آجی؛ دَدِهی باغستان قزوین
- شناسه خبر: 5662
- تاریخ و زمان ارسال: 15 آذر 1401 ساعت 08:00
- بازدید :
به قلم فرشته بهرامی و مهدی حاجی کریمی
آجی. متولد 1294 و متوفی 1382، بیسواد، باغدار، ملّاک و ساکن محله مَغلواک. آجی دختر صحراکار بود، دخترِ قلی؛ قولی. آقاش و عموهاش همخرج بودند و با هم نان میخوردند. خوابشان در شهر بود و کار و پیشهشان در بیابان. هم باغ داشتهاند، هم زمین، هم مال و رمه و هم زور و بازو.
باغهایی که توی محلهای شانه بلوک و پاروئک و سازآباد داشتند به کنار، باغهای دو محل، دربست دست اینها بود؛ عباسقلی خان و مطارخان (محمدطاهرخان) که از رودخانهی دلیچای، یکی از پنج رودخانهی فصلی شهر قزوین، آب میخوردند و هم بوته داشتند هم درخت. پرزحمت بود؛ به وقتش آب بده، علف بچین، بیل اُرده کن، حاصل بپّا، انگور بچین، پسته بتکان. بوته ببُر و بیخ کن، خاکه زغال بگیر، درخت پاک کن و اوف… باز کار و تکلیفِ باغ که هیچ وقتِ خدا تمامی نداشت.
قوشچی را دیم میکاشتند. گندمهاش که خوشه میبست و سر و سینه میجنباند، دیگر رنگِ این دو سه برادر را نمیدیدی در شهر. از الههی صبح سرِ کشتشان بودند؛ داس و دستگاله از دستشان نمیافتاد و کمر راست نمیکردند تا نشست آفتاب. تا چند روز نه کفش و گالش از پا درمیآوردند نه شالینه از کمر باز میکردند. آخر غنیمت نبود؛ تا یک چشم روی هم میگذاشتند آفتاب برمیگشت. برای همین با همانها میخوابیدند. دیدهاند توی کفش و گالششان یا لای شالینه دور کمرشان گندم سبز شده ست.
یک سر گله گوسفندشان از دروازه مغلواک درمیآمد، یک سر دیگرش از … خدا میداند کجا. کار و عُلقهشان زیاد بود؛ ببَرشان چُل، بچران، کاه بده، شیر بدوش، جا بده، برّه بگیر، پشم بچین و خلاصه.
برادرها دانه دانهشان کار میکردند اما تکلیف قولی بیشتر بود؛ به جای پسرِ نداشته اش هم دوندگی میکرد و عرق میریخت. سرِ ذکرات به دخترها گفته بود آنقدری از مال دنیا جا گذاشته که دست بینِ این و آن نباشند و برای خودشان “آقایی” کنند. قولی از دنیا رفت و مال و منالش افتاد توی ورثه. عموها به عنوان شرکای متوفی، دندان تیز کرده بودند و میخواستند عجالتا سر بدوانند و بعدها هم کاری کنند که وراث چون زن اند سهم کمتری ببرند.
آن سالها آجی دیگر به عرصه آمده بود و جای شالینه چادر میبست دور کمرش و پا به پای شوهرش مختار بذر می پاشید. شبهایی که آب نوبهشان بود به فراخور جیبشان یک دیزی آبگوشت یا کله پاچه بار میگذاشت و بدو میرفت صحرا تا قبل از خروسخوان آنجا باشد. در شهر هم دم این و آن را میدید و به فلان عمو و دایی وعدهی مشهد مقدس و کربلای معلی میداد بلکه پا جلو بگذارند. گذاشتند. یک روز یک عده رفتند راه گلهی شریکاتی را بستند و همه را پیش کردند سمت طویله خودشان. که چی؟ صاحب گوسفند نیستند اگر مال این صغیرکبیرها را ندهند. گوش کشیِ قابل عرضی کردند اما فقط توانستند بخشی از سهمالارث دخترهای قولی را زنده کنند نه همه اش را.
آجی دست بردار نبود؛ صبح که میشد گالش پارههاش را میپوشید و چادر می انداخت سرش و یاعلی مدد.
ـ آجی کجا؟
میرفت پیش این وکیل و آن وکیل، می افتاد توی این اداره و آن اداره که مال پدری اش را بستاند. یک بال چادرش کِرِّه میکشید روی زمین و بال دیگرش بند میشد زیر بغل، با یک کیسه لبریز از سند باغ و کاغذ زمین و حکم دادگاه و گزارش پاسگاه. همیشه هم تنها می رفت. تک خواهرش معصومه را با خودش نمی برد:
ـ تو بَر و رو داری، نیا
مردم چه فکر و خیالی میکردند پیش خودشان؟ پشت سر نمیخندیدند؟ نمیگفتند می خواهد مال خواهرش را هم بکشد بالا؟
کم چیزی هم نبود؛ سی چهل هکتار زمین و دو محل باغ! چرا باید مفتِ مسلم از چنگشان درمیرفت؟! میگفت پدرش برای این باغها و زمینها خیلی کوری کشیده است! شب سیاه زمستان پشت در خانه ی صاحب باغ نشسته تا خود روز روشن. صبح که دروازه باز شده دیدهاند یک تکه پارچه افتاده دم در روی زمین. داشتند کهنه پارچه را میکشیدند و تکان میدادند که یکهو میبینند یک دانه آدمیزاد از وسط سفیدی کله کشید بیرون. قولی آن شب با جا مانده بوده زیر برف اما نمرده و نفس داشته است. فیالفور به خودش آمده و داد زده شَف منم! شف منم، ها! منظورش حق شُفعه بوده، حق خرید باغ و اینطوری نصف محل “مطارخان” را گرفته است. با این حساب، آجی نه، شما؛ الحق و الانصاف میگذشتید؟ مردم میگفتند سرِ هفت تا وکیل را خورد تا بالاخره صاحب مال شد، آن هم تمام و کمال.
پیران شهر، جوانکهای عهد آجی بودهاند و او را با لنگه کفشی که حوالی سال 42 و کمی بعد از تصویب قانون اصلاحات ارضی پرت کرده طرف حیدرقلی یاوری، رئیس شهربانی، به جا میآورند. میگویند یک دسته آدم از بین اهل محل، پنجاه شصت نفر مرد و ده بیست نفر زن، با توپِ پر رفتند سبزه میدان و عرض شان را بردند جلوی در فرمانداری؛ از قرار معلوم، حقابه باغاتشان دست خورده بود. در کل 600 هکتار از باغستان سنتی قزوین در اطراف شهر که سهمالارث آجی را هم شامل میشود از رودخانه دلیچای آب می خورد. به حرفِ باغدارها، چند صد سال پیش قزوینیها به حکم شاه صفوی و به ضرب بیل نهری کندند و قرار گذاشتند هر سال در یک دوره معین یک شقّه از آب دلیچای را تحت عنوان حقابه سوا کنند و بیندازند توی آن نهر. وقتی قانون اصلاحات ارضی اجرا شد، به هر یک از رعیتهای روستاهای بالادست رودخانه قطعه زمینی رسید. نومالکین اما زمین بدون آب را بیارزش میدانستند و برای همین به آب مردم دست درازی میکردند. یک بیل میزدند به شانهی ماسهای جوب و آب را میکشیدند تا سر زمینهای گندم و جوشان. تا قزوینیها سر برسند، پارگی جوب را بگیرند و آب را برگردانند، دست کم دو سه هنگام از آبشان میخورد زمین. آخر هر باغ مگر چند بار در سال آب میخورد؟
اول با زبان خوش رفتند جلو، بعد با حرف و دلالت، بعد فحش و فحش کاری. سرآخر هم بیل و بیل کشی. دیدند نخیر، نمیشود؛ باغها خاک آب ماند. دویست نفر از بیلدارهای محله مغلواک پریدند پشتِ پنج تا لیلاند سیاه و رفتند ورودی شهر را قُرُق کردند و هر دهاتیای که از راه رسید با دسته بیل زدند و راه را تا چند وقت بستند. اما از این شاخ و شانه کشیدنها که آبی درنمیآمد برای باغستان!
برای همین بست نشستند دم در فرمانداری. میگویند بین زنها یک آجی بود و یک هاجرعموجان که زبان داشتند و حرفزن بودند. پیشقراول شده بودند. رفته بودند بازار دم حجرهی علافها که آنها هم پا پیش بگذارند و ملحق شوند. نشده بودند. پشت کرده بودند به زنها. اینها هم پریده بودند بهشان که فلان فلان شدهها! از خیر سر باغ و باغبان است که رزق و روزی میبرید. اگر باغهای ما آب نخورد چه میخواهید بچینید توی طبقهاتان؟! اصلا ما جهنم؛ دلتان برای باغهای خودتان نمیسوزد؟!
لابد جلوی فرمانداری هم شلوغ کردهاند و صداشان را بردهاند بالا که سرهنگ یاوری تاب نیاورده و توپیده که سلیطه به تو چه؟! آجی آدمی نبود که حرف بخورد. برای همین تند شده و ترش کرده سمت رئیس شهربانی که سلیطه زنت است که یک ورش را میگیری و میگردانیش توی سبزه میدان! مختار را میاندازند توی ماشین شهربانی که به جای زنش آجی بازخواست شود. زنها نمیگذارند. میخوابند جلوی ماشین که اول از روی نعش ما رد شو بعد مختار را ببر!
یاوری به عنوان نماینده و کارگزار حکومت وظیفه داشت پای منبرهای مسجد سلطانی و جامع عتیق و آقا سیدعلی و توی فاتحهخوانیها و مجالس وعظ و خطابه و منزل امام جمعه و حتی دیوانخانه شهر یک نفر آدم بگذارد و یک رونوشت از اعلامیههای مراجع عظام قم و آخوندهای سرشناس شهر و شب نامهها و طومارهای مطَولِ ممهور به مهر اقل الطلاب و تجار قزوین و آنچه در این گُعدهها من باب مخالفت با انقلاب سفید شاه گفتهاند و شنیدهاند را ضمیمه به پیوست گزارشها کند و به شهربانی کل کشور و ریاست اداره اطلاعات تلگراف محرمانه بزند. اما از طرفی هم با کاری که در حق آجی کرد داشت به طرز مودبانهتری! همان حرفهایی را میزد که شکارش، حاج سید محمد شهاب در دیوانخانه؛ در مراسم فاتحهخوانیِ سید قاسم حاج سید جوادی رفته بود بالای منبر و در اعتراض به اصل پنجم انقلاب سفید گفته بود: ” انگار دیگر همه کارها درست شده و مانده است فقط همین یک قلم؛ به مجلس رفتن زنها. مردها رفتند چه کار کردند که حالا زنها میخواهند بروند و کاری کنند.”.
آیا آجی میدانست که من بعد، نسوان هم به اندازهی رجال اهل تمیز محسوب میشوند؟ جای مهر انتخابات آن سالها ته شناسنامهاش بود؟ خبر داشت بعد از همه پرسیِ شش بهمنِ چهل و یک، او و همجنسهاش در انتخابات انجمنهای ایالتی و ولایتی حق رای دارند و دیگر قرار نیست هم ردیف مجانین و ورشکستگان به تقصیر و گدایان و محکومین دادگستری فراخوانده شوند؟ آجی شاید از حق رایش بی خبر و محروم مانده باشد اما از حقابهش نه. باغ بدون آب فوقش دو سه سال سبز میماند بعد اما نم نم میخشکید. درخت حکم بچه را داشت براش.
آجی نُه شکم زایید اما فقط یک دانهشان ماند؛ معصومه. قوم و خویش و در و همسایه صداش میکردند معصومِ آجی و نه معصومِ مختار! یحییِ ذکریا، همسایهشان، هر وقت معصوم را میدید میگفت ما تو را بزرگ کردیم، ها! نه اینکه فکر کنید آجی رسیده زا نبوده و برای همین بچه را از یقهی زن یحیی انداختهاند پایین و از دامنش گرفتهاند که بماند؛ نه! آجی فرصتِ اولاد بزرگ کردن نداشت؛ بچههاش همه از بیشیری و بیبغلی میمردند؛ از بیمادری. آخر کسی که هر شب با خیال مطارخان و عباسقلی خان و چُل پَرَسه و قوشچی میخوابید و هر صبح با همینها بیدار میشد، آیا میتوانست بنشیند و ببیند درخت و بوتهش که کم از بچه نداشتند تشنه ماندهاند؟
معصوم یکی یک دانهی آجی ماند. عروس شد و پسری آورد که هنوز از آب و گل درنیامده پا به پای آجی توی شهر میگشتند و وکیل عوض می کردند تا بتوانند رای دادگاه را بگیرند و باغها و زمینها را به نام کنند. کردند و همان پسر مجوز حفر چاه گرفت و سرِ املاک ماند.
پیرزن سالهای آخر دیگر با داماد و دخترش خانه یکی شده بود. همانها کفالتش میکردند. آجی عشقِ حسین داشت. بیشتر از مشهد رفته بود کربلا. یک سفر از آنجا حق خرید و به امام حسین گفت دیگر میخواهد کارهایش را بسپرد به دیگران. همان هم شد. یک روز تاریک صبح پا شد و از دخترش آب تربت خواست. بهش پریدند که اول صبح که ملائکه رزق و روزی تقسیم میکنند، حرف خیر بزن! گفت مگر از حق میترسید؟! آب تربت آوردند. خورد. اشهدش را گفت و همان جا بعد از تقریبا نود سال عمر تمام کرد.
منبع مورد استفاده:
http://www.velaiatnews.com