آخرین دعای سپید!
- شناسه خبر: 74790
- تاریخ و زمان ارسال: 9 دی 1404 ساعت 07:30
- بازدید :

امید مافی
در قلب این شهر درندشت خاکستری، کودکی ایستاده است؛ همانجا که پنجرهاش رو به آسمان بستهای گشوده میشود که رنگش را گم کرده است. کودک برف را ندیده است، اما در رگهایش قصههایی جاری است که پدر و مادرش مثل افسانههای قدیمی برایش زمزمه کردهاند: از برف، از سپیدی ناب، از بلورهای آسمانی که زمین را به رویایی سفید میپوشانند و سوزش سرب را از تن میزدایند.
پسرک آدم برفی را میشناسد؛ نه با لمس دست، که با نوای مادر. میداند که باید دو گلوله برفی را بر هم نهاد، چشمانی از زغال، بینیای از هویج، و شالی به گردنش انداخت. این تصویر را بارها در خواب دیده است؛ خوابهایی که بیداریاش را چون موسیقی ملایمی پر کردهاند.
اما بیرون، آسمان سرفه میکند. هوا چنان سنگین و پلشت است که آسمان فراموش کرده چگونه باید پاک و مطهر باشد. کودک، گونهاش را به شیشه میچسباند و با چشمانی که گویی از عمق تاریخ میآیند، به آسمان خیره میشود. او دعا میکند؛ دعایی ساده و بیآلایش: «خدایا، برف ببار. فقط یک بار، پیش از آنکه فراموش کنم چگونه باید آرزو کنم.»
برای پسرکی با چشمهای پرکلاغی، برف فقط سفیدی نیست. وعده تازهشدنِ جهان است. معجزهای که میآید تا همه خاکها و دودها و خستگیها را بپوشاند و زمین را به صفحهای سپیدی بدل کند. برای آغاز دوباره.
آدم برفی، تنها یک بازی نیست؛ یادگاری از باور است؛ باور به اینکه هنوز هم میتوان چیزی پاک و ساده و بیغلوغش آفرید و از میان ریلهای زمستان با فرح و بهجت گذشت.
خدا را چه دیدی. شاید در این هوای ملوّن و نفسگیر، دعای علی کوچولو، آخرین نفس پاکی باشد که به آسمان میرود. شاید آمدن برف، پاسخ آسمان به معصومیتی باشد که هنوز در دل این شهر نفس میکشد.
باشد که ببارد، برف؛ نه تنها بر پشت بامها، که بر دلهای خاک گرفتهی ما نیز. باشد که این مرد کوچک، دستهای کوچکش را در سرمای نابی که تنها از آسمان میآید، به نشانه آفرینش، در هم فرو برد.
به تو گفته بودیم:
گاهی برای ادامه روزهای تو
سکوت کردیم
هر جا برف بارید
ما در کنارت ایستادهایم
و برای مرگ و تاریکی که به دنبال تو بودند
گلی پرتاب کردیم
که تو را از یاد ببرند.. ـ





