مرزبانی که عاشق وطنش بود
هنوز از رفتارهای آن روزش متعجبم؛ میگفت بابا امسال قربانی ویژه برای حضرت ابوالفضل (ع) داری با خودم میگفتم من که 34 سال است برای حضرت ابوالفضل(ع) قربانی میدهم، منظور مهدی چیست، نمیدانستم قرار است خودش را قربانی کنیم.
ـ28 تیرماه سال جاری یک گروهک تروریستی قصد داشت از دو نقطه مرزی در هنگهای پاوه و بانه وارد کشور شوند که با آتش سنگین و مقابله مقتدرانه مرزبانان روبهرو شدند، عملیات تروریستی که بینتیجه ماند و گروهک تروریستی منهدم و مقادیر قابل توجهی سلاح و مهمات از آنها کشف شد.
در این عملیات ستواندوم «مهدی محمدینسب» نیروی مرزبانی به شهادت میرسد. محمدی نسب فرزند قزوین بود که به عشق ناموس و وطن چندسالی به کردستان مهاجرت کرده بود که بتواند پاسدار کشورش باشد، حال اول مرداد ماه پیکرش به قزوین برگشت تا بر دوش مردمان عاشق به سمت خانه ابدی بدرقه شود.
محمدی نسب پیش از این که به کردستان برود ساکن شهر اقبالیه بود، چند روزی از شهادتش میگذرد که به سراغ خانوادهاش میروم تا برایم از عشقش به وطن بگویند؛ وارد شهر اقبالیه میشوم اما تصویری از شهید نمیبینم با کمک رانندگان محلی آدرس خانه را پیدا میکنم در خیابان منتهی به خانه شهید هم اثری از او نیست.
وارد کوچه میشوم، خودروهای زیادی توجهام را جلب میکنند که اعلامیه شهید را به شیشه عقب خود چسباندهاند، میانه کوچه فیکسچر بزرگی از شهید خودنمایی میکند و بنرها و پلاکاردهای زیادی که روی درب خانهای نصب شده، خانه شهید را از دیگر خانهها متمایز کرده است؛ اینجا خانه پدری مهدی است، جایی که کودکی، نوجوانی و حتی جوانیاش را در آنجا سپری کرده است.
وارد خانه میشوم جز صدای نوحهای که از تلویزیون به گوش میرسد، صدایی نیست؛ برادرش به استقبالم میآید و من را به طبقه بالا هدایت میکند، تصویر متفاوتی از شهید توجهام را جلب میکند جوان 37 سالهای که سبیلهای دسته دارش نشان میدهد که جوانی با خصوصیت امروزی بوده است، کنار تصویرش مینشینم کم کم اعضای خانوادهاش به جمع ما اضافه میشوند، مادر، پدر، همسر و برادران و خواهرانی که از غم نبودن مهدی دیگر نمیتوانند قد راست کنند، مهدی فرزند اول خانواده بود.
مهدی تو شهید میشوی!
قندعلی محمدینسب پدر شهید هنوز نتوانسته با فراق پسرش کنار بیاید، از او میخواهم که برایم از مهدی بگوید آه بلندی میکشد و میگوید: «از کجا تعریف کنم؟ از شجاعتاش، از مهربانی اش»؛ با یاد مهربانی مهدی، بغض خفته در گلویش بیدار میشود و با صدایی بلند شروع به گریه میکند، دیگر توان صحبت کردن ندارد.
ساناز بختیاری همسر شهید، اما با صلابتتر است، به کمک پدر میآید و با آرامش میگوید: مهدی فوقالعاده مهربان و خیلی مودب بود و همهی ویژگیهای خوب را داشت، در چند سال زندگی مشترک هیچوقت ندیدم غیبت کند و اصلا اهل غیبت نبود. گاهی جایی غیبت میشد او همیشه سکوت میکرد و مشارکت نمیکرد.
از مهدی که میپرسم چشمانش برق میزند؛ به قدری آرام است که گمان نمیکنم باور کرده باشد عشقش، همسرش و پدر فرزندش بعد از 10 سال او را تنها گذاشته است؛ لبخند بر لبانش مینشیند و میگوید: نشانههای شهادتش را از چند ماه پیش دیده بودم، به همه میگفتم «مهدی شهید میشود»، نمیدانستم چرا اما هفته آخر بارها بر زبان آورده بودم که « مهدی تو شهید میشوی».
میگویم مگر چه تغییری در رفتارش داشت که این حس را داشتی، فکر میکند، مهدی همیشه برای او خوب بوده است همسری مهربان و خوش اخلاق، میگوید: به دلم افتاده بود که شهید میشود، همش به او میگفتم مهدی تو این روزها شهید میشوی اما مهدی میخندید و میگفت بالاخره بعد از 10 سال زندگی مشترک یک حرف قشنگ به من زدی، حتی چند روز قبل از شهادت برای عید قربان به قزوین آمده بودیم همان روز به پدر و مادرش گفتم مهدی بسیار عجیب شده است فکر میکنم شهید میشود؛ میگفتم مهدی اگر به تو چیزی شود من دق میکنم اما خوشحالیاش را که میدیدم آرام میشدم.
حرف از عید قربان که میشود داغ دل پدر تازه میشود و با صدایی نسبتا بلند میگوید «یا حسین(ع)» و شروع به گریه میکند.
میخواهم از مرزهای وطنم دفاع کنم
حمید برادر کوچکتر شهید است که با هم روزهای زیادی رفاقت کرده بودند، آهی میکشد و میگوید: ما با هم مانند 2 رفیق بودیم و همیشه با هم و در کنار هم بودیم، مهدی دوران ابتدایی را در دبستان ایثار و دوران راهنمایی را در مدرسه شهدا گذراند، دبیرستان را که خواندیم تصمیم گرفتیم به نظام برویم، من رفتم و یکسال بعد مهدی وارد سازمان شد.
وی ادامه میدهد: همیشه میگفت من باید وارد یگان عملیاتی شوم، دوران آموزشی خود را در مشهد گذراند از آنجا به تهران منتقل شد، همه میگفتند مثل آچار فرانسه یگان است و هر جا که نیرو کم بود مهدی داوطلب میشد، اصلا خستگی نداشت حتی زمانی که از عملیات میآمد و خسته بود باز هم برای حضور در عملیات بعدی داوطلب میشد.
حمید بیان میکند: سال 88 که اغتشاش شده بود مهدی به شیراز اعزام شد، بعد از شنیدن سخنان رهبری و دیدن گریههای ایشان همیشه میگفت باید مرده باشم که آقای من تنها بماند؛ بعد از آن نیز به قزوین منتقل شد و نیروی کادر بود اما امور مهندسی را به صورت جهادی انجام میداد.
وی خاطرنشان میکند: سال 94 بود که دیگر نمیخواست نیروی کادر باشد، داوطلب شد که به کردستان برود و در عملیاتهای مبارزه با گروهکها شرکت کند، هر چه به او میگفتم «داداش تو که خدمت میکنی چه فرقی میکند کجا باشی» گوش نمیکرد و اصرار داشت که به کردستان برود، میگفت: من به مرزبانی علاقه دارم و میخواهم از مرزهای وطنم دفاع کنم.
برادر شهید تصریح میکند: همیشه میگفت: مرزنشینان انسانهای دردمندی هستند و من میخواهم درد آنها را از نزدیک لمس کنم؛ 6 سال در نیروی انتظامی کردستان خدمت کرد و آبان 1400 بود که به قزوین آمد؛ رفتوآمدهای مشکوکی به تهران داشت، میدانستم که میخواهد به مرز برود دلم آرام نداشت اما نمیتوانستم او را منصرف کنم.
وی خاطرنشان میکند: بارها میگفتم مهدی تو در عملیاتهای مختلف شرکت کردهای دیگر چرا میخواهی به مرز بروی، میگفت من باید به مرز بروم احساس میکنم خدمت اصلی در مرز است، شوق فراوانی داشت و با اشتیاق به تهران رفت و آمد میکرد و در آزمونهای مختلف شرکت کرد و بالاخره توانست مجوز حضور در مرز را دریافت کند اما چند ماه بیشتر نماند و به شهادت رسید.
از سختی کار گلایه نمیکرد
حمید گفت: شهید محمدینسب 2 سال در یگان امداد بانه و 3 سال نیز به عنوان مامور کلانتری در بانه خدمت میکرد، سال گذشته تصمیم میگیرد که به مرز برود و به عنوان مرزبان خدمت کند، بدون اینکه به کسی بگوید درخواست داوطلبانه میدهد و بعد از شرکت در آزمونهای مختلف موفق میشود که به مرزبانی برود، بعد از اینکه موفق شده بود با خوشحالی به خانواده اعلام کرده بود که به شهادت نزدیک شده و حالا یک مرزبان است.
همسر شهید در حالی که پسر 6 سالهاش را در آغوش گرفته است، میگوید: هیچوقت از سختی کار نمیگفت، زمستان که میشد هر 10 روز به خانه میآمد، من اغلب در خانه تنها بودم وقتی که برمیگشت دوست داشت که برایم جبران کند.
وی ادامه میدهد: چند بار دستم را میگرفت و میگفت دستت را روی پوتینم بکش و ببین چقدر خیس شده است، ببین چطور برای تو زحمت میکشم و پول حلال میآورم اما از سختی کارش حرفی نمیزد؛ هر وقت تماس تصویری میگرفتیم، میگفت طبیعت را ببینید که چطور خوش میگذرد اصلا نمیخواست ما ناراحت شویم اما بعد از اینکه پروندهاش را دیدیم متوجه شدم که ایثارگریها داشته و بارها در عملیاتهای سخت شرکت کرده و نشان موفقیت دریافت کرده بود.
بختیاری خاطرنشان میکند: با پسرم ارتباط بسیار نزدیکی داشت پسرم همه کارهایش را با پدرش انجام میداد، با پدرش غذا میخورد، میخوابید، همه جا با هم میرفتند، وقتی پدرش شهید شد نیز در گلزار شهدا رفته بود در مزار مهدی و میگفت من هم میخواهم اینجا باشم.
خبر شهادتش را باور نمیکردم
همسر شهید میگوید: 10 سال است که ازدواج کرده، مهدی خودش چند سال تنهایی در بانه زندگی میکرد و 4 سال بود که من هم به بانه آمده بودم؛ مهدی عملیاتهای مختلفی میرفت آن روز هم به عملیات رفته بود و من بیخبر از همهجا در خانه درس میخواندم.
وی ادامه میدهد: ساعت 6 صبح روز سهشنبه بود که زنگ خانه را زدند، انگار فهمیدم چه خبر است از پنجره نگاه کردم همکاران مهدی را دیدم، دیگر نمیتوانستم روی پاهایم بایستم، مطمئن بودم که خبری شده است، ماشین دیگری پشت سرشان بود که چند خانم همراهشان بودند دیگر میدانستم که چه اتفاقی افتاده است.
بختیاری بیان میکند: خیلی ترسیده بودم، خانمها از ماشین پیاده شدند اما من پشت پنجره خشکم زده بود و نمیتوانستم در را باز کنم، به سختی رفتم دم در و گفتم چه شده است، گفتن نگران نباش به پای آقای محمدی تیر خورده است و آرام آرام من را برای شهادتش آماده کردند اما من ماهها بود که برای شهادتش آماده شده بودم.
حمید میگوید: من در کلانتری اقبالیه خدمت میکنم، آن روز پدر به کلانتری آمد و آشفته بود؛ میگفت خبر دادند که مهدی مجروح شده است همان جا بند دلم پاره شد میدانستم که او به آرزویش رسیده است و خبری از جراحت وجود ندارد؛ همه با من تماس میگرفتند و میگفتند مهدی زخمی و مجروح شده اما من که همکار او بودم میدانستم جام شهادت را نوشیده است.
وی ادامه میدهد: با خانواده راهی کردستان شدیم، در راه بیتاب بودیم، همه دعا میکردیم و یک درصد امیدوار بودیم که مهدی را ببینیم اما بیتابی امانمان را بریده بود، وقتی رسیدیم پیکرش را دیدیم، چقدر مظلومانه و ناجوانمردانه به شهادت رسیده بود؛ از پشت سر و غافلگیرانه در آتش دشمن گرفتار شده و به آرزویش رسیده بود.
برادر شهید تصریح میکند: شب آماده باش بودند و میدانستند که قرار است یک گروه خرابکار از مرز بانه حمله کنند، آدرسی که گفته بودند با محل خدمت مهدی فاصله داشت اما مهدی داوطلبانه در عملیات حضور پیدا کرده بود، سه نفر رفته بودند در کمین اشرار اما آتش از روبرو نبود، پهلوان هم که باشی از پشت بزننت زمین میخوری مظلومانه شهید شد.
مهدی هفته قبل از شهادت به مناسبت عید قربان به قزوین میآید، سفری استثنایی، انگار آمده بود که با همه خداحافظی کند، رفتارش عجیب شده بود و هیچکس نمیدانست روزهای آخری است که مهدی را میبیند، مهدی به محض بازگشت به بانه در عملیات شرکت میکند و به شهادت میرسد.
از همه حلالیت گرفته بود
حمید بیان میکند: همسایهها میگفتند رفتار مهدی در این سری آخر عجیب بود، پیش همسایهها رفته بود و از آنها حلالیت طلبیده بود گفته بود که در کودکی شما را اذیت کردم من را حلال کنید، حتی سوپرمارکتی که فقط برای خرید به پیش او میرفت میگفت مهدی پیش من آمده است و گفته من را حلال کنید، بعد از شهادتش افراد زیادی آمدند و گفتند حتی وقتی ما در خیابان دید ترمز کرد و پیاده شد و به خاطر اذیتهای بچگی از ما حلالیت میطلبید درست یک هفته قبل از شهادت!
امسال قربانی حضرت ابوالفضل را بزرگتر بگیر
حمید میگوید: قبل از عید قربان بود که همه با هم نشسته بودیم و به مهدی گفتم برویم یک گوسفند بزرگ بگیریم و قربانی کنیم، همسایه ما دامداری داشت اما آن روز بیمار بود و گفت فردا صبح برایتان گوسفند را میآورم، روز عید گوسفند نیامد اما داداش بی خیال نشد و به همراه پدر رفت که گوسفند بخرند.
وی ادامه میدهد: گوسفند بزرگی را خریداری کردند. ما همیشه برای روز تاسوعا گوسفند قربانی میکنیم اما مهدی اصرار داشت که این گوسفند را خودش قربانی کند، به پدر گفت تو هیچ وقت به مکه نرفتهای که قربانی بدهی اما امسال قربانی میدهی و بعدش به مکه برو.
پدر شهید ادامه میدهد: هنوز از رفتارهای آن روزش متعجبم؛ میگفت بابا امسال قربانی ویژه برای حضرت ابوالفضل (ع) داری با خودم میگفتم من که 34 سال است برای حضرت ابوالفضل(ع) قربانی میدهم، منظور مهدی چیست، نمیدانستم قرار است خودش را قربانی کنیم.
وی خاطرنشان میکند: آن روز گوسفند را قربانی کردیم اما دست نزدیم و در یخچال ماند، همان گوسفند را مهمانی خودش پخش کردیم، قربانی که خودش ذبح کرده بود.
میخواهیم رهبری را ببینیم
همسر شهید میگوید: همیشه مهدی سخنرانی مقام معظم رهبری در خصوص شهدای مرزبان را پخش میکرد و میگفت ببین من را میگویند که شهدای مرزبانی مظلوم هستند، مهدی عاشق وطنش بود و به خاطر ارزشهای انقلاب جانش را فدا کرد، امیدوارم همه ما بتوانیم مرزبان ارزشهایی باشیم که شهدای مرزبان به خاطر آن رفتهاند.
پدر شهید نیز میگوید: مهدی عاشق رهبری بود و همیشه سخنرانیهایش را گوش میکرد؛ همواره به او میگفتم برای من یک وقت بگیر و به دیدار رهبری برویم، همیشه میخندید و میگفت مگر دیدار رهبری الکی است باید من شهید شوم تا تو را دعوت کنند، حالا که مهدی مظلومانه شهید شده است میخواهیم این دیدار انجام شود.