رومینا اسماعیلیپور
هر بار که از خیابان امامخمینی به سمت بازار میروم مغازهای توجهم را به خودش جلب میکند. بارها داخل مغازه شدهام. انگار در اینجا زمان متوقف میشود. نور آفتاب بر روی وسیلهها، میز و قفسهها پهن شده و تکتک آنها زیر گرمای گس آفتاب خمیازه میکشند. کتابها خاک خورده و رویهم لم دادهاند. ورقهایشان زرد و کدر است. اغلب به دلیل مرور زمان و قدیمی بودنشان شکننده شدهاند و حس خاطرات نوجوانی و کودکی و کتابخانههای زمان قدیم را برایم تداعی میکنند. سر بر میگردانم. دورتا دور مغازه را قفسههای چوبی فرا گرفتهاند. از کف زمین تا سقف، قسمتی پر از کتاب، قسمتی خالی و قسمتی دیگر کتابهایی کمتری به چشم میخورد. هیاهوی بازار پشت در جا میماند. مغازه ساکت است و این سکوت را آواز چند پرنده که در گوشهای از مغازه داخل قفس هستند میشکند. «محمد فردوسی» صاحب کتابفروشی فردوسی پشت میزش لابهلای کتابها و قفسهها جا خوش کرده؛ خوشصحبت است. از خاطرات ایام جوانی با شور و اشتیاق تعریف میکند. لیسانس اقتصاد دارد و در مدرسه عالی بیمه تحصیل کرده است. بعد از اتمام تحصیل بر خلاف تصور به سمت مشاغل استخدامی نرفته و پابهپای پدر در همین مغازه کار کرده است. تا قبل از انقلاب 6 کارگر در مغازه آقای فردوسی کار میکردند. کل استان تنها 20 کتابفروشی داشته که کتابفروشی فردوسی در میان آنها سرآمد بوده است. کتابفروشی توسط پدر محمد آقا از سال 1308 تاسیس شده و کماکان پابرجا مانده است. کتابفروشیای با نزدیک به 1 قرن زندگی!
سرقفلی مغازه متعلق به آقای فردوسی و مالکیت آن با شهرداری است. محمد آقا درباره کتابهای موجود در مغازه اینطور تعریف میکند: با توجه به فراخور زمان و درخواست مشتریها کتابها را تهیه میکنم. الان هر طور کتابی که شما بخواهید اینجا هست؛ از تاریخی و اجتماعی گرفته تا شعر و یا حتی کتابهای مذهبی...
ـ از سکوی سرای رضوی تا کتاب فروشی بزرگ فردوسی
محمد آقا کمی به قبل از تاسیس این مغازه یعنی زمانیکه کتابها توسط پدرش روی سکویی در بازار فروخته میشد برمیگردد و میگوید: این ایده، یعنی کتابفروشی بهخاطر علاقهای که پدرم به صحافی و کتاب داشت شکل گرفت. در ابتدای هر کاروانسرا سکویی به مساحت 1 متر در 1 متر تعبیه میشد. پدرم کارش را یعنی فروش کتاب و صحافی را از سکوی سرای رضوی شروع کرد 2 سال بههمین شکل سپری شد. پس از مدتی مغازه مجاور را خرید و شعبهای هم از کتابفروشی سمت سبزه میدان یعنی همان کتابفروشی اقمشه افتتاح کرد. نهایتاً در سال 1335 به اینجا نقل مکان کردیم.
وی تاکید میکند: این کار تا عشق و علاقه نباشد ادامه نمییابد چون منافع مادی ندارد. اگر کنار این مغازه، مغازهی فروش موتورسیکلت نبود چرخاندنش عملاً غیرممکن میشد. الان کتابفروشی شکل و شمایل متفاوتی نسبت به گذشته دارد. وضعیت فروش کتاب افتضاح است. آمار افراد کتابخوان پایین آمده و از طرفی کتابها قیمت نامتعارفی پیدا کردهاند. این مسئله 8 سالی است که گریبانگیر ما شده است.
وی در لابهلای صحبتهایش به احتمال بسته شدن کتابفروشی فردوسی اشاره میکند؛ کتابفروشیای که بعد از 93 سال فعالیت درهایش برای همیشه بسته خواهد شد.
نگاهی به مغازهی خالی میاندازم. تصور اینکه روزی اینجا پر از فروشنده و خریدار بوده و حالا ساکت، خاموش و خاک خورده در گوشهای همچون کتابهایش تنها مانده و تنها جمعیتی که میبیند عبور عابران از پشت ویترین مغازه است، کمی آزرده خاطرم میکند.
محمد آقا اشارهای به در چوبی و قدیمی مغازه میکند و میگوید: این در سال 1316 نصبشده. چوبش از جنس راش است و تا 100 سال دیگر هم عمر میکند. قفسهها از سال 1328 ساخته شدهاند و از همین جنس هستند. تا به الان دست نخوردهاند. اگر نظیر چنین مغازهای با این قدمت در هر جای جهان بود بیشک توسط شهرداری خریداریشده و حفظ میشد اما چه کسی اینجا را میشناسد؟ اگر مغازه را ببندم چه کسی میفهمد که اینجا کتابفروشی ای به قدمت 100 سال بوده است؟
***
روبهروی سبزه میدان مغازهی کوچکی است که نقطهی عطف کتابخوانی و علاقهام به کتاب از آنجا شروع میشود. مغازه کوچک اما تا سقف پر از کتابهای چیده شده روی هم است. به قدری که تنها، جا برای ایستادن 2 یا 3 نفر وجود دارد. آقای اقمشه صاحب این کتابفروشی علاقه بسیار زیادی به کتاب دارد. وقتی از نویسندهای صحبت میکند بیشک ترغیب میشوید که کتابش را تهیه کرده و حتی چند سطری از آن را مطالعه کنید او میگوید: من دوتا اسم دارم تقی و کاظم. اسم شناسنامهام تقی است اما بیشتر مردم به اسم کاظم مرا میشناسند. متولد 1316 هستم و حدود 70 سال است که برای این کتابفروشی زحمت کشیدهام. به بالای سرش نگاهی میاندازد: اولین کتابفروشی هستم که در زمان آقای مهاجرانی بین کتابفروشان سایر استانها جایزه بهترین کتابفروش را گرفتم.
به لوحی که کنار قاب عکس پدر عمو کاظم آویزان شده نگاهی میاندازم که ادامه میدهد: آن زمان تمام انتشارات معروف تهران مثل ابنسینا، امیرکبیر و… دعوت بودند و من تنها کسی بودم که داخل قزوین با آنها کار میکردم. همه آنها را میشناختم اما الان رابطهای با سایر انتشاراتها ندارم و بیشتر کتابها را از کتابخانه میخرم. درحالحاضر رمقی برایم نمانده که در جلساتی که کتابفروشان استان برگزار میکنند شرکت کنم.
آقای اقمشه از خاطراتش با یکی از کتابفروشان مطرح قزوین میگوید که در این جلسات با او ملاقات میکردهاست. البته این آشنایی به قبلاز تشکیل این انجمن و به دوران نوجوانی آن کتابفروش برمیگردد. زمانیکه از آقای اقمشه کتاب میخریده و از صفر یعنی فروش کتابها بر روی زمین شروع کرده و عمو کاظم را یکی از عوامل موفقیت خود در زمان حال میداند.
اقمشه ادامه میدهد: دو تا دختر دارم که در حال حاضر آمریکا زندگی میکنند. البته خودم هم گرین کارت دارم. سالی یک یا دو بار به دخترهایم سر میزنم. دو پسر دارم که یکی معاون اداره عمران هست. البته الان نزدیک به بازنشست شدنش شده؛ آن یکی پسرم از طراحان برج میلاد تهران است. میشود گفت از زندگیام راضی هستم.
آقای اقمشه کتابهای دست دوم هم از مردم میخرد. برخلاف سایر کتابفروشان که برحسب کیلو کتاب را میخرند بر روی کتابها قیمت میگذارد و تک تک آن ها را بررسی میکند.
ـ چطور کتاب فروش شدم؟
عمو کاظم تعریف میکند: من دبیرستان سابق محمدرضا شاه میرفتم. تا کلاس نهم درس خواندم. پدرم قنادی داشت. دوباره برمیگردد و عکس پدرش را نشانم میدهد. بعد از رفتن شاگرد پدرم، داخل قنادی مشغول شدم.
به شیشهی مغازه که عکسی بر آن چسبیده اشاره میکند و ادامه می دهد: آقای حاج سید جوادی، آن زمان دبیر من بود. ایشان پیش پدر من آمد و گفت کاظم درسخوان است، حیف است که مدرسه را رها کند. بگذار حداقل دیپلم بگیرد. پدرم موافقت کرد اما بعد از چند روز دوباره پشیمان شد. من هم روی حرف پدر نمیتوانستم حرفی بزنم. اینجا اول مغازهی کتابفروشی محمد فردوسی بود. آن زمان اینجا را 10 هزار تومان خریدم! اما لباس و وسایل دیگری را برای فروش گذاشتم. بعد از مدتی دیدم که همه سراغ از کتاب میگیرند و کتاب میخواهند. خب من هم خودم به کتاب علاقه داشتم. به همین خاطر تصمیم گرفتم اینجا را دوباره کتابفروشی کنم 2، 3 بار هم رئیس اتحادیه کتابفروشان شدم اما الان تمایلی ندارم. این شد که کتابفروش شدم.
عمو کاظم درباره وضعیت فروش کتابهایش میگوید: فروش کتاب تقریباً کم شده است. مردم نان شب هم ندارند که بخورند چه برسد به خریدن کتاب… کاغذ گران شده و وسع مردم پایین آمده. با این شرایط وضعیت کتابخوانی روزبهروز بدتر میشود.
میپرسم شما خودتان کدام نویسنده را خیلی دوست دارید لبخند رضایتبخشی میزند و جواب میدهد: صادق هدایت. به نظرم روی دستش نیامده. عمو کاظم عکسی از دوران جوانی خودش کنار آقای مومنی نشانم میدهد که متوجه میشوم دستی هم بر کشتی داشته و چندین سال رئیس هیات کشتی استان بودهاست!
ـ قدیمیترین مشتری کتاب فروشی اقمشه
آن زمان کسی بود به اسم کاظم دیوانه! اگر از پدربزرگ و مادربزرگهایتان درباره او بپرسید حتما او را میشناسند. بعدها دربارهی او کتابی نوشتند به نام «مجنون بینوا». در طی نگارش این کتاب با من هم درباره کاظم دیوانه مصاحبه کردند. ولی کاظم دیوانه نبود؛ اتفاقاً خیلی هم دانا بود. به مردم کمک میکرد. به حیوانات غذا میداد و خیلی شیرین بود. جلوی مغازه میرقصید و بچهها برایش دست میزدند و دوغ به صورتش میمالیدند! کتاب موش و گربه عبید زاکانی کتاب مورد علاقهاش بود. هر وقت اینجا میآمد 2 یا 3 کتاب برمیداشت. هرچه اصرار میکردم پول کتابها را ندهد گوشش بدهکار نبود.
در حین صحبت چند نفر داخل مغازه میشوند. هرکدام کتابی را میخواهند. با حضور هرچند اندک نفرات، کورسوی امیدی در دلم روشن میشود که مردم هنوز هم به کتاب علاقه دارند. عکسی از عمو کاظم بین انبوه کتابهایش میاندازم. حالا او هم در میان کتابهایش غرق و جزئی از همانها شده است. عمو کاظم هم حالا یک کتاب است. کتابی مصور و سخنگو از شرح حال تمام کتابهای مغازهاش...