محمدرضا مقدم
مقدمه
"جهانبخش افشار" داستان نویسی است که حرفهای زیادی برای گفتن دارد. از صحبتهایش مشخص است که ادبیات و به ویژه ادبیات داستانی ایران و جهان را به خوبی میشناسد. سعی نمیکند مانند کسی بنویسد. شاد یا غمگین، قصههایی هستند که از صافی ذهن خودش میگذرند. به پیشه معلمی اشتغال دارد. مجموعه شعر "دفماه بر انگشت ابر" و رمانی با عنوان "بعد از هشت ساعت خواب شبانه" به قلم وی به چاپ رسیدهاند. چاپ چندین داستان در نشریات مختلف قسمت دیگری از فعالیتهای ادبی این نویسنده را تشکیل میدهد. به تازگی برنده و نفر اول نوزدهمین جایزه ادبی صادق هدایت شده است که به همین دلیل از وی دعوت کردم تا گپ و گفتی با ولایت داشته باشد.
در ابتدا کمی از خودتان بگویید:
متواد 1355 هستم. پدرم ارتشی بود. بخاطر شغل پدرم ما بچهها هم هرکدام در شهر و منطقهای از ایران به دنیا آمدیم. ـ به دلیل اینکه پدرم اهل یکی از روستاهای قزوین است شناسنامه من هم در قزوین صادر شده است ـ کلاس اول ابتدایی را نصفه و نیمه در قزوین و در یکی از مدرسههای خیابان مولوی خواندم. امروز همهی آن کوچهها و معبرها تخریب شده است و آنجاها را بازسازی کردهاند. ادامه تحصیلم را تا مقطع دیپلم در شهر تاکستان گذراندم. آشنایی من با شعر و ادبیات در همانجا صورت گرفت. شهری کوچک که آن همه استعداد ادبی دارد. سال 75 بود که دانشگاه تربیت معلم قبول شدم. شیفته معلمی بودم و قصد داشتم به قزوین بازگردم و در استان قزوین تدریس کنم ولی بین آن همه دانشجوی فارغ التحصیل، فقط من و یک نفر دیگر سهمیه تهران بودیم و هیچ راهی برای بازگشت به قزوین وجود نداشت مگر اینکه 5 سال دوره تعهد استخدامی را میگذراندم. بعد از 5 سال، تقریبا در تهران ریشه دوانده بودم و گویا چندان دروغ هم نیست که خاک تهران دامنگیر است. ماندگار شدم ولیکن همیشه با یک نگاه غمبارِ نوستالژیک به پشت سر، راهم را ادامه دادم.
چه انگیزه ای سبب شد به سراغ ادبیات بروید؟
حالا که فکر میکنم میبینم شاید دو چیز بیشتر از همه من را یک دفعه هول داد سمت خیالبازی و خیالپردازی. یا بهتر بگویم دو نفر. یکی "مارک تواین" بود؛ نویسندهی کتاب هاکلبریفین. کلاس چهارم ابتدایی بودم و طبق معمول خرداد ماه با نمرههای بیست در درسها قبول شدم. پدرم پرسید «جایزه چی بخرم برات؟» چون پدرم خودش اهل کتاب و کتابخوانی ست. گفتم «کتاب بخر» دستم را گرفت و با هم رفتیم کتابفروشی. در یکی از قفسهها، جلد کتاب «ماجراهای هاکلبریفین» خیرهام کرد. طرح جلدی که برای من در آن سن، پر از هیجان و در واقع دیوانه کننده بود. عکس یک کَرَجی کوچک، با یک بچهی هم سن و سال خودم و یک مرد سیاه پوست، روی رودخانهی میسیسیپی. البته بعداً فهمیدم آن رودخانه اسماش میسیسیپی است. نمیدانم "هاکلبریفین" را خواندهاید یا نه؟ ولی من آن سال و سالهای بعد، آن قدر آن کتاب را خواندم تا اینکه شیرازهی کتاب از هم وا رفت و کتاب ورق ورق شد. از این اتفاق دو سال گذشت. کلاس اول راهنمایی بودم و یک روز به جای معلم ادبیاتمان، یک آقایی آمد سر کلاس و به جای درس دادن گفت: من قسمتی از یک داستان را تعریف میکنم و بعد شما بقیهاش را بنویسید. تا آخر زنگ هم به ما فرصت داد. خودمانیم، عجب موقعیت خاص و دلچسبی نصیبم شده بود و فقط خدا میداند که چه حالی داشتم. هر چی بلد بودم از خیال بازی و خیالپردازی، روی کاغذ آوردم. داستانهایمان را تحویل دادیم. هفتهی بعد دوباره همان آقا آمد؛ این بار اما یک کیف هم همراهش بود. جایزهی منتخبها را از کیفاش در آورد و گذاشت روی میز. جایزهها کتاب بودند. یک کتاب به من هدیه داد.
این دو اتفاق و یا بهتر بگویم دو پرتابهی محکم، من را پرتاب کردند به سرزمینی که همهچیز در آنجا میسر است.
خیالستان. سرزمین عجیب و غریبی که همه چیزش تماشایی و تعریف کردنی است.
اگر موافقید به "رمان بعد از 8 ساعت خوابشبانه" بپردازیم؛ در مورد این کتاب توضیح دهید:
رمان بعد از هشت ساعت خواب شبانه، در واقع موضوعیست که سالها، در ذهن و روان من بود و شاید بشود گفت هنوز هم هست و میشود دربارهی ادامهی آن فکر کرد. یعنی اینکه فضای گفتگو محوری دارد. رمان با دیالوگها پیش میرود و میتوانست تا هزار صفحه ادامه داشته باشد. در واقع من برای نوشتن این کتاب، متاثر از فضای شبنشینیهای دوران کودکیام بودم. سالهایی که دوست و آشناها میآمدند و دور هم مینشستند و گفتگو و دیالوگها شروع میشد و یک دفعه یکی از آن میان، چیزی تعریف میکرد که همه گوش میدادند و خب آن حرفها من را که بچه بودم با خودشان میبردند به هزار توی خیال و اوهام. یک وقت میدیدی چند ساعت، راست و دروغ سر هم کردهاند و آن قدر حرفهایشان جذاب و گیرا بوده که اصلا متوجهی گذر زمان نشدهایم. من از این خاصیتِ حرف زدن آدمها با همدیگر، در رمانام بهره بردم. دو نفری که در عالم خیال بدون هیچ سنخیت مکانی و زمانی، کنار هم نشستهاند. یک سرباز مرزبان ایرانی با یک افسر آلمانی از جنگ جهانی دوم آن قدر حرف میزنند که هشت ساعت میگذرد یا هشتاد روز یا هشتاد سال اما تمام گفتگوهای این دو نفر که گاهی دارند جای شخصیتهای واقعی تاریخ حرف میزنند یک هدف واحد و سمت و سویهی خاص دارد که البته توصیه میکنم اگر تا اینجا برایتان جالب بوده برید کتاب را تهیه کنید و بخوانید تا به قول خارجیها اسپویل (لو دادن) نشده و قضیه را لو ندادهام.
با توجه به اینکه معلم هستید علاقه دانشآموزان به ادبیات را چگونه ارزیابی میکنید؟
دانشآموزان حقیقتا عاشق قصه شنیدن و قصه نوشتن هستند. توجه داشتید چی عرض کردم؟ قصه شنیدن و قصه نوشتن. چون فرهنگ مطالعه در هیچ صنفی وجود ندارد و دانشآموزها هم از این قضیه مستثنی نیستند. آنها هم اهل خواندن نیستند چون متاسفانه در آموزش و پرورش ما هیچ جایی برای قصه و قصه پردازی وجود ندارد. اما حقیقت موضوع اینجاست که دانشآموزها عطش دارند برای قصه شنیدن و خود را محک زدن و نوشتن. من یک وقت برای پایهی یازدهام رشته ادبیات و علوم انسانی، تاریخ ادبیات درس میدادم. برایشان خسرو و شیرین نظامی را میخواندم. نه اینکه به نثر بخوانم نه. خود شعرهای نظامی را میخواندم. از شدت هیجان و علاقه، زنگ تفریح که به صدا درمیآمد، هیچ کدام حاضر نبودند بیرون بروند. میگفتند «آقا زنگ تفریح بمونیم کلاس، بقیهاش رو بخون». من هم میماندم و آن 10 دقیقه هم بقیه داستان را میخواندم برایشان. بماند که آن یک استکان چای زنگ تفریح هم از دستم میرفت ولی خب اشتیاق بچهها را میدیدم که چقدر ذوق شنیدن دارند یا قبل از حملهی این کرونا، در یک هنرستان دخترانه از طرف مدیر هنرستان دعوت شده بودم که برای هر پایه، چند جلسه کلاس ادبیات داستانی تدریس کنم. رفتم سر کلاس و چند تا از خوابهایم را که نوشته بودم برایشان خواندم. گفتم اینهایی که برایتان خواندم، همه خوابهایی بوده که دیدهام. حالا شما خوابهایتان را بنویسید. باور نمیکنید علاوه بر اینکه فضاهایی سورئال و فراسوررئال را مینوشتند آنقدر ذوق داشتند برای نوشتن و این که با چه منبع غنیای مواجه شدهاند. تازه فهمیده بودند که چقدر نوشتن خوب است و حتی آنهایی که توی دلشان غصهای یا قصهای و یا حرف مگو داشتند با نوشتن، همه را ریخته بودند روی کاغذ و از شرش خلاص شده بودند. فکر میکنم نوشتنِ کابوسها و غصهها، برای آدم میتواند اثر رواندرمانگرانهای داشته باشد. ولی خب این کرونا آمد و کلاسها متوقف شد. البته حالا برای بچههای پایهی ششم، در سامانهی آموزش و پرورش، همراه درس هنر، داستانهای نیمهکارهای را مینویسم و بعد به بچهها میگویم بقیهاش را شما بنویسید. یعنی همان شگرد معلم سالهای دور خودم. نمیدانید بچههای ده یازده ساله چه اشتیاقی دارند برای نوشتن. ولی خب حیف که به صورت رسمی در مدارس درس قصهنویسی یا ادبیات داستانی وجود ندارد. اما چیزی که هست دانشآموزان در هر پایهای، عاشق قصه شنیدن و قصه نوشتناند.
به نظر شما برای نوشتن باید کلاسهای آموزشی طی شود یا علاقه شخصی کفایت میکند؟
نه به این شکل که الان هست. شاید کلاسهای آموزش داستاننویسی در ذات خود، فایدهای داشته باشند (که دارند)، ولی نه این چیزی که الان مُد شده!
اصلا دنبال اهداف دیگری هستند. آموزش قصهنویسی بهانهست. میشود مگر چنین چیزی؟ خود، برگزار کننده و آموزشدهنده، سال تا سال، کتاب نمیخواند و اصلا حوصلهی کتاب خواندن ندارد بعد میخواهد چی یاد بچههای مردم بدهد؟!...
بله یک وقت آدمی مثل مرحوم گلشیری، کلاس یا دورهمیای برپا میکرد برای آموزش داستاننویسی، و با آن سواد خیرهکنندهاش، از دل این کلاسها نویسندههای حرفهای بیرون میآمدند که الان هم هستند و وزنهای شدهاند در داستاننویسی. ولی این چیزی که الان باب هست به اسم کلاسهای داستاننویسی، در واقع یک چیز مضحکی ست که یا به خاطر پول است یا چیزهای دیگر که آدم شرماش میآید حتی به زبان بیاورد. طرف خودش املای بعضی کلمات را غلط مینویسد آن وقت چی یاد میدهد به شاگردانش؟ در این شلوغیِ بازار مکاره، فکر میکنم دوستداران نویسندگی فعلا، با مطالعهی شخصی، زودتر به علایقشان برسند تا رفتن به این کلاسهای تقلبی.
وضعیت داستاننویسی معاصر ایران را چگونه ارزیابی میکنید؟
اگر بخواهم در یک کلمه بگویم، «رخوت»... دلیلاش را هم میدانم ولی بگذارید از جانب من ناگفته بماند. معذلک، قلمهای پخته و باسوادی هم هستند، که متاسفانه نمیتوانند حریف باندهایِ حقیقتا کثیفِ حاکم بر ادبیات داستانی کشورمان بشوند. باندهایی که واقعا مثل اژدهای هفتسر هستند و برای دفعشان فقط باید زُمُرّد شد.
داستاننویسان با چه مشکلات و چالشهایی مواجه هستند؟
شاید به همان سوال قبلی باید برگشت. ببینید انتشاراتیها (البته تا حدی حق هم دارند) با هر نویسندهای کار نمیکنند. یعنی کتاب هر کسی که نویسندهست و کتابی نوشته را چاپ نمیکنند. به این راحتیها نیست. خود من کتابم را پیش سه یا چهار ناشر بردم. یکیشان گفت خیلی جذاب است ولی کاش ترجمه بود. یعنی داستان ایرانی اصلا چاپ نمیکند. یکی نقش ممیزی و سانسورچی را گرفته بود. اصرار داشت که قسمتهای مربوط به جنگ جهانی دوم و نازیها را حذف کنم. چون شائبهی طرفداری از نازیسم را ایجاد میکند. یک نشر هم که اتفاقا خیلی معروف است و از ده کتاب جدید که چاپ کند قطعا هشتتایش از نویسندگان زن خواهد بود یکی کتاب دوستان خودشان و یکی هم از نویسندهای معروف. خب کسی که تازه کتاب نوشته و از قضا خوب هم نوشته باید چه کار کند؟ تا کی باید چوب گمنامیاش را بخورد؟ حریف اژدهای هفت سر هم که نمیشود. مگر آنقدر معروف بشود که تبدیل به همان زُمُرّد باشد تا بتواند چشم اژدها را بترکاند. ولی خب چطوری باید معروف بشود؟! میبینید؟!... یک دایرهی بسته است. از هر سرش وارد شوید باز میرسید به خانهی اول. مَخلص کلام اینکه، داستاننویس خوب زیاد داریم ولی حقیقتا جانشان به لب رسیده. بعضیهایشان هم که کمطاقتتر هستند. مثل مرحوم کوروش اسدی، که طاقت این همه درد و اجحاف را ندارند و هیچ و خلاص...
به چه سبک و سیاقی در نوشتن علاقهمند هستید؟
سبک و ژانر خاصی را تعقیب نمیکنم. یا بهتر است دربارهی سبک بگویم یک وقتهایی بود که من داستانی مینوشتم و میدادم به دوستان و آشنایانام تا بخوانند؛ بعد وقتی میخواندند میگفتند«دَمِت گرم، چقدر شبیه فلانی نوشتی». تا موقعی که جوانکی بودم این جملات مغرورم میکرد و کیف میکردم. ولی از یک جایی به بعد، به خودم آمدم و وقتی این جملات را میشنیدم اوقاتام تلخ میشد و با خودم میگفتم «ای بابا، باز هم شبیه فلانی نوشتم». دقیقا از جایی که سعی کردم حرفهای خودم را روی کاغذ بیاورم و با دهان خودم حرف بزنم متوجه شدم نقدها و نظرها، حالتشان عوض شده. اوایل میگفتند: «مزخرف نوشتی» و بعد آرام آرام، تبدیل شد به این که در جایزهی ادبی صادق هدایت، مقام اول را کسب کردم که این یعنی در نوشتنِ حرفهایم، به یک تشخّص و فضای شخصی رسیدهام. حالا مخاطبان داستانهایم میگویند قلمات خیلی حس غم دارد یا مثلاً خیلی قلمات شاد است. این دیگر خود من هستم نه کسی دیگر. شاد یا غمگین خودِ خودم هستم. در واقع از لحظهای که سعی کردم خودم باشم تماشاییتر و خواندنیتر شدم. وقتی میگویم «خودم باشم» یعنی به همین سادگی که الان میگویم و شما میخوانید. من معتقدم سادگی، شگفتانگیز است.
در حال حاضر مشغول انجام چه کاری هستید؟
فعالیت یک معلم و نویسنده چیزی به جز خواندن و نوشتن نباید باشد. اگر غیر این باشد (که هست) یعنی یک جای کار میلنگد. ولی در کنار تمام مشکلاتی که یک معلم دارد و همه هم میدانند مشغول نوشتن یک رمان جدید هستم. البته نمیدانم واقعا رمان خواهد شد یا داستان بلند. چون اصلا من تصمیمگیرنده نیستم؛ آن چیزی که در ذهن و روان من میجوشد و فضاهای قصه را میسازد همان است که میگوید بس است یا ادامهاش بده. هر جا آن حس درونی بگوید «بسه دیگه» ، قلم را زمین میگذارم و داستان تمام میشود.
در خاتمه چند رمان ایرانی و خارجی به مخاطبان معرفی کنید:
من این طور فرض میکنم که خوانندگان این روزنامه، اهل کتاب و مطالعه به شکل حرفهای هستند. پس همه را توصیه میکنم به خواندن کتابهای گونترگراس و ماریوبارگاسیوسا. یکی از آلمان و یکی از پرو. این دو نفر فوقالعادهاند. هر دو هم نوبل ادبیات دارند. من در سالهایی، کتابهای برندگان نوبل ادبیات را میخواندم، تا ببینم از چی حرف زدهاند. نکتهی یکسان همهی آنها انسانیت بود و عشق. این دو مولفه عامل پیروزی آدمهاست. اما از بحث دور نشویم. در کنار این دو غول ادبیات، کتاب «در جستجوی زمان از دست رفته» نوشتهی مارسل پروست، از مهمترین کتابهای دنیاست. یکی میگفت: هرکس این کتاب را نخوانده، حق اظهارنظر در ادبیات را ندارد و فکر میکنم تا حدی هم، درست میگفته. از نویسندگان ایرانی هم، فکر میکنم باید سراغ کلاسیکها برویم. وقتی داستانهای عجیب و زیبایی مثل شاهنامهی فردوسی و پنج گنج نظامی را داریم، دیگر کجا دنبال داستان بگردیم. فکر کنید کسی خدای ناکرده بمیرد و شاهنامه را نخوانده باشد. «خَسرالدنیا» که قطعا خواهد بود ولی، والعاقبهاش را نمیدانم. از معاصرین هم خیلیها هستند. کتاب «سمفونی مردگان» نوشتهی عباس معروفی یا کتاب «عقرب روی پلههای راه آهن اندیمشک یا از این قطار خون میچکد قربان» نوشتهی حسین مرتضائیان آبکنار، و یا کتابهای شهریار مندنیپور، مخصوصا کتاب اخیرش به اسم «عقربکِشی ماه پیشونی».
در پایان برای مخاطبان آرزوی سلامتی دارم و اینکه امیدوارم واقعا روزی همهی هموطنانم، به حقیقت شاد باشند نه به مَجاز.