رومینا اسماعیلیپور
ساعت از 10 شب میگذرد. خیابان کمی کم نور و خلوت است. اکثراً سوار بر ماشین و تعداد عابران در پیادهرو اندک است. باد ملایمی شروع به وزیدن میکند. زیر نور سفیدی که از چراغ های نصب شدهی اطراف بانک بر زمین پخش میشود هیبتی تاریک بر روی یکی از پلههای آن، جای گرفته است و به اطراف تاب میخورد. صدای لالایی زن سکوت شب را میشکند و در فضا میپیچد. کودک، زیر چادر چشم برهم گذاشته و زن به رسم عادت همچنان دست از زمزمه لالایی برنمیدارد. در کنارش پارچهای سفید پهن شده است. جوراب، لیف و… سفیدی مطلق پارچه را از بین برده و به آن زینت میبخشند. دختربچه چادر مادر را کنار زده و زیرچشمی براندازم میکند. حالا متوجه میشوم که چرا زن با سماجت کودک را در بغل خود تاب میدهد و لالایی را بیوقفه زمزمه میکند. بیهیچ حرفی کنارش مینشینم. چهرهی جوانی دارد که هنوز دهه 30 زندگی خود را سپری نکرده است. در این فاصله چند زن با نگاهی که رنگ تعجب آمیخته با ترحم دارد کنار بساط میایستند. یکی جوراب میخرد یکی اسکاج و…
کمی خلوتتر که میشود دختربچه که تمام مدت من را زیر نظر داشته و حس خطر برایش ازبینرفته شیشه شیر به دست، مابین من و مادرش مینشیند؛ به او تکیه میدهد و کنجکاو نگاهم میکند. مریم شروع به صحبت میکند از طلاقش و مسئولیت بزرگ کردن دو دختر 4 و 7 سالهاش به تنهایی، تا غریب بودنش در شهر میگوید: درآمدم متغیر است حتی گاها پیش میآید که در طول روز 100 تومان هم فروش نداشته باشم. خرج زندگیم به سختی از این راه تامین میشود. به آخر ماه که میرسم میبینم برای خرج بچهها، خونه، اجاره و سایر مایحتاج به قدر کافی پول ندارم ولی از اینکه خونه بنشینم و چشم به راه بقیه بمانم و به کمک دیگران محتاج باشم بهتر است. از وضعیت ازدواجش جویا میشوم که جواب میدهد: من مطلقه هستم و هیچ خرجیای از شوهرم حتی برای نفقه بچهها نمیگیرم. شوهر سابقم نوازندهی خیابانی بود. خودش بدتر از من به نان شب محتاج است. چه نفقهای بگیرم؟! حتی پیگیر دیدن بچهها هم نشد چه برسد به دادن خرجی آنها. البته من اصالتاً قزوینی نیستم تقریبا دو سال است که به دلیل کار به اینجا آمدهام. کمک خرجی که از کمیته میگرفتم به دلیل نقل مکان، قطع شده است! بعد از کلی دوندگی و ارجاع به ادارات مختلف دیدم بهتر است که پیگیری نکنم؛ عملا فایدهای ندارد و فقط وقت تلف کردن است. دو سالی میشود که دستفروش هستم. قبل از آن کار منزل انجام میدادم اما وضعیتم را که میبینی…
زن دستفروش نگاهی به دخترش میاندازد و ادامه میدهد: من دو تا بچهی کوچک دارم و نمیتوانم داخل منزل تنهایشان بگذارم. به همین دلیل تصمیم گرفتم کاری را انجام دهم که زمانش دست خودم باشد و در کنارش حواسم به بچهها هم باشد. خانوادهام رشت هستند و هیچ کمکی هم از جانب آنها ندارم راستش پدر و مادرم هم وضعیت خوبی ندارند که بخواهند دست مرا بگیرند. از ساعت 6 تا 10 ـ 11 اینجا مینشینم و کار میکنم. از او درباره خطراتی که ممکن است در حین کار برایش پیش بیاید سوال میپرسم که جواب می دهد: بله، مزاحمت به دفعات زیادی برایم اتفاق افتاده است. بیشتر از جانب مردان مسن و خانمهاست. البته خانمها بیشتر! نگاه تحقیرآمیزی دارند و میگویند: «این چه کاریست که انجام میدهی؟ چرا بچهات را با خودت میآوری؟ چرا بساط میکنی؟ و از این قبیل حرفها…» شهرداری هم مدتی است پاپیچ که میشود و مجبور میشوم گاهی اوقات جا عوض کنم اما خدا را شکر از زمانیکه اینجا کار میکنم دردسری از بابت شهرداری درست نشده است. دردسر اصلی برای دست فروشان سر چهارراه است آنها بیشتر اذیت میشوند.
نور آفتاب سمج از بین رهگذران بازار عبور میکند تا به زمین برسد. هوای دم کرده وارد ریه میشود. باد ملایمی میوزد که آنهم در برخورد با آفتاب، گرم و سوزان است. نزدیک به خیابان و در ابتدای مسیر بازار مبل تک نفره ای گذاشته و اندام درشتش را بر روی آن چفت کرده است. راننده تاکسیها در دو طرف مسیر ایستاده و فریاد میزنند: خانوم راهآهن میری؟ میری طالقانی؟ بیا سوار شو و… از کنارشان میگذرم: تاکسی نمیخواهم.
ما از کف خیابان نان درمیآوریم
وقتی میگویم صحبت کنیم قیافهی جالبی به خود میگیرد. لبخند شیرینی میزند و میگوید: آخر من هیچی بلد نیستم چه بگویم؟ من سواد ندارم نمیتوانم قلمبه سلمبه برایت حرف بزنم. میگویم اشکالی ندارد که بدون مکث ادامه میدهد: چه بگویم؛ من که حرف زدن قشنگ بلد نیستم! با اطمینان از اینکه قرار نیست سوال سختی ازش بپرسم اجازه میدهد که کنار مبل بنشینم. سینی بزرگی از نانهای شیرین روغنی روی چهار پایه کوتاهی جلویش گذاشته است. هنوز همان لبخند شیرین و نمکی را بر چهره دارد . فکر میکنم شاید هیچوقت از روی صورتش پاک نشود. تا مشتریها را راه بیندازد کمی طول می کشد. ـ اینها 20 تومان و کناریش 15 تومان است. فرقی ندارد همان است فقط اندازهی بیشتری دارد. به مشتری دیگری میگوید: «معلوم است که تازه است پخت امروزست … مشتری با تعجب میگوید: 20 تومان شد؟ ـ بله دیگه، یکدفعه روغن گران شد کمتر که نمیصرفد.» در مدت کوتاهی چندین نان میفروشد. با خودم میگویم دستش چه برکتی دارد! به محض اینکه سرش خلوت میشود از کارش میپرسم برایم تعریف میکند: اقبالیه مغازهی کوچکی اجاره کردهام. صبحها از ساعت 9 تا 4 بعدازظهر نان میپزم و عصرها از ساعت 6 تا 11 شب هم اینجا میآیم و نانها را میفروشم. 9 سال است که هر روز این کار را انجام میدهم. فروش روزانه ام ای بد نیست شکر خدا میگذرد. تقریبا روزی 100 تومان درمیآورم. وزنم سنگین است خانه هم که بمانم نمیتوانم کاری انجام دهم. کمردرد، پادرد همه اینها هم یکجور مشکل دیگر است. سه تا بچه دارم. یکی ازدواج کرده؛ دیگری دانشجو است و پسر کوچکم کلاس هفتم. سرپرست خانواده هستم. همسرم اعتیاد دارد یعنی داشت. 4 ماهی میشود که ترک کرده است. البته نه این که فکر کنید الان کار میکند و کمک خرج شده باشد یا من کمک خرج شده باشم خیر همچنان من کار میکنم و منتظر هستیم که حالش کاملا خوب شود. چند وقتی به دلیل اعتیاد ارتباطی با او نداشتیم اما از وقتی تصمیم به ترک گرفته یک شانس دیگر به او دادهام حالا باید دید که کی عقلش سر جایش برمیگردد و سر کار میرود. خرج کل زندگی ما فقط با همین کار میگذرد. باز بهتر از هیچی است اگر همین هم نباشد باید جلوی بقیه دست دراز کنیم. حداقل ماهانه 3 تومان درآمد دارم و امورات زندگی یکجوری میگذرد… در کل زمان پخت این نانها را با روغن سروکار دارم. روغن سردرد میآورد و باعث سرگیجه میشود بهتر بگویم آدم را مریض میکند. بعدازظهرها هم که اینجا میآیم از شدت شلوغی و سروصدا سردردم بدتر میشود. اقبالیه جای محرومی است ما هم در محلهای هستیم که اصلا پررفت وآمد نیست هر چقدر بتوانم آنجا میفروشم اما فروش اصلیام سر همین چهارراه و بازار است. میخندد و اضافه میکند: ما از کف خیابان نان درمیآوریم.
روی دوپایش چنبره زده و دستهایش به موازات تن برروی زانوها آویزان شده است. دختربچه چندین جوراب از روی بساط پهن شدهی زمین به فرمان زن برمیدارد. «عمو جوراب میخوای؟» آستین عابری را میکشد و سپس به دنبالش در کوچه فرعی گم میشود.
زن سالخورده است. چین وچروکهایی پوست سوختهی صورتش را قالب گرفته و چشمهایش در پس و پیش این چینها عقب نشسته است. دقایقی از دور تماشایش میکنم حالا دخترک برگشته؛ جورابها را روی بساط میاندازد و با لحن خسته و لجوج میگوید: «کسی نمیخرد.» کمی دور و بر میپلکد و دوباره همراه جورابهای دستش راه میافتد. سر صحبت را که با او باز میکنم از لهجهای که دارد متوجه میشوم از اهالی شمال است. 67 سال دارد و مدت زیادی نمیشود که به دستفروشی روی آورده است. میگوید با این وضعیت 10 تومان هم 10 تومان است 5 تومان هم 5 تومان است یعنی از همین مقدار کم هم نمیشود گذشت. 5 بچه دارد که یک پسر و یک دخترش مجرد و بیکار در منزل هستند و مابقی ازدواج کردهاند. خرج خانواده برعهدهی خودش هست. وقتی درباره شغل همسرش سوال میپرسم تنها جواب میدهد که کار میکند اما در سوال به اینکه مشغول چه کاری هست با لحن تندی جواب می دهد: «کار میکند دیگر او هم کار میکند.» میگوید که درآمدش بد نیست روی هر جوراب شاید 3 تومان سود کند .زندگیاش میگذرد. شاید آنطور که باید نباشد اما به هر حال میگذرد راه دیگری ندارد. گاهی باقی دستفروشها برایش قلدری میکنند برای همین جای ثابتی بساط ندارد و دائما مجبور میشود جای جدیدی برود.
ظهور پدیدهای به نام دست فروشی
حمید ولیزاده کارشناس ارشد جامعهشناسی و پژوهشگر از علل و شرایط زنان دست فروش در اجتماع و تاثیرات شغل دستفروشی برای ولایت توضیح میدهد:
وی گفت: عامل اصلی ایجاد دستفروشی بحث اقتصادی است. یعنی وضعیت اقتصادی افراد با شغلی که آن را انتخاب میکنند و مشغول میشوند کاملا در ارتباط است. اگر در جامعهای نرخ اشتغال به درستی تنظیم شود مردم برای تامین زندگی مجبور به چنین کارهایی نمیشوند و به شغلهایی با شرایط و طبیعتا درآمد بهتری روی میآورند. اما وقتی شرایط درستی ایجاد نشده باشد به شغلهای کاذبی نظیر دستفروشی مشغول میشوند. البته در شهرهای بزرگ تر مفهوم دستفروشی دچار تغییر و تحولاتی شده و به چند دسته تقسیم میشود. مانند دستفروشی در مترو، دستفروشیهای سر چهارراه و… که در شهرهای کوچکتر بیشتر شکل سنتی داشته و در مجاورت بازارها و پیادهروها دیده میشود. اما مسالهی مشترکی که بین دستفروشان در تمام سطح کشور وجود دارد مساله «دستفروشان مهاجر» است. در شهرهای بزرگ اکثر دستفروشان از استانهای دیگر به دلیل عدم وجود سرمایه، مهارت خاص و تحصیلات مهاجرت کرده و در بازار کار این قبیل شهرها به شغلهای کاذب مشغول میشوند. که باز هم در بحث مهاجرت علت عمده همین مساله اقتصادی است و عوامل دیگر نقش بسیار کمرنگتری ایفا میکنند.
ریشه پراکنی دست فروشان
ولیزاده اظهار داشت: بعضی از افراد به عنوان شغلی که برای امرار معاش خانواده بسیار ضروری هست به دستفروشی نگاه میکنند و چشماندازی از تغییر وضعیت خود ندارند. بیشتر افراد متاهلی که دست به این کار میزنند امیدی به تغییر شغل خود و کسب مهارت جدید ندارند اما یک سری افراد که سن کمتری داشته و علیالخصوص مجرد هستند و تنها برای تامین نیازهای خود و ایجاد پسانداز تن به این کار میدهند بهصورت بلندمدت درگیر این کار نمیشوند بلکه برای خود یک بازه زمانی مشخص در نظر گرفته و پساز دستیابی به پساندازی معین تصمیم به تغییر شغل میگیرند. چنین مواردی در توسعه و پراکندگی دستفروشی بسیار مؤثر است.
دستفروشی؛ از خرده شغل تا معضل بزرگ اجتماعی
وی بیان کرد: اشخاصی که به دستفروشی بهعنوان شغلی برای تامین معاش خانواده نگاه میکنند دیگر کارهایی مثل جابجایی مواد مخدر و از این قبیل فعالیتها را انجام نمیدهند. اما برعکس کسانی که دستفروشی را بهعنوان شغل موقت خود انتخاب کردهاند برای اینکه هر چه زودتر از وضعیتی که قرار گرفتهاند خارج شوند و به اهداف بلند مدت اقتصادی خود دست پیدا کنند در معرض وسوسه کارهای خلاف قرار میگیرند. در این صورت دستفروشی میتواند به یکی از معضلات بزرگ جامعه تبدیل شود. میتوان گفت دیدگاه ما به دستفروشان کاملاً بستگی به نیت و اهداف آنها دارد.
زنان دستفروش سرپرست خانواده قابل تحسین هستند
ولیزاده گفت: مسالهای که بین زنان دستفروش وجود دارد و بین مردان کمتر دیده میشود این است که این زنان، سرپرست خانوادههای بیسرپرست و یا بدسرپرست هستند و در زندگی شخصی، افراد بسیار آسیبپذیری بوده که از روی ناچاری به هر نحو برای تامین خانواده مجبور به امرار معاش میشوند. حتی اگر آن شغل درخور شأنشان نباشد. البته بزرگ و یا کوچک بودن جامعه در این مساله برای زنان بسیار تاثیرگذار است. در شهرهای بزرگتر به علت اینکه این زنان راحت شناخته نمیشوند خیلی راحت تر این کار را انجام میدهند اما در شهرهای کوچک و بستهتر تعداد زنان دستفروش کمتر است. در بین زنان در مقایسه با مردان، حتی بحث پسانداز مالی مطرح نمیشود! و صرفا برای تامین نیازهای اولیه خانواده صرف میشود. از طرفی دیگر زنان دستفروش بیشتر قابل بحث هستند چرا که برای تامین معاش به جای دزدی، تکدیگری و تنفروشی حاضر به انجام این کار میشوند پس از این جهت کاملا قابل تحسین هستند و باید در جامعه این مساله نیز موردنظر قرار بگیرد.
وی اظهار داشت: این شغل به دلیل پاره وقت بودن، برای زنان گزینهی راحتتری به نظر میرسد چرا که در کنار کار مسئولیتهای دیگری نظیر خانهداری و رسیدگی به فرزندان مطرح میشود که با این شغل به راحتی میتوانند تا حدودی به تمامی مسائل زندگی تسلط داشته باشند و در نتیجه تبدیل به عاملی میشود که زنان به این شغل جذب شوند.
پشت چراغ قرمز چهار راه توقف میکنم. زنی به شیشهی ماشین میکوبد و نان شیرمالهای دستش را بالا میآورد. چراغ که سبز میشود از چهارراه میگذرم. از آینه ماشین میبینم کنار جدول نشسته، نان شیرمالها را روی پا گذاشته و منتظر به رنگ چراغ چشم دوخته است.