20 سال اسارت در کالبد زنانه


آنچه والدین باید بدانند
آرزو سلخوری مادرم موهایم را پسرانه کوتاه می‌کرد و هیچ‌وقت اجازه نداد موهایم رشد کند، همواره تعریف می‌کرد که دخترم شبیه پسرها است و رفتارهای پسرانه دارد، لباس‌های پسرانه را ترجیح می‌دادم و اهالی محل نیز من را با این لباس پذیرفته بودند، اما زمان تطبیق جنسیت با همه دنیا جنگیدم. کمی دیرتر از زمان مقرر شده به محل قرار می‌رسم، مردانی که آن اطراف هستند را زیر نظر می‌گیرم، به نظر هیچ‌کدام سوژه مورد نظرم نیستند، حتما باید بین او و بقیه مردان فرقی وجود داشته باشد اما این‌ها همه معمولی هستند؛ نگاهم را به دورتر می‌اندازم مردی جوان با هیبت ورزشکاری به من اشاره می‌‌کند با تردید نگاهش می‌کنم نامم را صدا می‌زند و می‌خواهد به سمت خلوت‌تر پارک برویم. نگاهش می‌کنم؛ هیکلش، زخم روی دستش، آفتاب سوختگی پوستش، ریش‌های بی رمقش همه این‌ها مردانه است، نمی‌توانم تصور کنم او روزگاری در کالبد اشتباهی زندگی می‌کرده است؛ می‌خواهد در گوشه خلوتی بنشینیم تا برایم از 20 سال اسارت در کالبد زنانه بگوید، مردی که 10 سال است خودِ واقعیش را پیدا کرده و واهمه دارد که مبادا عابرین به سخنان ما گوش بسپارند و متوجه شوند که روزی روزگاری او در کالبدی زندانی بوده که خودش نبوده است، او سال‌ها تلاش کرده تا به خود برسد و حالا اینجا در کنار من با صدای دورگه مردانه‌اش از مردانگی می‌گوید. سالیان سال است که زندگی دشواری داشته و خود را اذیت کرده است حال با دلی سرشار از بی‌رحمی می‌خواهد برایم بگوید اصلا چه شد که دیگر نخواست در کالبد زنانه‌اش اسیر شود، من آمده‌ام که بشنوم، آمده‌ام بنویسم که گاهی اسیر چیزی می‌شوی و برای فرار از آن باید از قید و بند همه چیز بگذری، آمده‌ام که بنویسم «جای گلایه نیست اگر درد می‌کشم، صد قرن آزگار، همین رسمِ مردهاست» از او می‌خواهم از کودکی و خانواده‌اش بگوید از روزگاری که جسم و روحش با هم در تضاد بودند و تن به اجبار داده بود. لبخند بر لبانش می‌آید و می‌دانم پشت این دروغ بزرگ درد تا کجا رسوب کرده است، تلخی لبخند روی لبانش می‌خشکد و می‌گوید: «مادرم، همسر دوم پدرم بود، تعداد ما خواهر و برادرها اندازه یک تیم فوتبال بود و من از همه کوچکتر بودم، همسر اول پدرم پسر داشت و مادرم دختر، دخترانی که از نظر پدر ننگ خانواده بودند و بارها سرکوفت می‌شنیدیم که دختر خوب نیست و کاش شما هم پسر بودید، شاید از بس شنیده بودم که پسر بودن حس برتری دارد ترجیح می‌دادم پسر شوم». ـ دخترکی که پسر بودن را زندگی می‌کرد از دخترکی می‌گوید که دوست داشت پسر باشد، کودکی که هیچگاه عروسکی به دست نمی‌گرفت تا مبادا انگ دختر بودن به او بچسبد، کودکی که همواره در کوچه با پسران همبازی می‌شد و هیچ‌گاه حاضر نشد توپش را با عروسکی عوض کند، دختری که در 9 سالگی ترجیح داده بود همراه پدر موتورسواری کند و یاد بگیرد که چطور می‌شود پسر شد. غمی در چهره‌اش نمایان می‌شود و ادامه می‌دهد: «مادرم همیشه موهایم را پسرانه کوتاه می‌کرد و هیچ‌وقت اجازه نداد موهایم رشد کند؛ همواره تعریف می‌کرد که دخترم شبیه پسرها است و رفتارهای پسرانه دارد، همیشه لباس‌های پسرانه را ترجیح می‌دادم و اهالی محل نیز من را با این لباس پذیرفته بودند». فرزاد با تعریف‌هایی که از مادرش می‌شنید بیشتر ترغیب می‌شد که پسر باشد، اصلا دیگر نمی‌توانست خود را به عنوان یک دختر بپذیرد، در حالی که خاطرات کودکیش را مرور می‌کند، می‌گوید: «روح و جسمم با هم هماهنگ نبود، هیچ‌گاه با دخترها احساس راحتی و نزدیکی نمی‌کردم به همین دلیل مدرسه را دوست نداشتم و درس نمی‌خواندم چون خودم را یک پسر می‌دانستم و در مرام من نبود که با جنس مخالف ارتباط بگیرم؛ علاقه‌ای به لاک، آرایش، روسری و دامن نداشتم و هیچکس هم با من مخالفتی نمی‌کرد، اما کمی بزرگتر که شدم و به نوجوانی رسیدم برادر بزرگترم من را بسیار کتک می‌زد و مجبورم می‌کرد که روسری و دامن بپوشم، کتک‌های مادرم هم شروع شده بود، مادری که به رفتارهای پسرانه‌ام می‌نازید حالا می‌خواست که شبیه دخترها رفتار کنم اما دیگر نمی‌توانستم و به همه می‌گفتم که پسر هستم، هرکسی می‌گفت تو دختری به شدت گریه می‎کردم». ـ من هیچ وقت دختر نبودم فرزاد خودش را پسری در قالب دختران می‌دید، دیواری سخت از پسر بودن ساخته بود که ویران کردن این دیوار مسلماً دشوارتر از ساختن دوباره آن بود، او انتخاب کرده بود که پسر باشد و نمی‌خواست به او تحمیل شود که تو یک دختری! حالا زمان آن رسیده بود این پسر سرسخت که برخلاف جهت باد تقلا می‌کرد با اراده‌ای همچنان کوه به قله‌های شادمانی برسد و پسر بودن خودش را به همه ثابت کند. فرزاد ادامه می‌دهد: «آن روزها خواهرم دانشجوی رشته روانشناسی بود و با روحیات من هم آشنا به من گفت تو دارای مشکل جنسیتی هستی و می‌توانی تطبیق جنسیت دهی، دوره نوجوانیم که تمام شد دیگر نتوانستم طاقت بیاورم، بارها به مادرم می‌گفتم من دیگر نمی‌توانم دختر باشم حتی زمانی که سوار تاکسی می‌شدم از زنان فاصله می‌گرفتم چون معتقد بودم من یک مرد هستم و نباید بدنم با بدن یک زن برخورد کند، اگرچه در ظاهر دختر بودم اما همواره تلاش می‌کردم ارتباطم با خانم‌ها حداقلی باشد، هیچ وقت در مراسم عروسی زنانه شرکت نمی‌کردم و به استخر نمی‌رفتم چون می‌دانستم اگر آن‌ها متوجه می‌شدند پسرم هیچوقت من را در جمع خودشان راه نمی‌دادند، اما هرچه فریاد می‌کشیدم کسی نمی‌شنید و بیشتر زجر می‌کشیدم». بازسازی و ترمیم سخت است، باید در انتظار سنگباران همه کسانی باشی که روزی خانواده و عزیز تو بودن و حالا تو را تنها گذاشته‌اند، اما او می‌خواست جهانش را دگرگون کند، حتی اگر کسی حمایتش نکند، خسته‌تر از آن است که بخواهد تمام سختی‌هایی که کشیده است را برایم تعریف کند؛ 19 ساله که بود زندگی مستقلی را شروع کرد، مادر و پدر هیچ‌کدام نمی‌خواستند باور کنند دخترشان مایه آبروریزی شده و می‌خواهد پسر شود. پدر حکم کرده بود که دستور و سرنوشت را خدا نوشته است و تو حق نداری با چیزی که خدا برایت مقدر کرده است بجنگی و باید ازدواج کنی، مادر هم شیرش را حلال نمی‌کرد؛ هیچ‌کس فریادهایش را نشنیده بود اما فرزاد دیگر نمی‌توانست این فشارها را تحمل کند بنابراین خانواده را ترک کرد تا بتواند خودش را پیدا کند. مانند طوفانی که آرام شده است، می‌گوید: «روزها و شب‌های سختی را تنهایی گذراندم، شب‌ها مسافرکشی می‌کردم تا بتوانم از پس هزینه‌های خودم بربیایم، هیچ‌کس همراهیم نکرد به تنهایی به پزشک قانونی رفتم و بارها برگشت خوردم اما اصرار داشتم که هویتم را پیدا کنم، 3 سال در دادسراهای قزوین رفت و آمد می‌کردم و هیچ‌کس حاضر نمی‌شد بپذیرد که من جسمم دختر است اما یک مرد در کالبد زنانه هستم، زمان زیادی تحت نظر روانشناس و روانپزشک قرار گرفتم اما هیچ چیز نمی‌توانست من را منصرف کند، من به دنبال خودم بودم و برای خودم شدن به جنگ همه دنیا رفتم». آهی می‌کشد اما ناگهان خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: «اگر بدانی چه سختی‌هایی کشیده‌ام، با لباس دخترانه از خانه خارج می‌شدم و در یک دستشویی عمومی، لباس‌هایم را عوض می‌کردم بارها می‌خواستند من را به جرم استفاده از دستشویی زنانه کتک بزنند و هر بار فرار کردم.» او از دیروزها رنجیده است اما حالا استوار، چون غریقی نجات یافته از طوفان در کنار من نشسته و با غرور از موج‌هایی می‌گوید که پشت سر گذاشته است و ادامه می‌دهد: «از خانواده طرد شده بودم، مادرم می‌گفت اگر کسی با من هم‌صحبت شود حلالش نمی‌کند، روزهای سختی بود اما به مرور زمان عادت کردم که خودم باید از خودم حمایت کنم، شاید اگر خانواده حمایت می‌کرد روزهای بهتری داشتم، عمل‌های سخت را در حالی انجام می‌دادم که به تنهایی در خانه بودم و تنها یکی از دوستان دخترم همراهم بود و کمکم می‌کرد؛ 20 روز سخت که نباید تکان می‌خوردم تنها در خانه و با همراهی دوستم پشت سر گذاشتم روزهایی که انتظار داشتم مادرم کنارم باشد و نبود، اما حالا من تنها پشت پناهش هستم، نگاه به من خیلی بد بود کسی من را جدی نمی‌گرفت، برای تامین هزینه‌های عمل نیز باید به تنهایی کار می‌کردم.» ـ قصه دختری که فرشته نجات فرزاد شد حرف از خانواده و حسرت داشتن خانواده‌ایی حامی که می‌شود، اشک را مهمان چشمانش می‌کند، اشک‌هایی که به طرز ماهرانه‌ای زندانی شدند و اجازه ریزش ندارند؛ اما حرف از عشق که می‌شود چشمانش برق می‌زند، صورتش جان می‌گیرد و می‌گوید: «یک روز در یکی از استان‌های اطراف بار برده بودم که در بازار آنجا دیدمش، همان نگاه اول محسور انرژی‌اش شدم، هر طور شده راضی‌اش کردم که با هم آشنا شویم، مثل یک مرد کنارش ماندم، هنوز عمل‌هایم تمام نشده بود و نمی‌دانستم چطور باید به او بگویم شرایطم چگونه است، او به خیالش به مردی کامل دلبسته است و من در نظرم مردی بودم که باید بهای عشقش را بپردازم. خودم پذیرفته بودم مرد هستم، بعد از یکسال از آشنایی آرام‌آرام شرایطم را توضیح دادم باورش نمی‌شد اما بالاخره باورش و مرا برای همیشه ترک کرد.» فرزاد چندین ماه را در افسردگی از دست دادن عشقش به سر برد، او برای رسیدن به خود، سختی‌های زیادی کشیده بود و می‌دانست این بار هم خدا همراهش هست و به عشقش می‌رسد، فرزاد تصریح می‌کند: «روزهای سختی را پشت سر گذاشتم تا اینکه یک روز تلفن به صدا در ‌آمد، شماره‌اش را که دیدم خیالم راحت شد، می‌دانستم فرشته نجات من آمده است تا به خوشبختی برساند، تلفن را پاسخ دادم، گفت می‌خواهد کنارم بماند، نمی‌دانستم از خدا چطور تشکر کنم که فرشته زندگی‌ام را سر راهم قرار داده است، اما شرط او این بود که هیچ‌کدام از اعضای خانواده‌اش از شرایط ما با خبر نشوند چون زندگی برای ما دو نفر است و همین هم شد و هیچ‌کس نمی‌داند من از کجا به کجا رسیده‌ام.» فرزاد برخلاف میلش و به اجبار به خانه مادرش رفت، مادر هنوز او را به عنوان پسر نپذیرفته بود و حاضر نبود که به خواستگاری برود، فرزاد در حالی که از عشق همسرش سرشار است، می‌گوید: «مادرم هنوز نپذیرفته بود که من یک مرد هستم، می‌گفت تو او را بدبخت می‌کنی، اگر دوستش داری اجازه بده با یک مرد واقعی ازدواج کند تو یک دختری و هرچه عمل کنی هم فایده‌ای ندارد، نه تنها قلبم بلکه روحم هم شکست؛ قسم خوردم که اگر به خواستگاری نیاید دیگر باید جنازه‌ام را در خاک بگذارد چون چیزی برای جنگیدن وجود نداشت». مادر به خواستگاری می‌رود و آن‌ها با هم ازدواج می‌کنند حالا 5 سال است که ازدواج کرده و از طریق کاشت جنین و تطبیق ژنتیکی 2 فرزند دارند، فرزندانی که شبیه خودش هستند و هیچ‌کس نمی‌داند شرایط زندگیشان چطور بوده، حالا فقط زوجی را می‌بینند که در کنار هم خوشبخت هستند. ـ بهزیستی ما را بین آسمان و زمین رها کرده است فرزاد برای تامین هزینه‌های عمل، هزینه‌های دادسرا و خرج خانه به سختی کار و بیشتر ساعت‌های روز را مسافرکشی می‌کرد، اما درخواست تطبیق جنسیتش هر بار توسط قاضی قزوین رد می‌شد، فرزاد با کلافگی می‌گوید: «80درصد سلول‌های بدن من مذکر بودند، آزمایش زیادی از من گرفتند و تحت نظر روانشناسان مختلفی قرار گرفتم بالاخره بعد از ماه‌های زیادی توانستم پذیرش بگیرم، اما بهزیستی حمایت چندانی نمی‌کرد و می‌گفتند اگر وسط راه پشیمان شوی چه می‌شود، اما من تنها می‌خواستم به خودم برسم». فرزاد هزینه‌های بسیار بالای عمل را با گرفتن وام پرداخت کرده است و از حمایت‌هایی که نشده ناراحت است و می‌گوید: «بهزیستی کمکی نکرد و تنها 13 میلیون تومان در دوره درمان به من پرداخت کرد که تنها هزینه بخشی از یک عمل است، بعد از عمل هم کاملاً رها شدم احساس می‌کنم بهزیستی تا نصفه راه آمد و من را بین آسمان و زمین رها کرد، حالا که با توجه به شرایطم و بعد از عمل‌های سنگین قادر به انجام کار نیستم و برای گذران زندگی نیاز به حمایت دارم بهزیستی ما را نمی‌پذیرد و می‌گوید تو دیگر مرد هستی و برو کار کن در حالی که بعد از آن همه عمل توان انجام کارهای سخت را ندارم و 2 عمل‌ بزرگ و اصلی‌ام هنوز باقی مانده است». ـ اشتغال و مدارک هویتی بزرگترین مشکل من است فرزاد در حالی که از زندگی‌اش راضی است ولی برای آینده‌اش نگران و می‌گوید: «یکی از مشکلات اساسی من مدارک هویتی بود، بعد از تطبیق جنسیت تا زمان تطبیق هویت مشکل جدی داشتم همه مدارکم دخترانه بود و خودم پسر، زمان زیادی طول کشید تا این مشکل حل شود، مثلا اگر به هر دلیلی در رانندگی جریمه می‌شدم یا در مسائل بانکی باید اثبات می‌کردم که من خودم هستم». فرزاد به تازگی عمل کرده است و به دلیل اینکه نمی‌تواند کارهای سخت انجام دهد بیکار است، از طرفی به دلیل برچسب مشکل روانی در کارت پایان خدمت نمی‌تواند هر جایی کار پیدا کند و در این خصوص می‌گوید: «این روزها دنبال وام هستم که بتوانم وانت بخرم و ضایعات جمع کنم، کار کردن برایم عار نیست و هرکاری که بتوانم انجام می‌دهم تا زندگی‌ام سرو سامان بگیرد اما به خاطر وضعیتم نمی‌توانم کار سنگین انجام دهم». او در ذهنش یک روز بهترین مکانیک شهر می‌شود اما شرایط مالی و شرایط جسمی‌اش اجازه نمی‌دهد که چند ماهی آموزش بدهد، خرج خانه و هزینه‌های فرزندانش بالا است و حالا با خم شدن در سطل آشغال و جمع‌آوری زباله کار می‌کند و می‌گوید: اگر یک روز فرصت پیدا کنم با خیال راحت 3 ماه آموزش مکانیک را ببینیم و از مخارج خانه خیالم راحت شود مطمئن باشید بهترین مکانیک شهر می‌شوم، من پدر پولداری نداشته‌ام و خانواده هم حمایتم نکردند اما یک روز موفق‌ترین پسر شهر می‌شوم. ـ رفتار شهره لرستانی را نمی‌پذیرم از شنیدن خبر تطبیق جنسیت «شهره لرستانی» برآشفته شده است، نمی‌تواند او را بپذیرد و می‌گوید: «برای من عذاب بود که لباس زنانه بپوشم و آرایش کنم، نمی‌دانم چطور می‌شود 56 سال در قالب زن بود، چطور می‌شود عاشق یک مرد شوی وقتی خودت مردی؟ چطور می‌شود ناز و ادای زنانه داشت وقتی روحت مرد است؟ هزاران سوال در ذهن من است و حس می‌کنم اینطور اخبار و رسانه‌ای کردن آن اشتباه است و دیگران را نسبت به این راه تشویق می‌کند». فرزاد که در قله این راه ایستاده است، می‌گوید: «تطبیق جنسیت اشتباه، راه زیاد و سخت است، افراد کمی می‌توانند در این راه دوام بیاورند، من به خاطر هوا و هوس این راه را نرفتم، خیلی از اقوام من نمی‌دانند که من تطبیق جنسیت دادم و زن و بچه دارم، من به آرزویم رسیده‌ام اما پیشنهاد نمی‌کنم فردی این راه را بیاید، شنیده‌ام که برخی به خاطر محدودیت‌های حجاب می‌خواهند تغییر کنند اما می‌گویم این بدترین راه است و هرگز در آن قدم نگذارید، من 6 سال جنگیدم و هنوز عمل‌هایم ادامه دارد.» ـ والدین به رفتارها و حرکات فرزندشان بها دهند در زندگی لحظات سختی وجود دارد که عبور از آن ناممکن به نظر می‌رسد، اما فرزاد با تلاش همه آن لحظات را پشت سر گذاشته و حالا که به رویای همیشگی‌اش دست یافته است، حالا که بارها مجبور به دویدن شده و ماهرانه دویده است، دیگر خسته است و نمی‌خواهد کسی راهش را ادامه دهد. فرزاد می‌گوید: «حالا که 10 سال از آن روزها می‌گذرد هیچ‌کس نمی‌داند من کجا هستم، در زندگی سرشار از دشواری و ناهمواری هرگز کم نیاوردم اما راه سخت است، راه خیلی سخت است» در حالی که خودش را خوشبخت می‌داند، ساعتش را از دست در می‌آورد و روی میز صندلی کنار من قرار می‌دهد و با بیقراری می‌گوید: «خانوم می‌شه طوری بنویسی که خانواده‌ها بدانند و اجازه ندهند فرزندشان این مسیر سخت را طی کند» تعجب می‌کنم می‌گویم مگر می‌شود وقتی روحت مرد است بتوانی در جسم یک زن زندگی کنی؟ می‌گوید: «در شرایط فعلی جامعه که پذیرش وجود ندارد و حمایتی نمی‌شویم راه سخت و دشوار است، حالا فکر کنید اگر یک پسر بخواهد دختر شود، او با چه مشکلاتی روبه‌رو می‌شود». نگران است که هم‌کیشانش در این راه سخت جا بزنند راهی که منصرف شدن از آن در میانه راه ممکن نیست، راهی که سخت و هزینه‌بر است، راهی که نیاز به یک فرشته دارد که تمام قد همراهت باشد تا اجازه ندهد حتی قدمی دور شوی، می‌گوید: «کاش پدر و مادرها این مسئله را جدی بگیرند اگر نشانه‌ای در کودکان دیدن حتما به مشاور مراجعه کنند، اگر پسرتان 6 ساله است و لاک می‌زند با او برخورد کنید چرا اجازه می‌دهید روحش دخترانه رشد کند؟ چرا می‌گذارید دختران از اول مردانه رفتار کنند و تشویقش می‌کنید؟ اگر مشکل جدی است همان نوجوانی عمل کنید اجازه ندهید سالیان طولانی اسیر تنی شود که خودش نیست، شعار ندهید دختر من مثل پسرها است، خودمان این ایده را تقویت نکنیم؛ من اصلا اجازه نمی‌دهم پسرم بازی دخترانه کند از این راه سخت می‌ترسم». چشمانش را جمع می‌کند و با کنجکاوی می‌گوید، «خانوم یعنی شما واقعا راضی هستید از جنسیتتون! خود خودتونید؟ من بارها این سوال را از همسرم پرسیدم و هر بار متعجب می‌شوم که چرا من هیچ‌وقت نمی‌خواستم دختر باشم اما به عشقم که نگاه می‌کنم می‌بینم که رسیدن به خودم و به او، می‌ارزد؛ من همیشه رد پای خدا را در زندگی‌ام دیده‌ام و حالا هم از پسران همسن خودم جلوتر هستم، هم ازدواج کرده‌ام و هم بچه دارم، تنها مشکلم بیکاری است اما می‌دانم رد پای خدا هیچگاه از زندگی‌ام پاک نمی‌شود». ـ کودکی؛ بهترین زمان تشخیص اختلال هویت جنسی است هدی حقیقی، معاون امور اجتماعی اداره کل بهزیستی استان قزوین، در این خصوص به ولایت می‌گوید: یکی از مهمترین وجوه هویت انسانی، هویت جنسی است، زن یا مرد بودن مهمترین وجه شناسائی و ارزش گذاری هر فرد توسط خود و محیط پیرامون او است. خانواده و جامعه نقش‌های دخترانه و پسرانه متفاوتی برای دو جنس قائل می‌شوند، این نقش‌ها را به کودک آموخته و او را در جهت تقویت رفتارهای متناسب با جنسیت او تشویق می‌کنند. وی ادامه می‌دهد: مجموعه مشخصات فیزیولوژیک و آناتومیک کودک، آموزش‌های خانواده و محیط و تقابل میان این دو باعث می‌شود که کودکان در 3 سالگی به آگاهی از جنسیت خود برسند، این فرایند طبیعی که در اکثریت موارد با موفقیت طی می‌شود، در برخی افراد متفاوت است به طوری که کودک در مورد تعلق خود به یکی از دو جنس دچار تردید شده یا کاملا خود را متعلق به جنس مخالف جنسیت بیولوژیک خود می‌داند. معاون امور اجتماعی اداره کل بهزیستی استان قزوین بیان می‌کند: این وضعیت معمولا با رشد کودک ادامه پیدا می‌کند اما برحسب شدت احساس تعلق کودک به جنس مخالف، واکنش‌های خانواده و محیط نسبت به وضعیت کودک و درمان یا عدم درمان، ممکن است تدریجاً فروکش کند یا از شدت آن کم شود؛ در مواردی نیز با قوت ادامه پیدا می‌کند و به حداکثر شدت خود یعنی تقاضای فرد برای تغییر مشخصات آناتومیک به صورت جنسیتی که فرد خود را متعلق به آن می‌داند، برسد. وی خاطرنشان می‌کند: اختلال هویت جنسی که در سال‌های اخیر تحت عنوان ملال جنسیتی شناخته می‌شود، به واسطه احساسات عمیق و مداوم نسبت به داشتن هویتی منطبق بر جنسیت دیگر و ناراحتی از هویت جنسیتی خود تعریف می‌شود که سبب ایجاد پریشانی و نقص در عملکرد می‌شود. این امر ممکن است در کودکی، نوجوانی، جوانی و بزرگسالی بروز و در افراد مختلف جلوه‌های ظهور و نشانه‌های متفاوتی داشته باشد. حقیقی خاطرنشان می‌کند: به استناد ماده واحده لایحه قانونی راجع به تشکیل سازمان بهزیستی کشور مصوب مورخ 24/3/59 شورای انقلاب و آیین‌نامه اجرایی مصوب هیات محترم وزیران به شماره 60615/ت/85/ه مورخ 3/3/71 در رابطه با افراد در معرض آسیب اجتماعی، مسئولیت آن‌ها به سازمان بهزیستی واگذار شده است. همچنین با توجه به این که در کشور ما نیز از سالیان گذشته، مبتلایان به اختلال هویت جنسی، شناخته شده‌اند و بر حسب امکانات زمانی به آن‌ها خدماتی ارائه می‌شود. وی تاکید می‌کند: در استان قزوین نیز طرح حمایت اجتماعی از مبتلایان به اختلال هویت جنسی از سال 1385 در مرکز مداخله در بحران شهرستان قزوین با هدف ارتقاء کیفیت زندگی مبتلایان به اختلال هویت جنسی از طریق ارایه حمایت‌های اجتماعی و روانشناختی و همچنین اطلاع‌رسانی و ارائه آموزش‌های مرتبط با اختلال هویت جنسی به مبتلایان، خانواده‌های آنان و جامعه شروع به فعالیت کرده است. معاون امور اجتماعی اداره کل بهزیستی استان قزوین خاطرنشان کرد: افراد مبتلا به نارضایتی جنسیتی دارای انواع اختلالات روانی همانند اضطراب و افسردگی و ناسازگاری‌های خانوادگی هستند. با این که تغییر جنسیت راه‌حل نهایی کمک به افراد مبتلا است، ولی متقاعدسازی اجتماعی، آماده‌سازی فرد و خانواده برای جراحی و سازگاری با هویت جنسی جدید نیازمند خدمات تخصصی از جمله مددکاری و روانشناختی است. وی بیان می‌کند: در مرکز مداخله در بحران بهزیستی خدمات تخصصی از جمله: خدمات مددکاری (ارزیابی اولیه فردی، خانوادگی و اجتماعی، ایجاد ارتباط و کار با خانواده به منظور جلب حمایت خانواده از فرد مبتلا، ارایه خدمات اجتماعی به مراجعین شامل کمک هزینه درمان، اسکان، حرفه‌آموزی، (کاریابی)، خدمات روان‌شناسی (ارزیابی روانشناختی، گروه درمانی، خانواده درمانی، اجرای آزمون‌های روانشناختی)، بهداشتی و درمانی، حقوقی، آموزشی، تلفنی به خدمت‌گیرندگان ارائه می‌شود. اگر چه تصور عموم این است که اختلال هویت جنسی قابل درمان نیست، اما اگر خانواده‌ها در سنین خردسالی این اختلال را تشخیص و در صدد رفع آن بربیایند می‌توانند بسیاری از این اختلالات را درمان و به شخصیت کودک جهت دهند؛ هیچگاه کودکان را برای انجام عملی که مخالف هویت جنسی‌شان است، تشویق نکنید.

شنبه 1 مرداد 1401
03:26:31
 
 
Copyright © 2024 velaiatnews.com - All rights reserved
E-mail : info@velaiatnews.com - Power by Ghasedak ICT