از قزوین تا رُم با مهدی سحابی


مقدمه مهدی سحابی را علاقه‌مندان به ادبیات داستانی با کتاب «جستجوی زمان ازدست‌رفته» نوشته مارسل پروست می‌شناسند. ترجمه روان سحابی سبب شد تا این نویسنده جایگاه ویژه‌ای در اذهان کتاب دوستان داشته باشد. اما فعالیت‌های ادبی و هنری او فقط به این کتاب مختصر نمی‌شود. به دلیل تسلط کامل به زبان‌های انگلیسی، فرانسوی و ایتالیایی نه تنها کتاب‌های متعددی را به فارسی ترجمه کرد بلکه از زبان فارسی نیز کتاب‌هایی را به این زبان‌ها ترجمه کرده است. سحابی با تکیه بر دانش و استعداد ذاتی آثاری در رشته‌های نقاشی، مجسمه‌سازی، عکاسی و روزنامه‌نگاری از خود به جای گذاشت که هر یک در جای خود قابل تامل است. در ادامه مروری خواهیم داشت بر زندگی پربار وی. محمدرضا مقدم
ـ تولد در قزوین تحصیل در ایتالیا مهدی سحابی، نویسنده و مترجم شهیر ایرانی سال 1323 در قزوین به دنیا آمد. او در ده سالگی به همراه خانواده به تهران نقل مکان کرد. وی پس از طی دوره دبیرستان و اخذ دیپلم از دبیرستان البرز، وارد دانشکده هنر شد. تحصیل او در رشته نقاشی نیمه کاره رها شد. وی پس از طی دوره سربازی تصمیم گرفت برای تحصیل در رشته کارگردانی سینما به ایتالیا مهاجرت کند. این بار نیز درس را نیمه‌کار رها کرده و به فرانسه رفت. در این دوران بود که به زبان‌های انگلیسی، فرانسوی و ایتالیایی تسلط یافت. همین آشنایی با زبان او را به ورطه ادبیات داستانی و ترجمه سوق داد. همکاری او با نشریات و مجلات نیز از نقاط عطف کار وی است. به طوری که تا پایان عمر با مجلاتی مانند ماهنامه فیلم، همکاری داشت. وی علاوه بر ترجمه به زبان فارسی، آثاری هم از فارسی به زبان‌های ایتالیایی، فرانسوی و انگلیسی ترجمه کرده است. رمان «مرگ آرتمیو کروز» اثرکارلوس فونتس، «مادام بوواری» و «تربیت احساسات» هر دو اثر گوستاو فلوبر و «کوه خدا» اثر اری دلوکا از جمله دیگر آثار این مترجم است. سحابی ساکن فرانسه بود، اما برخی از ایام سال را در ایران با برپایی نمایشگاه نقاشی و چاپ آثار خود می‌گذراند. «دسته دلقک‌ها و مرگ قسطی» اثر لوی فردینان سلین جزو دیگر ترجمه‌های سحابی به‌شمار می‌روند. سحابی آثار متعددی را از زبان‌های انگلیسی، فرانسوی و ایتالیایی در سه‌دهه گذشته به فارسی ترجمه کرد که جزو بهترین ترجمه‌های معاصر ایران هستند. «بارون درختنشین» از ایتالو کالوینو، «مرگ قسطی» از لویی فردینان سلین، «مرگ وزیر مختار» از الکساندر گریبایدوف و «تربیت احساسات» از گوستاو فلوبر و «همه میمیرند» از سیمون دوبوار از جمله آن‌ها هستند. ـ آرزوی ترجمه کتاب «مرگ قسطی» مهدی سحابی در گفت‌وگو با حوری اعتصام (گفت‌وگو با مهدی سحابی، نشر مرکز) در جایی در مورد ترجمه‌ی در جست‌وجوی زمان از دست رفته و نحوه‌ی ترجمه‌ی کتاب‌هایش چنین می‌گوید: «فرانسه‌ای که من یاد گرفتم این‌طور بود و اتفاقاً هیچ فرانسه‌ی کتابی نبود. من در فرانسه مدرسه و کلاس نرفتم، فرانسه‌ی کوچه و خیابان بود. منتها فرانسه‌ی توی خیابانِ آدمی که پشتوانه‌اش مثلاً تمام تحصیلات و تمام شناخت‌هایی بوده که من داشتم. در بحث‌هایی که می‌کردیم از میشل فوکو و هوشی مین و انگلس پایین‌تر نمی‌آمدیم، یعنی بحث‌های خیلی گنده می‌کردیم. ولی با همین فرانسه‌ی شفاهی. پس فرانسه‌ی من هم فرانسه‌ی کتابی نبود. ربطی به متد نداشت، ولی این ربط را داشت که چون خیلی زود فرانسه را یاد گرفته بودم، انصافاً هم خوب یاد گرفته بودم. شاید پروست را به این خاطر خوانده بودم. شاید چون خیلی برایم جالب بود. وی در جایی می‌گوید: «با تمام احترامی که برای پروست و کتاب در جست‌وجوی زمان از دست رفته قائل هستم، از کتاب مرگ قسطی سلین بیشتر لذت بردم» و حتی می‌گوید: «دوست داشتم بیشتر از هر کتابی من آن را می‌نوشتم.» حتی کار روی کتاب‌های سلین را از کتاب‌های سیمون دوبوار، ایتالو کالوینو و مارسل پروست جذاب‌تر می‌داند و می‌گوید: «سلین موجودی خارق‌العاده است.» او مترجم برگزیده‌ی سفارت فرانسه به عنوان بهترین مترجم ادبیات فرانسه به فارسی نیز بود. ـ روزنامه نگاری عشقی که حد و مرز ندارد اما سحابی تنها مترجم نبود، او مدتی را به حرفه روزنامه‌نگاری، بازیگری و عکاسی پرداخت و دست آخر به سراغ ادبیات، نقاشی و ترجمه ادبی آمد. سحابی سال 1351 وارد روزنامه کیهان شد و تا سال 1358 نیز در همان روزنامه ماند. خودش بارها گفته بود که رفتنش به روزنامه از سر اتفاق بوده و وقتی از خارج به ایران برگشته دنبال کار بوده و سر از روزنامه کیهان در آورده است. او در تهران در رشته نقاشی تحصیل کرده و بعد به ایتالیا رفته بود تا در رشته کارگردانی سینما تحصیل کند، اما هر دو را کنار گذاشته و به روزنامه‌نگاری پرداخته بود. مهدی سحابی از سال 1359 به‌تدریج از دنیای روزنامه‌نگاری فاصله گرفت و جز همکاری‌های پراکنده با چند نشریه، توانش را بر علایق اصلی‌اش، یعنی ترجمه، نقاشی و مجسمه‌سازی، متمرکز کرد. پس از جدایی از کیهان و داستان‌های مربوط به آن، مدتی در هفته‌نامه‌ها و ماهنامه‌ها کار کرد. همین موضوع باعث شد از روزنامه‌نگاری منظم فاصله بگیرد و در نهایت، از روزنامه‌نگاری جدا شد و وقتش را به ادبیات و کتاب اختصاص داد. ـ ترجمه بیش از 40 کتاب به زبان فارسی دهه‌ی 1360 دهه‌ی پرباری برای سحابی بود. تقریباً سالی یک کتاب ترجمه و منتشر می‌کرد. ابتدا کتاب‌هایش را با نام مستعار سهراب دهخدا به چاپ می‌رساند، اما کم‌کم نام اصلی خودش را پای کتاب‌هایش گذاشت. او بیش از چهل کتاب از زبان‌های انگلیسی، فرانسوی و ایتالیایی به فارسی ترجمه کرد که به غیر از چند کتاب تاریخی و جامعه‌شناسی هنر، اغلب این کتاب‌‌ها در حوزه‌ی ادبیات‌‌اند؛ از جمله «مادام بواری» که پیشتر با ترجمه‌ی محمد قاضی منتشر کرده بود و سحابی آن را همراه کتاب دیگر گوستاو فلوبر «تربیت احساسات» دوباره ترجمه کرد. «در جستجوی زمان ازدست‌رفته» معروف‌ترین اثر مارسل پروست، بی‌شک مهم‌ترین کتابی‌ست که مهدی سحابی در طول عمر پربار خود ترجمه کرد. ترجمه‌ی این مجموعه‌ی 7 جلدی از ابتدا تا پایان، حدود 10 سال طول کشید، هر چند حتی پس از چاپ جلد آخرش هم سحابی آن را هنوز ناتمام می‌دانست و اعتقاد داشت این مجموعه خصوصیتی دارد که باید مرتب ویرایش، اصلاح و بازنویسی شود تا به اصل خود نزدیک‌تر و ترجمه‌ی بهتری شود. زمانی که از او پرسیدند چرا این مجموعه‌ی پروست را ترجمه کرده، گفت «هیچ‌کس دیگری این کار را نمی‌کرد، پس خودم دست‌به‌کار شدم.» او، با رد ادعای ترجمه‌ناپذیری اثر پروست، این ادعا را جزو «افسانه‌ها»یی می‌دانست که درباره‌ی پروست و آثارش ساخته‌اند و برای توضیح دلیل تصمیمش به ترجمه‌ی این اثر از ادموند هیلاری، اولین فاتح قله‌ی اورست، نقل قول می‌کرد که «هیچ! کوهی بود و ما از آن بالا رفتیم.» «لیلی گلستان: من و مهدی سحابی، هر دو عمله بودیم» سحابی مترجم منظم و هوشمندی بود. اعتقاد داشت مترجم باید نامرئی باشد. همواره تلاش می‌کرد لحن اصلی اثر را حفظ کند و خودش، میان خط‌ها و کلمه‌هایی که با دقت برای همنشینی کنار هم انتخاب می‌کرد، پنهان بماند. به عبارتی، او مصداق بارز «مترجمان قهرمانان پنهان در سایه‌ی ادبیات و ابزاری فراموش‌شده در زنده کردن فرهنگ‌ها هستند.» ـ مترجم سرشناس؛ نقاشی کمتر شناخته شده سحابی درباره‌ی هنر و ادبیات می‌گفت: «من از هر دو لذت می‌برم، چون در هر دو به یک اندازه حرفه‌ای هستم» اما در واقعیت، مهدی سحابی هنرمند در مقایسه با مهدی سحابی مترجم کمتر شناخته شده است. وقتی وارد دنیای تجسمی سحابی می‌شویم با دنیایی روبه‌رو می‌شویم که حاصل کار هنرمندی پرکار و حرفه‌ای‌ست، دنیایی که می‌توان آن را معادل تصویریِ تاثیر‌پذیرفته از دنیای ادبی او دانست. با ورود جدی‌تر مهدی سحابی به دنیای هنر، به نظر می‌رسید او بالاخره آنچه را که در زندگی به وجدش می‌آورد و باعث آرامش قلبش می‌شد، پیدا کرده؛ دنیایی مملو از کلمه و رنگ که در آن می‌نوشت، نقاشی می‌کرد و می‌ساخت. در دنیای او، هر چیزی می‌توانست الهام‌بخش و دستمایه‌ی اثر یا مجموعه‌ای جدید باشد، مثل کنده‌ی درختی که دستمایه‌ی مجموعه‌ی «آدمک‌ها»یش شد یا کتاب جدیدی که مشغول ترجمه‌‌اش بود و الهام‌بخش مجموعه‌ای دیگر می‌شد. این دو دنیا ارتباطی مدام و مستمر با هم داشتند و بر یکدیگر اثر می‌گذاشتند. او نقاشی را همزمان با شروع مهم‌ترین ترجمه‌ی خود یعنی «در جستجوی زمان از‌دست‌رفته» به صورت حرفه‌ای آغاز کرد و طی حدود 10 سالی که به ترجمه و نوشتن و بازنوشتن این اثر عظیم مشغول بود، همزمان در دنیای نقاشی خود نیز پیش می‌رفت. زمانی که در سال 1369 اولین جلد از مجموعه‌ی «در جستجوی زمان از‌دست‌رفته » به سرانجام رسید و منتشر شد، نمایشگاه نقاشی‌ای با موضوع ماشین‌های قراضه در گالری گلستان برگزار کرد. در سال‌های بعد از آن هم، هر سال هم کتابی منتشر می‌کرد و هم آثار تجسمی‌اش را به نمایش می‌گذاشت. او در گفت‌وگویی با مرحوم احمدرضا دالوند درباره‌ی دلیل انتخاب ماشین‌های قراضه به عنوان موضوع کار، گفت «چرا که نه؟ چون [...] فقط فرم مهم است که در خودش اصالت دارد و هر چه را که قابل بیان باشد، همان فرم بیان می‌کند. یعنی که در نهایت هیچ فرق اساسی میان یک ماشین قراضه با یک دسته گل وجود ندارد. اما می‌شود پرسید من در این اتومبیل‌ها چه فرمی دیدم که انتخاب‌شان کردم. یک ماشین تا از مرحله‌ی ساده، نو و سالم به مرحله‌ی قراضه برسد از یک سلسله چیزها عاری می‌شود. بسیاری کارکردها را از دست می‌دهد، زواید زیادی از آن کنده می‌شود تا می‌رسد به یک فرم خالص.» (وب سایت بنیاد سحابی) ـ هنرمندی که شخصیتی چند وجهی داشت دلمشغولی سحابی، انسان و بیشتر از آن، طبیعت و فرم‌های موجود در آن بود. در کارهای ابتدایی او نقش انسان کمرنگ است و به سختی می‌توان آن را تشخیص داد. اما هر چه می‌گذشت و تجربه کسب می‌کرد، در‌هم‌پیچیدگی گذشته و حال و آینده در آثارش آشکار می‌شد و عنصر انسانی در کارهایش جلوه‌ی بیشتری می‌یافت؛ عنصری که در مجموعه‌ی پرتره‌ها یا سلف‌پرتره‌های او در کمالِ جلوه‌گری بود. با این حال، طبیعت بن‌مایه‌ی پایدار آثار او بود و سحابی همواره در کارهایش به آن برمی‌گشت. سحابی به انتقال پیام سیاسی به واسطه‌ی اثر هنری اعتقاد نداشت و چنین اثری را نه یک اثر هنری که یک «پیغام» می‌خواند. در مصاحبه‌ای با روزنامه‌ی «همشهری»، وقتی حرف به مجموعه‌ی آدمک‌ها رسید و مصاحبه‌کننده، با اشاره به میخ‌ها و فاصله‌ها، گفت: «این میخ‌های خون‌آلود و چهره‌های بی‌اعتنا به هم…»، سحابی پاسخ داد: «نه، منظورم میخ خون‌آلود نبود. میخ سرخ. این تعبیر شماست. میخ چیزی است که عناصر را به هم پیوند می‌دهد و می‌تواند وسیله‌ی چسباندن باشد. میخ وسیله‌ی فسخ نیست، وصل هم می‌کند.» (نقدی پری، لیلا، آشوب در عین یگانگی (گفت‌وگو با مهدی سحابی)، همشهری ضمیمه تهران) سحابی پیام سیاسی‌ای را که ممکن بود در پس کار دیده شود، به برداشت شخصی خود مخاطب نسبت می‌داد و می‌گفت: مخاطب می‌تواند هر چیزی را به کار او ربط دهد، اما مهم این است که بداند مشغول بال و پر دادن به تعبیر خودش است، نه ایده‌ی هنرمند. مهدی سحابی شخصیتی چند‌وجهی بود. در دنیایی که سطحی بودن افراد به خلق آثاری میان‌مایه و تو‌خالی می‌انجامد، سحابی هم در ادبیات و هم در نقاشی حرفه‌ای بود و حرفی برای زدن داشت. نقاشی‌هایش از ادبیاتش و دنیای کتاب‌هایش الهام می‌گرفتند و دنیای ادبیاتش نیز رنگ و نور خود را از تابلو‌ها، مجسمه‌ها، آدمک‌ها و پرنده‌هایی می‌گرفت که مخاطب را به از نو دیدن می‌خواندند. برای او، طبیعت همیشه شگفتی تازه‌ای داشت و سحابی دوست داشت این شگفتی‌ها را با دیگران قسمت ‌کند. روزی ماشین‌های اسقاطی را می‌کشید که می‌توانستند نماد انسان و روابط در‌هم‌شکسته‌ی او باشند و روزی دیگر، آدمک‌هایی از جنس چوب‌ می‌ساخت که به تناسب شکل طبیعی‌شان که سحابی تغییری در آن ایجاد نمی‌کرد، گاه به آدمک‌هایی خندان یا عبوس تبدیل می‌شدند و گاه به پرنده‌هایی خیال‌انگیز، آسوده از انسان در اوج با رنگ‌هایی غیر‌واقعی. در هر صورت، سحابی همیشه می‌خواست مخاطب را وادار کند به شکلی دیگر و با چشمان همیشه کنجکاو یک کودک به دنیا بنگرد. در دوره‌ای، دوست نداشت آثارش مجالی برای رونمایی انسان، مخصوصاً انسان مدرن، باشند. در نتیجه، در این دوره رد انسان در آثار او محو و پنهان بود، گویی آدم‌های دنیای آفریده‌ی او هنوز برای بیرون آمدن از زیر سفید‌ها، سیاه‌ها و سرخ‌های نقاشی‌هایش آماده نبودند. اما به‌تدریج، این شکل محو واضح‌تر شد تا به سلف‌پرتره‌هایش رسید. سحابی بعدتر، در سال‌های پایانی عمرش، چهره‌ی انسان را در نقاشی‌هایش مات و مخدوش می‌کرد. شاید دنبال هویتی فانی و گم‌شده در زمان می‌گشت. اما در جهان نقاشی‌های او، طبیعت پایدار و جاودان و همیشگی بود و سحابی هم انگار برای ثبت جاودانگی ارتباط طبیعت و انسان در طول زمان و مکان می‌کوشید. شاید این درسی بود که در سال‌های زندگی‌اش از ادبیات گرفته بود؛ این‌که همه‌ی آدم‌ها می‌میرند، اما خورشید هر روز طلوع می‌کند. مهدی سحابی در آبان 1388 در پاریس از دنیا رفت و در قطعه‌ی هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شد. دیگر منابع: درباره مهدی سحابی؛ کیانا فرهودی وب سایت بنیاد سحابی

شنبه 29 مرداد 1401
03:12:40
 
 
Copyright © 2024 velaiatnews.com - All rights reserved
E-mail : info@velaiatnews.com - Power by Ghasedak ICT