داستانک


(آب شیرین چشم‌هایش) سمانه بابایی
درون چاه تاریک‌تر از همیشه به نظر می‌آمد چند روزی بود که گلی پیچک شکل از چاه به بیرون راه باز کرده بود و او می‌توانست به وسیله آن خودش را نجات دهد. اما آن صدای سوزناک دلنشین آن آب شیرین چشم‌هایش آن تکه نان‌هایی که وقتی سر خم می‌کرد تا کسی صدای گریه‌ها و شیون‌هایش را نشنود به درون چاه می‌ریخت او را پاگیر آن چاه سرد و تاریک کرده بود صدای پایی به گوشش رسید شاخک‌هایش تکان خوردند خوشحال شد شاید او باشد بیشتر سرش را بالا گرفت و گوش کرد مثل این که چند کودک با هم سخن می‌گفتند یکی از آنها با گریه گفت حال چه کنیم بابای ما مرده و یتیم شدیم و دیگری آه بلندی کشید و گفت او نه تنها بابای ما بلکه پدر تمام یتیمان کوفه بود حال که او نیست چه کسی شب‌ها به سراغ ما می‌آید و شکم گرسنه‌مان را سیر می‌کند چه کسی دست مهربانش را به سرما می‌کشد و با ما بازی می‌کند یکی دیگر از بچه‌ها با گریه گفت شنیده بودم که مولایمان علی شب‌ها سر در درون این چاه می‌کردند و برای همسر مهربانشان دخت پیامبر می‌گریستند شاخک‌های جیر‌جیرک آویزان شد دلش هوری پایین ریخت چه می‌شنید آن مرد مهربان آن مردی که طعم اشک‌هایش شیرین‌تر از هر عسلی بود مرده بود پس او علی بود جیرجیرک چشم‌هایش را بست و روی خاک افتاد و از خدا خواست زندگی‌اش را به پایان رساند صدای جیر جیر سوزناک جیر‌جیرک فضای چاه را پر کرد و او به آرزویش رسید.

شنبه 5 شهريور 1401
04:24:23
 
 
Copyright © 2024 velaiatnews.com - All rights reserved
E-mail : info@velaiatnews.com - Power by Ghasedak ICT