گفتوگو از زهرا محبی
«در اردوگاه هم اسرا با زیرپیرهنی و کهنه لباسهایشان زخمهایم را میبستند تا خون بیرون نزند. وقتی هم من را به درمانگاه بردند، همه زخمیها را پانسمان کردند، ولی مرا که داخل برانکارد گذاشته بودند، جلوی درب درمانگاه گذاشتند. یک آقایی که کنارم بود به پزشک درمانگاه اصرار میکرد که من را درمان کند، ولی پزشک میگفت که دیگه درمان این آقا فایده ندارد، کارش تمام است. حرفهای اطرافیانم را فقط میتوانستم گوش کنم توان پاسخگویی نداشتم ...» آنچه میخوانید روایت آزاده و جانباز 70 درصد علی بهبودی است که در مصاحبه با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین تقدیم حضورتان میشود!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، هر ساله بیست و ششم مرداد ماه یادآور خاطره شورانگیز ورود نخستین گروه از آزادگان سرافراز به میهن اسلامی است؛ یاد آن روز و روزهای پس از آن، شور و شعف وصفناپذیری بین افرادی که این رویداد را دیدهاند به ویژه آزادگانی که سالها درد و رنج اسارت و شکنجههای روحی و جسمی دشمن را بر تن داشتند، ایجاد میکند.
این مناسبت بهانهای شد تا سراغ علی بهبودی جانباز 70 درصد و آزادهای که در عملیات بزرگ خیبر با مجروحیت شدید در جزیره مجنون به محاصره دشمن درآمده و 24 ماه در اردوگاههای رژیم بعثی سپری کرده، برویم تا طی گفتگو با نوید شاهد استان قزوین گوشهای از خاطراتش بازگو شود.
خودتان را معرفی کنید؟
علی بهبودی هستم و سال 1346 در روستای حیدریه از توابع تاکستان به دنیا آمدم، تا دوم راهنمایی در همین روستا درس خواندم. 3 برادر و 3 خواهر بودیم و من فرزند اول خانواده بودم، پدرم کشاورز بود و خانواده از نظر اقتصادی در سطح ضعیفی قرار داشت؛ لذا با توجه به شرایط اقتصادی خانواده تلاش میکردم کار کنم و کمک حال پدرم در کشاورزی و دامداری باشم و در تامین مخارج زندگی نقش بسزایی داشته باشم.
از جنگ تحمیلی برایمان بگوئید. چطور از شروع این جنگ مطلع شدید و تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟
آن زمان در خانهها تلویزیون نبود به همین دلیل مردم روستا از رادیو اخبار را گوش میکردند. بعد هم پسرعمویم به نام مسعود بهبودی به جبهه رفت و شهید شد. بعد از پرسیدن چرایی شهادتش، تازه متوجه شدم عراق جنگی را علیه ایران آغاز کرده است. بعد از شهادت پسرعمویم به همراه ۵ نفر از همکلاسیهایم شهیدان علی لشکری، مجید لشکری، علیاوسط لشکری و محمود لشگری و همچنین آقای اکبری با هم تصمیم گرفتیم به جبهه برویم و بعد از ثبتنام کردن به جبهه اعزام شدیم.
یادتان میآید اولین روزی که میخواستید به جبهه اعزام شوید، از کجا بود؟
بله. در روستا پایگاه بسیج بود از آنجا به تاکستان و سپس قزوین رفتیم و دورههای آموزشی را گذراندیم و در قالب یک گردان تقریبا 70 نفری به عنوان بسیجی از سوی سپاه پاسداران به جبهه اعزام شدیم که البته بیشتر رزمندههای این گردان شهید شدند و من به همراه چند تن از رزمندهها اسیر شدیم.
در کدام شهرها دورههای آموزشی را گذراندید، اسم فرمانده را به یاد میآورید؟
تقریبا 3 ماه در قزوین، تهران و اهواز آموزش دیدم، فرماندهمون شهید مهدی زینالدین و همچنین فرمانده گردان فرجا... فصیحیرامندی که اکنون عضو شورای اسلامی شهر قزوین است.
بعد از اینکه آموزش دیدید و وارد منطقه شدید اولین جایی که رفتید کجا بود؟
بعد از گذراندن دورههای آموزشی به منطقهای در اهواز به نام انرژی اتمی که لشکر علیابنابیطالب (ع) آنجا مستقر بود رفتیم و بعد از مدتی به منطقه جزیره مجنون و پل طلاییه اعزام شدیم.
چند سال در جبهه بودید؟ کمی از حال و هوای رزمندهها برایمان بگوئید؟
من زیاد جبهه نبودم به جز دورههای آموزشی سه ماه و نیم در جبهه بودم. به نظرم جبهه حال و هوای عجیبی داشت. واقعا نمیشود با زبان، آن روزها را توصیف کرد، روزهای خیلی خوبی بود، روزهای از جانگذشتگی، ایثار، فداکاری و جوانمردی ...، روزهایی که از بودن در منطقه سیر نمیشدیم. آنقدر رزمندگان به همدیگر کمک میکردند که نسبت به همدیگر حس برادری داشتند. در دوران اسارت هم اگر اسرا کمکم نمیکردند من زنده نمیماندم.
اوقات فراغت خود را چگونه در جبهه میگذراندید؟
اوقات فراغت رزمندهها در جبهه قرائت دعای کمیل یا دعای توسل بود یا با هم دعای کمیل را حفظ میکردیم و همچنین فرماندهها مسایل مختلف جنگی و شرایط منطقه را برایمان توضیح میدادند و تحلیل میکردند.
در چه عملیاتهایی شرکت کردید؟
فقط در عملیات خیبر شرکت کردم. در این عملیات دوستانم شهید شدند و یک دوشکا هم به من اصابت کرد و به شدت مجروح شدم و سپس به اسارات دشمن درآمدم.
از کدام ناحیه بدن مجروح شدید؟
گلولهها به ناحیه شکمم اصابت کرده و از کنار کلیه رد شده بودند و همچنین از جفت پاهایم مجروح شدم که بیشتر پای راستم بود.
از عملیات خیبر و بعد از مجروحیتتان برایمان بگوئید.
عملیات خیبر در زمین خاکی که اطراف آن آب بود انجام شد و تقریبا به محاصره دشمن درآمدیم. رزمندهها هیچ کاری نمیتوانستند انجام دهند و به همین دلیل بیشتر آنها به شهادت رسیدند. من هم بعد از اصابت دوشکا مجروح شده و زمین افتادم. تقریبا بعد از 3 ـ 4 ساعت که همه اتفاقات اطرافم را میدیدم. بعثیها آمدند هر رزمندهای که مجروح و در زمین حالت خوابیده بود و یا تسلیم شده بودند، بیشتر آنها را با شلیک یک تیر، شهید میکردند.
تقریبا ده متری مونده بود که عراقیها به من برسند، مرا که دیدند، بعد از شناسایی کردن شروع به تیراندازی شدید کرده و من را به رگبار بستند. به شدت مجروح شدم. شاید دهها تیر دیگر در این تیراندازی به من اصابت کرد. بعد دو نفر عراقی کنارم آمدند با اسلحههایشان اشاره کردند که بلند شوم، ولی من گفتم نمیتوانم. زیاد متوجه حرفهایشان نمیشدم. من هم بر زمین درازکش شدم، یکی از عراقیها تفنگ را روی سرم گذاشت و به دیگر عراقی اشاره کرد که خلاصش کنیم. ولی عراقی دوم بعد از نگاه کردن به من گفت: «لا مسلم». مدام این جمله لامسلم را تکرار میکرد، ولی عراقی که اسلحه بر سرم گذاشته بود به هم عراقی خود اصرار میکرد که بگذار خلاصش کنم. ولی عراقی دوم گفت: «لا مسلم و مسلمان» فلان و با گفتن حرفهایی که من متوجه نمیشدم، منجر شد که من را خلاص نکند و من سال 62 در همان حالت مجروحیت به اسارت دشمن درآمدم.
وضعیت جسمانی شما بعد از مجروحیت چطور بود؟ بعد از اسارت شما را کجا بردند؟
وقتی اسیر شدم ما را به شهر بصره بردند. در یک سالن خیلی خاکی که حدود پنجاه و شصت نفر بودیم مستقر شدیم. هر شب دو و سه نفر از اسرا شهید میشدند. حتی من که دراز کشیده بودم خاطرم هست که نمیتوانستم زیاد حرف بزنم، ولی کلمات را میشنیدم. رزمندهها به همدیگر میگفتند این بنده خدا هم که دیگه آخرش هست به نظرم شهید شود. تقریبا 10 ـ 20 روز آنجا بودم تا من را به درمانگاه انتقال دادند. در درمانگاه همه زخمیها را پانسمان کردند، ولی مرا که داخل برانکارد گذاشته بودند، جلوی درب درمانگاه گذاشتند. یک آقایی که کنارم بود به پزشک درمانگاه اصرار میکرد که من را درمان کند، ولی پزشک میگفت که دیگه درمان این آقا فایده ندارد. کارش تمام است. حرفهای اطرافیانم را فقط میتوانستم گوش کنم توان پاسخگویی نداشتم.
چند روز آنجا ماندم. دوباره من را با برانکارد سوار اتوبوس کردند و کف اتوبوس گذاشتند و به بغداد انتقال دادند. در بیمارستان بغداد هم من را برای درمان قبول نکردند گفتند درمانش دیگه فایده ندارد؛ لذا دوباره مرا سوار اتوبوس کردند و بردند موصل داخل اردوگاه رهایم کردند. چند ماه در اردوگاه بلاتکلیف بودم. بعد تصمیم گرفتند من را به یکی از بیمارستانهای ارتش ببرند. در بیمارستان، شب یکی از عراقیها که ترک زبان و سناش بیش از 60 سال بود پیش من آمد، همه او را جاسم صدا میکردند به من گفت: اسمت چیه؟ گفتم: اسمم علی است. شروع کرد به گریه کردن. بعد با زبان به او فهماندم که من ترک زبان هستم. گفت: من هم ترکی بلدم. من به تو کمک میکنم. ولی کسی نداند که من به تو کمک میکنم.
شب که میشد همه میرفتند میخوابیدند، عراقی ترک زبان به من غذا و آبمیوه میداد، برایم میوه پوست میکرد و گفت: اینجا یک دکتر هست اسم ایشان هم علی ولی علی صدایش نمیکنند من سفارش شما را میکنم تا به تو برسد. بعد از سفارش کردن، همان دکتر بالای سرم آمد اولین کاری که کرد به من خون وصل کرد. من را به یک اتاق برد و شروع به معالجهام کرد. زخمهای تنم را مداوا و حسابی پانسمان کرد. بعد از دو ماه بستری در بیمارستان و معالجه دکتر، حالم بهتر شد. سرپا شدم و خطر رفع شد بعد از دو سال اسارت و آمدن به ایران، به بیمارستان رفتم و بعد از 3 ماه مداوای پزشکان ایرانی زخمهای تنم بهبود یافت.
باید بگویم از زمانی که مجروح و اسیر شدم تا مداوا شدنم 3 ـ4 ماه طول کشید و من در این مدت زخمی بودم و خونریزی داشتم و کسی نبود که به دادم برسد در اردوگاه هم اسرا با زیرپیرهنی و کهنه لباسهایشان زخمهایم را میبستند تا خون بیرون نزند. اوضاع خیلی بدی داشتم، درد زخمهایم را تحمل میکردم البته چارهای نداشتم و باید تحمل میکردم. واقعا دوران سختی بود تا اینکه دکتر عراقی مرا معالجه و سرپایم کرد و سال 1364 بعد از دو سال اسارت به ایران آمدم.