خاطرات یک کتابفروش


مها دیبا
هیچ وقت نه گفتن به مخاطب، برایم عادی نمی‌شود. دلم می‌خواهد، همه را دستِ پُر راهی کنم، اما گاهی ممکن نیست و همیشه هم، پای کتاب‌های چاپ تمام یا چاپ ممنوع و کمیاب درمیان است. دوستی که از هم‌صحبتی و شمایلش معلوم شد، سرباز است و در پادگان لشگر شانزده زرهی مشغول به خدمت، سراغ کتاب‌هایی با موضوع کشاورزی را گرفت؛ نداشتیم. دلم نیامد نا امید بَرَش گردانم، پرسیدم اگر عنوان خاصی یا ناشری تخصصی سراغ دارد، بگوید، شاید بتوانیم سفارش دهیم. چیزی بخاطر نداشت. به ناچار تنهایش گذاشتم، تا اگر دوست داشت میان کتابها چرخی بزند. اِستَند کتابهای نشر هرمس را مرتب می‌کردم، صدایم کرد. کنار قفسه‌ی رمان‌های پلیسی ایستاده بود. گفت از آگاتاکریستی خوانده، حالا نویسنده‌ی پلیسیِ خوب دیگری را می‌خواهد بخواند. راستش گمان می‌کردم فقط دنبال کتاب‌های کشاورزی آمده و اهل عنوان‌های دیگر نیست. از میان نویسندگان ژانر جنایی؛ ژرژسیمنون، استیفن کینگ، پائولا هاوکینز، کیگو هیگاشینو را معرفی کردم. یکی از کتاب‌های سیمنون را برداشت. پرسید کتاب "مکتوب" صادقی را دارید. چشم‌هایم گرد شد. تعجبم را فهمید. گفت "مکتوب" کوئیلو، نه، "مکتوب" بهرام صادقی. گفتم تا جایی که من می‌دانم این نویسنده دو کتاب بیشتر ندارد. مجموعه داستان "سنگر و قمقمه‌های خالی" و "ملکوت". این بار تردید روی شانه‌های او نشست. گفت نمی‌دانم. شاید همین است که می‌گویید. موضوعش در مورد چند نفر است، که در یک ساختمان زندگی می‌کنند. یک دکتری هم در آن ساختمان هست. رفتم و از داستان ایران کتاب را آوردم. برایش توضیح دادم که داستان در مورد چند دوست هست که برای تفریح در باغی هستند و ناگهان جن در یکی از آنها حلول می‌کند. او را نیمه شب، نزد دکتری در شهر می‌برند، بنام دکتر حاتم که... . نگذاشت ادامه دهم، گفت خودش است. داستان را اسپویل نکنید. بخش داستان ایران را نشانش دادم، که اگر خواست، نگاهی بیاندازد. خوشحال از پی‌ام آمد. پرسیدم کدام‌ها را خوانده؟ بیژن نجدی و احمد محمود را خوانده بود. لحن شاعرانه‌ی نجدی را دوست داشت ولی از باقی کتابهایش اطلاعی نداشت. داستانهای ناتمام را دستش دادم و گفتم تنها کتابی که قبل مرگش به چاپ رسید، "یوزپلنگانی که با من دویده‌اند" بود و دو تای دیگر را همسرش بعدا به ناشر سپرد. خوشحال بود از کنج یافته. برایش از مندنی پور و براهنی هم گفتم. مشتاق گوش می‌کرد. انگار نه انگار که به زحمت مرخصی ساعتی گرفته تا بیاید کتابفروشی. نه من دلم می‌آمد که با پرحرفی‌هایم باعث تاخیر و جریمه‌اش شوم، نه سربازِ مهربان می‌توانست از شنیدنی‌های داستان ایرانی دل بِکند. صحبت‌مان را کوتاه کردیم، تا دقیقه‌ی نَود به پادگان برسد و باقی حرفها را گذاشتیم برای دیدار بعدی.

دوشنبه 12 ارديبهشت 1401
03:39:41
 
 
Copyright © 2024 velaiatnews.com - All rights reserved
E-mail : info@velaiatnews.com - Power by Ghasedak ICT