اسماعیل جمشیدی
یکی از سردبیرانی که میدانست و مطمئن بود برای گزارشهای هفته در آن مجله (گاه تا چهار گزارش در یک شماره) نیازی به سوژه از طرف سردبیر ندارم؛ دکتر علی بهزادی مدیر مجله سپیده و سیاه بود، با این وصف در سومین دوره همکاری با این مجله که بیش از هفت سال طول کشید؛ گاه سوژههای خاصی را به من میگفت:
آقای جمشیدی این یکی را سری بزن و ببین چیزی از آن درمیآد!
و یکی از این سوژهها را اوایل دی ماه سال 1350 که سال کوروش نامیده بودند به من داد: دیدار از رسام ارژنگی سازنده تابلوی نادر که 6 مترمربع وسعت دارد و کار شگفتی است. نشانی را گرفتم و به محله سرچشمه تهران و کوچهای منشعب از کوچه ذغالیها که حال دیگر از آن ذغال، اثری نیست (و بخشی از کودکی و نوجوانی من در آن حوالی گذشته بود) رفتم، در خانهای قدیمی و در سالن بزرگی که کارگاه و نمایشگاه نقاشی استاد بود (نگارستان ارژنگی) پیرمردی لاغراندام قد بلند و کمی پیر؛ صورت استخوانی، اول کمی اخمو و بعد بسیار احساساتی و پرشور را منتظر خود دیدم که بعد از حال و احوال اولیه با همان ته لهجه شیرین آذری با هیجان درباره آثار و زندگیاش بدون سوال صحبت میکرد، در گردش کوتاه در آن نگارستان بزرگ وقتی مرا در مقابل تابلوی عظیم نادر در فکر دید گفت:
«میبینم حیران ماندی؟ شگفتزده شدی؟ ببین پسرم قبل از تو سالها پیش شخص دیگری را در مقابل این تابلو گریان دیدم (حالا تو خوب است گریه نمیکنی)، آن وقت این تابلو ابعاد کوچکی داشت ولی آن مرد، مرد بزرگی بود. شاعر بزرگی بود عارف را میگویم.
عارف قزوینی که وقتی این تابلو را دید. زد زیر گریه و وقتی علتش را پرسیدم، گفت: دارم فکر میکنم آیا ما همان ملت بزرگی هستیم که نادر داشتیم؟ کجا رفت آن همه غیرت، شجاعت، قدرت، عظمت و شکوه؟»
کنجکاو شدم: آیا شما با عارف قزوینی دوستی و معاشرتی داشتید؟
استاد کتابی به دست من داد در قطع وزیری جلد مقوایی و روکشدار و روی آن نوشته شده بود «دیوان اشعار رسام ارژنگی» و در صفحه اول آن که تاریخ چاپ 1333 داشت این بیت آمده بود:
به جای رنگ بمالم به پرده خون جگر
فلک ندیده مغرور به سخت جانی من
بعد با شور و هیجان گفت: «ای آقا، اینجا یک وقتی عارف میآمد، عشقی میآمد، نیما میآمد، فرخی میآمد اینها از دوستان من بودند. بنده هم شعر میگویم و هم نقاشی میآفرینم، بیش از دو هزار (2000) اثر هنری آفریدم، برای کتاب حافظ، خیام، فردوسی و بسیاری از شعرای بزرگ نقاشی کشیدم. در بسیاری از کشورهای مهم و هنرشناس دنیا نمایشگاه گذاشتم، برای تکمیل آموزش نقاشی به روسیه رفتم و مدت 8 سال در هنرستان و آکادمی نقاشی تفلیس و مسکو (با هزینه خودم) تحصیل کردم و هنر اندوختم، سال 1307 نمایشگاهی از حاصل رنجها و کوششهایم که مرکب از 200 تابلو و مجسمه بود در خیابان شاه آباد(جمهوری امروز) افتتاح کردم و هیات وزیران و عدهای از رجال و محترمین کشور به تماشای آن آمدند. حرف و خاطره زیاد داشت، ترکیب دوستانش و پرترههایی که از آنها کشیده بود را به من نشان دادمثل نیما، عارف، عشقی و فرخی به نظرم جالب آمد، همان روز قرار گفتوگویی دیگر درباره دوستان و هم مشربان ادبیاش گذاشتم که استقبال کرد، و به این ترتیب دیداری که قرار بود از آن گزارشی مختصر برای سال کوروش درآید به سلسله گفتوگوهایی انجامید که در پنج شماره پی در پی مجله سپید و سیاه چاپ شد با عنوان «خاطرات استاد رسام ارژنگی از عارف و نیما و عشقی» و بعد فرخی هم به آن اضافه شد، در شرح احوال هر یک از این مشاهیر حرفها و خاطرات جالبی داشت، در مورد عشقی جنجال مختصری آفرید ولی در مورد دیگران نکات پنهانی را آشکار کرد که با استقبال خوانندگان مجله روبرو شد. مثلا درباره عارف قزوینی گفت:
«سال 1913 در مسکو و در گالری «ترتیاکوف اسکی» کار مطالعاتی میکردم، آنجا زمزمههای زیادی درباره عارف و کمالالملک از بعضی ایرانیها میشنیدم، آنها میگفتند کمالالملک آثاری دارد به مراتب بهتر از آثار نقاشان روسی که من آنجا میدیدم. درباره عارف حرف بسیار بود، تقریبا اکثر ایرانیها اشعار او را از حفظ میخواندند، از همانجا مشتاق شدم این دو هنرمند را از نزدیک ببینم، از جمله اشعار عارف که از زبان این و آن شنیدم و هنوز هم به خاطر دارم؛ یکی این شعر است:
چشم شوخ و شنگ فتنه کرده است
بین دو صد کز این فتنه، فتنه خواست
هر که بهر خود تیشه میزند
ویلهلم و ژرژیا که نیکلاست
ما که هستیم، عجب بیپا و دستیم
همه مغرور و مستیم
به بزم دوستان دشمن نشستیم
ما خرابیم، خراب اندر خرابیم
چو صید اندر طنابیم
همه مست شرابیم
«سالها گذشت و من به تهران آمدم، عارف به همراه مهاجرین به اسلامبول رفته بود ولی کمالالملک در تهران بود، یک روز رفتم صنایع مستظرفه، ایشان من و برادر بزرگم میرمصور و پدرم را که شعر میگفت میشناخت، از اثار دیدن کردم، ولی آن اثری که دلم میخواست (پس از شنیدن آن تعریفها) پیدا کنم؛ ندیدم، اغلب کپی بودند و یا صورتهایی مثل عکاسی داشت، حرفهایی زدم که کمالالملک خوشش نیامد و همانجا بین ما اختلاف افتاد، وزیر فرهنگ وقت که میل داشت در صنایع مستظرفه مشغول کار شوم با جواب رد کمالالملک روبرو شد، در نتیجه آمدم خیابان علاءالدوله (فردوسی امروز) یک آپارتمان کرایه کردم و روی در ورودیاش نوشتم (نگارستان ارژنگی) بعد رفتم به شیراز و پاسارگاد به قصد اینکه آثار باستانی مانده از تاریخ را از نزدیک ببینم و تابلوی فتح بابل را بسازم.
آن اطلاعاتی که لازم داشتم در این سفر به دست نیاوردم، راهها ناامن بود و وسیله سفر بسیار کم، عمر سفر را کوتاه کردم و به هر زحمتی بود به تهران برگشتم و مشغول کار مقدماتی روی پرده نادر شدم که از قبل میل به این کار داشتم، با خودم گفتم حالا که نتوانستم فتح بابل را بسازم؛ روی این یکی کار میکنم. در آن وقت بیش از چهل شاگرد هنر در نگارستان من ثبتنام کرده و تعلیم میدیدند، از ارمنی و روسی و یهود و غیره، غروب یکی از روزها که شاگردها رفته بودند و تنها شدم و هنوز دستم گچی بود (و آن را نشسته بودم) دیدم در میزنند، در را که باز کردم دیدم مردی بلند قد عبا به دوش، مولوی به سر (کلاه) به من لبخند زد، گفتم آقا فرمایشی دارید، گفت ارژنگی را میخواهم، گفتم بفرمایید خودم هستم چه فرمایشی دارید. خوشحال شد دستش را جلو آورد من دستم را چون گچی بود پس کشیدم و پوزش خواستم که گچی است، مرد قد بلند با شوق گفت:
«من افتخار میکنم با این دست گچی دست بدهم.»
نامش را که پرسیدم؛ متواضع و مهربان گفت: عارف قزوینی و من یک دفعه منقلب شدم و زبانم بند آمد، نمیدانستم چه بگویم خوشحالی من نهایت نداشت، عارف را به داخل نگارستان تعارف کردم، این ملاقات دور از انتظار بود. عارف با اشتیاق آثار مرا دید، فردوسی، سعدی، امیرکبیر و بعد رفت جلو پرده حمله نادر، یک وقت دیدم مثل ابر بهار گریه میکند و اشک از چشمانش سرازیر شده، گفتم عارف جان چرا گریه میکنی؟ گفت: نمیدانم چه شد آن ملت که هندوستان را میگرفت حالا این چنین خوار و زبون و بیچاره شده، گفتم خدای ایران بزرگ است، باز هم همان روزهای خوشبختی و غرور تکرار میشود؛ جوانهای پاکنژاد بسیار داریم؛ عارف جان، غصه نخور.
«به این ترتیب من و عارف با هم دوست شدیم، زیاد پیش من میآمد از افکار و احساساتش خوشم میآمد، خواهش کردم یک صورت (پرتره) از او بسازم، قبول کرد.
منزل عارف طرفهای شمال تهران بود، گاهی من هم به منزل او میرفتم، عارف شکایت میکرد از دوستانی که دوست نیستند و با او دشمنی میکنند.
یک روز به او گفتم عارف جان میخواهم از تو یک مجسمه بسازم، گفت اگر من لایق نباشم شما چه زحمت بیجا میکشید، گفتم این فرمایش شما را قبول ندارم، من دوست شما هستم و ارزش کار شما را میدانم، خیلی از پولدارها آرزو دارند چنین کاری بکنم ولی زیر بار نمیروم، عارف بالاخره راضی شد و من یک مجسمه نیم تنه خیلی طبیعی از او ساختم، خیلی شبیه بود، عینا مثل عارف واقعی شده بود، عارف را زنده کرده بودم، هر کس وارد میشد میگفت عارف باز اوقاتش مثل اینکه تلخه، یعنی مجسمه اینقدر شبیه شکل واقعیاش شده بود.
ار ارژنگی خواستم با توجه به خصوصی شدن با عارف از ویژگیهای زندگی او بگوید، گفت:
«عارف روزی برای من تعریف کرد: در قزوین به دختری علاقمند شدم و دل به او باختم. اما پدر و مادر دختر با این وصلت مخالفت کردند. من و آن دختر بسیار دلبسته هم شده بودیم، درد عشق و مخالفت سرسختانه خانوادهی دختر مرا بر آن داشت قزوین راترک و به رشت بروم؛ بلکه از سوز این عشق در امان باشم، حالا که سالها از آن روزگار گذشته فکر میکنم، چه بهتر آن دختر همسر من نشد تا شاهد این همه مصیبتهای زندگی من شده و بدبخت بشود.
«در زندگی سیاسی، عارف از دو نفر بدش میآمد وثوقالدوله و قوامالسلطنه و این هر دو در آنروزگار از بانفوذترین مردان حکومتی بودند، برای همین تا آخر عمر شغل و درآمد قابل قبولی نداشت. هر چند وقت یکبار تصنیف یا نمایشی میساخت و در تئاتر اجرا میکرد، یک 400 یا 500 تومانی پول گیرش میآمد و مدتی با آن پول زندگی نسبتا راحتی داشت. یک روز که از خاطراتش میگفت؛ معلوم شد یک علت بدبختی مالیاش ناسازگاری با آدمهای قدرتمند است، برای من (به عنوان درد دل) گفت:
«در صدر مشروطه من نمایش میدادم سردار اسعد بختیاری هم حضور داشت و از آن نمایش خیلی خوشش آمد و یک ساعت طلا برای من روی سن فرستاد؛ ولی من آن ساعت رابه یکی از آدمهای فقیر نمایش بخشیدم، سردار خیلی بدش آمد.»
«عارف صدای خوش و رسایی داشت اگر قبول میکرد به محافل اشرف برود؛ زندگیاش تامین بود؛ اما از رجال و اشراف خوشش نمیآمد، از عشق هم پرهیز داشت پس از آن تجربه ناکام سعی میکرد تمام دردش درد وطن باشد، در یکی از نمایشهایش به مجلس دوره دوم و رئیس الوزراء سخت تاخته بود، چند شب از اجرای نمایش نگذشت که یک شب وقتی عبارت خوانیاش تمام شد عدهای ریختند و به قصد کشت او را کتک زدند، عارف مریض شد و چهل روز در منزلش بستری بود، اصلا حرف نمیزد به کسی چیزی نمیگفت ولی بغض داشت و دلش خون بود، در نگارستان من که معمولا عارف پیش از ظهرها به آنجا میآمد خیلیها میآمدند از جمله سعید نفیسی که خودش را در مقابل عارف خیلی کوچک میکرد، نیما هم میآمد، نیما از عارف خوشش نمیآمد؛ ولی از عارفنامه ایرج خیلی بدش آمده بود، میگفت عارف یک شاعر ملی و وطنپرست و آزادمنش است؛ نباید او را آزار داد.»