پیت‌هایی پر از تنهایی


حسن لطفی
وقتی احساس تنهایی می‌کنید اگر بوی دود آزارتان نمی‌دهد ایستادن کنار پیت‌های حلبی که شعله‌های آتش از آن بیرون می‌زند حالتان را خوب خواهد کرد. اصلا مهم‌ترین کار پیت‌های حلبی همین است که دل و جان آدم‌ها را گرم کند و تنهایی‌شان را بگیرد. این را سال‌ها پیش فهمیدم. وقتی که فَتی، علی جان قِطَره، جواد دیوانه، کَرم موش، لیلی و مجنون و افروز هنوز فراموش نشده بودند.کافی بود هوا سرد بشود و آنها پیت‌های حلبی سوراخشان را بیرون بکشند و آتش به جان چوب‌های درونشان بیندازند. آتش که گر می‌گرفت دور و برشان پر آدم می‌شد. آدم‌هایی که تا به پیت برسند قوز کرده و دست در جیب بودند. اما کنار آتش یخشان آب می‌شد و لبخند بر لبانشان می‌نشست. افروز تنها زنِ خانه بدوش این جماعت بود. زنی که از زنانگی فقط نامی برایش مانده بود. صورتش کشیده و مردانه بود. از شرم زنانه در رفتار و گفتارش نشانی نبود. وقیح و بی‌پروا بود. زیر بار حرف کسی نمی‌ماند. از کجا آمده بود را کسی نمی‌دانست. درست مثل لیلی و مجنون، جواد، علی جان و کَرم موش. فَتی با اصل و نصب‌ترینشان بود. تا عقلش سرجاش بود کشتی می‌گرفت. عقلش هم توی یکی از تمرین‌ها ضربه شده بود. وقتی حریف سرش را محکم به زمین زده بود. بیچاره چه زجری کشیده است. منظورم فَتی نیست. حریفش است. لابد هر بار که از سبزه میدان قزوین رد می‌شده و فَتی را می‌دیده خودش را شماتت می‌کرده. فَتی که چیزی حالیش نمی‌شد. همیشه شاد بود. البته این حدس است. حدس کسی که بیرون گود نشسته و سرنوشت فَتی و حریفش را مرور می‌کند. کسی که فقط ظاهر آدمها را می‌بیند. ظاهری که خیلی وقت‌ها با درونشان یکی نیست. اما چه می‌شود کرد؟ آدم شیر پاک خورده ظاهربین است و چشم بصیرت ندارد. تصور کنید فَتی کنار پیت حلبی ایستاده و به طور همزمان دو نخ سیگارش را با شعله‌های آتش روشن می‌کند. سیگارها را بر لب خندانش می‌گذارد و دود هر دو را با هم به درون ریه‌اش می‌فرستد. در چنین حالتی جز سرخوشی و آرامش چه چیز دیگری در او می‌توان دید؟ شاید همین برداشت‌ها باعث شد تا در زمستانی سخت کسی او را به خانه‌اش دعوت نکند و بگذارد تا کنار پیت حلبی پر از دوده و خاکه زغال یخ بزند. پیتی که لابد آدم‌های زیادی دورش جمع شده و به سیگار کشیدن فَتی خندیده بودند. آدم‌هایی که شاید بعضی‌هاشان برای خودشان خانه و کاشانه‌ای داشتند. خانه‌ای که اگر چه هُرم گرمای بخاری‌ها دیوارهایش را گرم کرده بود اما نمی‌توانست سرمای افتاده به جان ساکنینش را با گرمی تاخت بزند. سرمایی که دلیلش می‌توانست هر چیزی باشد. هر چیزی که اهالی یک خانه را با هم غریبه می‌کند. غریبه‌هایی که در یک تختخواب دراز می‌کشند، دست در یک سفره دارند و سقف خانه‌شان بلند بلند است. برخلاف خانه‌های چوبی کِرم موش و لیلی و مجنون که در گوشه‌ای از باغستان حکم‌آباد به خانه بدوشیشان پایان داده بود. خانه‌هایی که اگرچه نزدیک به هم بود اما هیچ شباهتی به هم نداشت. سقف خانه کَرم آنقدر کوتاه بود که مجبور بود مثل موش خودش را سینه خیز داخل خانه کند. اما خانه لیلی و مجنون طور دیگری بود. درست مثل خودشان. کَرم از شعر و موسیقی چیزی نمی‌دانست. بلد نبود پیت حلبی خالی بدست بگیرد و آن را به سازی ضربی تبدیل کند. بزند و بخواند و آدم‌های دور آتش را به رقص در آورد. کاری که لیلی و مجنون خوب بلد بودند. البته شعرهایی که می‌خواندند بیشتر از قر کمر به درد خانقاه می‌خورد. نمی‌دانم چه کسی اولین بار آنها را لیلی و مجنون نامیده بود. اما به احتمال زیاد دلبستگی زیاد این دو به هم چشمش را گرفته. ضمنا با مولانا و شمس هم آشنا نبوده. اگر بود، خوب می‌دانست رابطه این دو مرد هیچ شباهتی به رابطه لیلی و مجنون ندارد. بیشتر شبیه رابطه شمس و مولانا است. رابطه‌ای که جای مراد و مریدش دائم عوض می‌شود و هیچوقت معلوم نیست کدام یکی پای معرفت آن دیگری زانو می‌زند. عاقبت لیلی و مجنون را درست نمی‌دانم. فقط شنیده‌ام یک روز شهرداری آن سال‌ها خانه‌های چوبی‌شان را خراب می‌کند و دوباره خانه به دوش می‌شوند. کجا می‌روند را کسی به خاطر ندارد. احتمالا باید افرادی باشند که در سرمای زمستان شانه به شانه آنها ایستاده باشند و در حالی که هرم گرمای آتش بدنشان را داغ می‌کند آدم‌های مغموم و تنهای درونشان را برای مدتی کوتاه فراری داده باشند. آن هم در حالی که لیلی یا مجنون روی پیت حلبی دیگری نشته بر پیت حلبی توی دستش می‌کوبد و می‌خواند. صدای خوش او با ترق و تروق چوب‌های در حال سوختن یکی می‌شود و به آدم یاد می‌دهد مهم‌ترین کار پیت‌های حلبی خالی گرم کردن تن و جان آدم‌ها است. فقط کافی است از خانه بیرون بیایی. پیتی برداری. چوب‌های خشک را درونش بیندازی و شعله‌های آتش را در فضای سرد شهر به رقص درآوری. رقصی که زردی و شورش آدم‌های قوز کرده و دست در جیب را به سمت خودش می‌کشد. فقط یادمان باشد برای گرم کردن تمام وجودمان باید گاهی ریز و آرام بچرخیم و پشت به آتش به انسان‌هایی خیره شویم که دست در دست یار با لبخند ما را نگاه می‌کنند.

دوشنبه 23 اسفند 1400
04:37:44
 
 
Copyright © 2024 velaiatnews.com - All rights reserved
E-mail : info@velaiatnews.com - Power by Ghasedak ICT