س. خانی
هیچ وقت فکر نمیکردم که بتونم از احساسم و تنم برای یه غیرکورد هزینه کنم. چیزی رو باهاش تجربه کردم که شاید اولین بود و تداومش میتونست بیرنگش کنه. یه وقتهایی پیش میاد. تصمیم میگیری فاصله بگیری تا نقش پررنگ برخی آدمها و یا حوادث رو توی ذهنت نگهداری و حفظشون کنی. یا شایدم آدمی که روبروته فاصله داره با چیزی که تو ازش توی ذهنت ساختی و یا فاصله گرفته از چیزی که بوده. دور میشی تا با رویای آدمی که ساختی زندگی کنی. تا بقیهی اون زندگی رو توی خیالت ادامه بدی. اونجوری که دلت میخواد...
راستی یادتون میاد؛ اولین داستانم رو که گرفتین تا توی نشریه ولایت چاپ کنین؟ یادتون میاد از شانس بدم زد و شاملو مرد و داستان من چاپ نشد. من داستان چاپ شده رو برای شرکت توی کلاسهای فیلمنامهنویسی بنیاد فارابی لازم داشتم و البته چون اولین کار چاپ شده هم محسوب میشد کلی ذوق کرده بودم مثلا. دیدم اون هفته چاپش نکرده بودید. چقدر دلم گرفت و نگران شدم. نمیدونستم قضیه چیه. راه افتادم و اومدم محل کارتون که اون موقع بانک صادرات روبروی بازار قزوین بود. توی صف وایسادم تا نوبتم برسه. فکر کردین کار بانکی دارم. وقتی نوبتم شد عین کسایی که ارث باباشون رو از یکی میخوان با عصبانیت و ناراحتی نشریه رو گذاشتم جلوتون و بهتون گفتم «پس داستانم کو؟» اصلا برخورد بدی باهام نکردین. توضیح دادین که شاملو مرده و ویژهنامه به مناسبت مرگ ایشون درآوردین. من اصلا نمیدونستم شاملو کیه. فکر کنم تنها شاگردت بودم که اهل شعر خوندن نبودم. ازتون پرسیدم «حالا این شاملو آدم مهمی بود.» لبخند زدید و گفتید «شاعر خوبی بود.» هفته بعد داستانم چاپ شد. از کلاسهای بنیاد فارابی که برگشتم بعد که سرکلاستون اومدم دو تا از مجموعه شعرهای شاملو رو آوردین و بهم امانت دادین تا بخونم. اولین کتاب شعرهایی که به دستم رسید. هنوز هم داستان رو به شعر ترجیح میدم. با شعر به هیچ جایی نمیشه رفت اما همین که جلد کتاب داستان رو بازکنی تو دیگه مسافری. یه بار درباره شما و اولین داستانم و این خاطره توی فیس بوکم نوشتم. عکس شما و شاملو رو هم گذاشتم. همون موقعهام بود که خبری از شما نشد و هی میگفتم نکنه نوشته من مشکلی درست کرده.
نوشته رو اینجا براتون میذارم.
شاملو و حسن
داستان و سوسن
مرداد ماه سال 79 بود. یکی از داستانهایم را سرکلاس حسن لطفی خواندم. آن زمان دبیر صفحه ادب و هنر نشریه ولایت قزوین بود. از سال 76 بیوقفه سرکلاسهایش داستان و فیلمنامه خواندم. نوشتههای همکلاسیهایم را میبرد توی هفتهنامه ولایت منتشر میکرد اما تا سال 79 چیزی از من منتشر نکرد. یک بار یک کار خیلی کوتاه را برد ولی بعدش پشیمان شد و به خودم برش گرداند. مردادماه 79 بالاخره یک داستان کوتاه از من برای انتشار انتخاب کرد. به من قول داد که حتما هفته بعدش در نشریه چاپ میشود. بعد از سه سال کلی ذوق زده شدم. من تا حالا کتابی از کارهام منتشر نکردم. اون موقع احساس میکردم انگار قراره کتاب چاپ کنم. تا خونه دویدم. پنجره خونه داییم توی کوچه ما بود. بچههای داییام هم همیشه سرو کلهشون توی پنجره بود. با عجله از کنار پنجره رد شدم. یکیشون صدا زد: چی شده؟ چرا داری میدویی؟
با نفس نفس و خوشحالی گفتم: قراره از من داستان منتشر بشه.
زود خودم رو به خونه رسوندم. به همه گفتم قراره داستانم منتشر بشه. من داستانها و فیلمنامههام رو از خونواده قایم میکردم. فقط داداش بهزاد میتونست اونهارو بخونه. وقتی آقای لطفی گفت منتشرش میکنه از نظر خودم یعنی بالاخره توی این یکی از خط قرمز عبور نکردم و یعنی خونواده میتونن این رو بدون مشکل بخونن و منم نباید نگران واکنششون باشم. نه اینکه خودم خواسته باشم. داستان اونجوری دراومده بود. اگر نه هیچ وقت موقع نوشتن به خط قرمز فکر نمیکنم. نمیدونم اون یک هفته چطور گذشت. بچههای فامیل هر کدومشون که خبر داشتن بهم گفته بودن اولین نفر میرن نشریه رو میخرن تا داستانم رو بخونن. گفتن براش طرح بکشم. نقاشی و طراحیام اصلا خوب نبود. گفتم بلد نیستم. بالاخره یه خانمی توی نشریه که کارشم طراحی بود، قبول کرد برای داستانم یه طرح بکشه. اسمش رو یادم نیست اما خوب یادمه که چاق بود.
اون هفته فکر میکنم روزی که ولایت روی پیشخوان دکههای روزنامهفروشی شهر قرار گرفت اولین نفر بودم که نشریه رو برداشتم و پولم رو سمت صاحب دکه گرفتم. با کلی ذوق همونجا هفتهنامه رو ورق زدم تا داستانم رو ببینم چطوری شده. از اول تا آخر... از آخر تا اول... چندبار گوشه صفحات رو بین دو تا انگشتهام لمس کردم. هیچ خبری از داستانم نبود. بارها صفحهها رو ورق زدم. اما اشتباه نمیکردم. نمیتونستم باور کنم. دوباره ورق میزدم. بازم ورق میزدم. چندبار.... چی کار کنم؟ نمیتونستم به خونه برگردم. بچههای داییام توی پنجره منو میدیدن. حتما میپرسیدن پس چی شد. بچههای فامیل قرار بود برن نشریه بخرن. الان حتما فکر میکردن من دروغ گفتم. آبروم میرفت. اصلا روی خونه رفتن نداشتم اما اونجا هم نمیتونستم بمونم. به بقیه ولایتهایی که روی پیشخوان دکه بود نگاه کردم. لای چندتا از اونهارو هم گشتم. فکر میکردم شاید اونی که دست منه یه ورقش جامونده. اما همشون همونطوری بودن. چندبار توی خیابون نادری بالا و پایین رفتم. هر چی فکر کردم دیدم نمیتونم به خونه برم. به سمت بازار راه افتادم. محل کار اصلی آقای لطفی اونجا بود. توی بانک روبروی بازار کار میکرد. رفتم توی بانک. مشتریها زیاد بودن. توی صف وایسادم تا نوبتم شد. آقای لطفی تا من رو دید سلام داد. اونقدر ناراحت بودم که سلام هم یادم رفته بود. آقای لطفی فکر کرده بود کار بانکی دارم. نشریه رو با دلخوری گذاشتم جلوش و گفتم: پس داستانم کو؟
یک مساله دیگر هم انتشار داستان رو برام مهم میکرد. بنیاد فارابی فراخوان داده بود از میان داستاننویسان جوان ایران چند نفری رو برای کلاسهای فیلمنامهنویسی انتخاب میکنه. شرطش هم این بود که داستان منتشر شده داشته باشی و توی مصاحبه هم قبولت کنن. من چاپ شده داستان رو برای بنیاد میخواستم. حتی اگر هفته بعدش هم چاپ میشد دیگه به درد نمیخورد. داستان باید توی همون روزها به دست مسئول فرهنگی بنیاد سینمایی فارابی میرسید. اون کلاسها کسی رو فیلمنامهنویس حرفهای نمیکرد. استادهای خوبی سرکلاسها میومدن. فیلمهای خوبی میدیدیم و کل خرجمون هم پای بنیاد بود. منی هم که به خاطر بیپولی هیچ جا نمیتونستم برم عین سفر به خارج از کشور بود. آقای لطفی چند لحظه به صورتم نگاه کرد. آروم لبخند زد. از جاش بلند شد و گفت: خانم خانی! من متاسفم به مناسبت درگذشت آقای شاملو ما این هفته صفحه رو به ایشون اختصاص دادیم.
با اخم و عصبانیت گفتم: خب حالا من چی کار کنم؟ چی برای بنیاد فارابی بفرستم؟
آقای لطفی گفت: من الان به نشریه زنگ میزنم. داستان شما حتی صفحهبندی هم شده بود اما توی آخرین لحظه تصمیم گرفتیم صفحه رو عوض کنیم. پرینت صفحه رو بگو بهت بدن. همون رو براشون بفرست. بهت قول میدم این داستان رو به همین شکل ازت قبول میکنن.
طوری حرف زد که ازش قبول کردم. امیدوار شدم. خواستم راه بیفتم که چند لحظه مکث کردم و بهش گفتم: حالا این شاملو آدم مهمی بود؟
آقای لطفی شبیه این آدمهایی نبود که با چند تا کتاب و فیلم فکر کنه خیلی شاخ غول شکسته. اهل تحقیر کردن نبود. میدونست اوضاع مالیمون هم طوری نبود که بتونم برای خرید کتاب هزینه کنم. شکممون هم به زور سیر میشد. بیشتر کتابهایی رو که تا اون موقع خونده بودم دوستام بهم امانت داده بودن یا خود آقای لطفی و یا مهدی خلیلی که یکی دیگه از معلمهام بود و یا از کتابخونه کوچیک سینمای جوان به امانت گرفته بودم.
و دیگه هم اینکه آقای لطفی میدونست من زیاد اهل شعر خوندن نیستم. اگر بخوام انتخاب کنم حتما ترجیحم داستان خواهد بود.
آقای لطفی خیلی مهربون لبخند زد و گفت: شاعر خوبی بود.
تا اون موقع فقط دو سه تا شعر از شاملو اینور و اونور خونده بودم. دو سه تا شعر. لطفا اشتباه نشود. منظورم دو سه تا کتاب و مجموعه شعراش نیست. منظورم دقیقا دو سه تا دونه شعر بود.
نمیدونم اون هفته چطور گذشت. یادم نمیاد به خونواده و بچههای فامیل چی گفتم. رفتم دفتر نشریه و یه پرینت از صفحهای که هنوز چاپ نشده بود برام گرفتن. همون رو واسه بنیاد فارابی فرستادم. حسن لطفی درست گفت. بنیاد داستانم رو قبول کرد. توی مصاحبه هم پذیرفته شدم. بعد از مصاحبه ازم پرسیدن شغل پدرت چیه و وضعیت مالیتون چطوریه؟ نگران شدم. گفتم مگه شغل پدر و وضعیت مالی مهمه؟ نمیدونم چطوری نگران شده بودم که اونها از نگرانی من نگران شدن. وحید طوفانی، مدیرعامل بنیاد سینمایی فارابی بهم اطمینان داد که فقط برای اطلاع خودشونه و ربطی به شرایط پذیرش نداره. گفت که تو پذیرفته شدی. علیرغم اطمینانی که بهم داد نتونستم اعتماد کنم. ترسیدم اون فرصت رو از دست بدم. بابام بعد از بازنشستگی رفته بود روستا. سه چهار تا مرغ و خروس داشتیم. منم به دروغ گفتم پدرم مرغداری داره. بابام آرزوش بود که مرغداری داشته باشه و اسمش رو هم بذاری «مرغداری روباه مهربان». تا این لحظه که نتونسته به آرزوش برسه. شهریور همان سال همراه 24 نفر داستاننویس دیگه از سراسر ایران توی کلاسهای فیلمنامهنویسی بنیاد سینمایی فارابی شرکت کردم.
بعد از بازگشت از کلاسها یه روز آقای لطفی با دو تا کتاب زیر بغلش اومد سر کلاس. هر دو تاش رو داد بهم و گفت ببر بخون. نگاشون که کردم مجموعه شعرهای احمد شاملو بود. آیدا در آینه... شاملویی که یه وقتهایی فکر میکردم آیدایش را حسن لطفی دوستتر میداشت. همان حسن لطفی که وفاداری را به عشق ترجیح میداد. کازابلانکا برای همین هم شده بود فیلم موردعلاقهاش.
روح شاملو شاد
حسن لطفی هم هر جا که هست یادش گرامی باد