مرتضی رویتوند
مراسم بزرگداشت روز خبرنگار بود. تعداد زیادی خبرنگار دور هم جمع شده بودند. مدیر مربوطه هم در بالای مجلس نشسته بود تا شنوای حرفهای خبرنگاران باشد. خبرنگار اول پشت تریبون رفت و با صدایی نسبتا بلند گفت: «به نظر من به خبرنگاران ظلم میشود. امنیت شغلی ندارند. درآمد مناسبی ندارند. از هیچکس هم نمیتوانند انتقاد کنند!» مسئول مربوطه درب بطری آبمعدنی روی میز را باز کرد. نوبت به خبرنگار دوم رسید. نگاهی به حضار کرد و گفت: «به نظر من به خبرنگاران ظلم میشود. امنیت شغلی ندارند. درآمد مناسبی ندارند. از هیچکس هم نمیتوانند انتقاد کنند!» مسئول مربوطه کمی از بطری آبمعدنی روی میز نوشید. خبرنگار سوم هم شاکی بود: «به نظر من به خبرنگاران ظلم میشود. امنیت شغلی ندارند. درآمد مناسبی ندارند. از هیچکس هم نمیتوانند انتقاد کنند!» مسئول مربوطه کمی دیگر آب نوشید. خبرنگار چهارم گلویش را صاف کرد و با صدایی آرام که کمکم اوج میگرفت گفت: «به نظر من به خبرنگاران ظلم میشود. امنیت شغلی ندارند. درآمد مناسبی ندارند. از هیچکس هم نمیتوانند انتقاد کنند!» مسئول مربوطه کمی دیگر آب نوشید. خبرنگار پنجم هم معترض بود: «به نظر من به خبرنگاران ظلم میشود. امنیت شغلی ندارند. درآمد مناسبی ندارند. از هیچکس هم نمیتوانند انتقاد کنند!» مسئول مربوطه تشنه بود پس باز هم آب نوشید. خبرنگار ششم که گفت: «به نظر من به خبرنگاران ظلم میشود. امنیت شغلی ندارند. درآمد مناسبی ندارند. از هیچکس هم نمیتوانند انتقاد کنند!» مسئول مربوطه لبخندی تحویل خبرنگاران داد و کمی آب نوشید. چند خبرنگار دیگر هم صحبت کردند که چکیده حرفشان اینگونه بود: «به نظر من به خبرنگاران ظلم میشود. امنیت شغلی ندارند. درآمد مناسبی ندارند. از هیچکس هم نمیتوانند انتقاد کنند!» تا اینکه مسئول مربوطه در این لحظه از جایش بلند شد. همه مطمئن بودند او میخواهد با سخنانی مهم همه مسئلهها را حل کند. او صدایش را در گلویش انداخت و با صدایی دورگه گفت: «آب این بطری تمام شد. یک بطری دیگر آبمعدنی برایم بیاورید!»