مها دیبا
متن این خاطره یک ناخاطره است، مثل ناداستان در برابر داستان. از روزمرگی گریزانم، ولی آنچه باعث میشود کتابفروشی شامل این رخوت نشود همان مشتریهایش هستند. هر روز چهرههایی تازه میبینم و البته بعضی روزها آشنا. خب یک نقطه ضعف عجیبی هم دارم که خودم دوستش دارم و با آن کنار آمدهام چون باعث شده نگران تکرار دیدار مخاطبانم نباشم. من کور چهره هستم مثل "بِرد پیت" سوپر استار هالیوودی اما از نوع خفیفش. البته باید اعتراف کنم یک بدی دارد و آن اینکه که گاهی شرمندهی مخاطبانم میشوم چون انتظار ندارند بعد از اینکه نیم ساعت یا بیشتر در مورد کتابها و نویسندهها حرف زدیم و کلی کار خوب معرفی کردم و آنها هم کتاب خریدند، دفعهی بعد که دیدمشان با یک سلام ساده میزبانشان شوم. خوب که ماسک روی صورتم بی حالتی چهرهام را نشان نمیدهد وگرنه بعد از اینکه آشنایی دادند و گفتند نشان به آن نشان که فلان کتاب را معرفی کردید، سخت میتوانستم از دلشان دربیاورم. حالا دیگر برحسب تجربه میتوانم شرایط را کنترل کنم و به اصطلاح سوتی ندهم. چشمها به دادم میرسند و همان لحظه که همنگاه میشویم تا کنارم بیایند میفهمم آشنا هستند. سلامم را گرمتر میدهم و با سوال اینکه آخرین کتابی که خواندید چه بود، مشت اول را میزنم تا چیزی لو نرود و درعین اینکه همچنان تصویری از چهرهاشان در ذهنم نیست با سوالهای دیگر آرام آرام یادم میآید دفعهی قبل چهها گفتیم و شنیدیم و کدام رمان یا داستانی را معرفی کردهام. همیشه هم ختم به خیر میشود و باز هم کلی حرفهای خوب درمورد کتابها میزنیم. کتابهای دیگری معرفی میکنم و نمیگذارم این اختلال کوچک، تاثیری در کتابفروشی و ارتباط صمیمانه با مخاطبانم بگذارد.