مهری رحیمزاده
لباسهایمان را عوض کردیم. حالا تمام تنم بوی لباس سفید، صابون و دوشنبه میدهد. بعدش تمرین خنده داریم. میبرنمان توی حیاط آسایشگاه و یک مرد چاق کچلی میآید و شروع میکند به خنداندن بقیه. اولش حالم از این کار به هم میخورد. یک بار هم تف کردم توی صورتش اما بیفایده بود. طبق قوانین همه باید در کلاس شرکت کنند. در کلاس شرکت میکنم و آنقدر میخندم که گریه کنم. برایم نگران میشوند، میگویند دیگر لزومی ندارد دوشنبهها وقتم را توی کلاس خنده هدر کنم. به جایش، وقتی همه حواسشان نیست؛ میروم سالن موسیقی. ساختمان قدیمیای که ورود به آن ممنوع است. چند باری دستگیرهی در ورودی را بالا و پایین میکنم؛ اما بیفایده است. از لای پنجرهی پشت ساختمان خودم را بالا میکشم و میروم تو. سالن بزرگ خالیای که یاد مادرم میاندازدم. زنی که همیشه پیراهنهای ساده تنش میکرد. روی صندلی پذیرایی مینشت و آوازهای حزینی داشت. زنی که دوستش داشتم و وقتی خانه امان توی جنگ سوخت من را نجات داد و دیگر ندیدمش. نزدیک پنجره میشوم. کبریتی را که یواشکی از نگهبان آسایشگاه کش رفتهام را از جیبم درمیآورم. میروم روی صندلی خالی وسط سالن مینشینم. صدای حزین مادرم را میشنوم که در سالن خالی میپیچد وقتی آتش از پردهی کهنه بالا میرود...
تیر ماه 94