایی خوردم، کیفم را برداشتم و تا مدرسه پیاده رفتم. اما غربت من وقتی شروع شد که در حیاط مدرسه دیدم مادران دخترانشان را همراهی میکنند. البته نمیشود گفت که سخت گذشت بقیه موارد خوب بود آن روز. مثل معلم مهربان یا دوستانی که خیلی زود پیدا کردم. و حتی وقتی سر کلاس رفتیم دیگر نبود مادر یا پدرم را کمتر حس کردم. اما این تنهایی چیزی بود که تا آخر پیش دانشگاهی مرا رها نکرد. من همیشه تنها صبحانه میخوردم و تنها به مدرسه میرفتم و وقتی برمیگشتم هم تا غروب تنها بودم. در واقع تنهاییای که اولین روز مدرسه با آن مواجه شدم شروع مواجهه من با تنهایی همیشگی در زندگیام بود!
*
خوب یا بد، همه ما مراحلی را گذراندهایم که با همدیگر متفاوت بوده. برای بعضیمان خیلی سخت گذشته و برای بعضی دیگر خیلی شیرین. اما خاطراتمان کاش کاری کند که برای نسل بعد لحظات پر مهرتری را رقم بزنیم تا آیندهسازان با سلامت روانی بهتر و سرمایه عاطفی غنیتر دنیای بهتری را بسازند.