علی قانع
بهار از پشت پنجره پیداست، رو به خورشید، با همان رفتار دائمیاش در این روزها. عاشق این کار شده است که صبحانه را خورده و نخورده، برود روی ایوان بایستد، تنها که نه، دو تا گلدان کوچک هم با خود میبرد. خانه که خلوت باشد گلدان مونس آدم میشود، یکی حسن یوسف آن یکی شمعدانی با گلهای کوچک سفید و صورتی خوش رنگ.
بارها گفتهام این کار را نکند، برای سلامتیاش خوب نیست. میگوید چشم، برگهای ترد حسن یوسف را عاشقانه لمس میکند، پلکهایش را با ناز به هم میزند، سرش را پائین میآورد و میگوید چشم، اما باز هر طوری که هست آنها را میبرد. با احتیاط خم میشود، یکی را برمیدارد، دستش را به کمرش میزند و بلند میشود و راه میافتد. تا به ایوان برسد چند بار میایستد و نفسنفس میزند، بعد میآید و دومی را میبرد. میگوید میخواهیم آفتاب بخوریم، میگوید آفتاب اول سال خسیس است. باید سهم خودمان را بگیریم، میگوید خورشید خودش هم که بخواهد ابرها کملطفی میکنند.
قبل از اینکه گلدان دوم را ببرد میآید توی اتاق قدری خستگی بگیرد؛ دستش را توی تنگ آب میبرد؛ ماهیها انگشتهایش را میشناسند که آن طور نوک میزنند، هم آن که درشت و قرمز پر رنگ است با پولکهای بزرگ و دهانی که هیچوقت سیر نمیشود و دائم لب میزند و میگوید، آب، آب، و هم آن یکی که دو رنگ است، نیمی از تنهاش سفید کال و نیمه دومش به قهوهای میزند.
با چشمهایی نگران و بیتاب، دور تُنگ میگردد و مات میشود، به سیبهای سرخ، به سکهها، به آینه... .
بهار دستش را بیرون میآورد و قطرات آب انگشتهایش را روی سبزه میپاشد که توی یک سینی گرد قد کشیده و بالا آمده است، بعد گره روبان دور سبزه را مرتب میکند، بعد با پشت دست آرام و سبک روی قرآن میکشد، انگار خواسته باشد کودکی را نوازش بدهد. بعد تخممرغهای رنگی را میان کاسه چینی جا به جا میکند. به نقاشی روی تخممرغها خیره میشود، به رنگها، قرمز، نارنجی سبز، بنفش... . خم میشود و از پیالهی سمنو کمی توی دهانش میگذارد. انگشتش را میلیسد و با حرکت خاصی لبش را جمع میکند، بعد حسن یوسف را بغل میگیرد و دوباره سمت ایوان به راه میافتد. آنجا میایستد و با لذت ملموسی منتظر سخاوت آفتاب میماند. خورشید هم گاهی پشتههای توپی شکل ابرها را رد میکند و به پوست صورتش میتابد، گرمش که میشود میخندد، خنده توی تمام صورتش پخش میشود، زیباتر میشود وقتی نور به گونههایش میخورد. شکمش را بالا میگیرد و با دستهایش روی بر آمدگی شکمش میکشد، یک چیزی هم زیر لب میگوید، انگار خواسته باشد با خودش، با موجودی که همراه خودش، درون خودش پرورانده است حرف بزند، بعد به من نگاه میکند و دوباره میخندد.
میخندم، میگوید بیا، میروم، توی راهرو بوی اسپند سفره سال تحویل از شب قبل به جا مانده است، بوی عود، بوی شادیهای کودکی. توی راهرو صدای همه کسانی را که تا به حال دوست داشتهام؛ میشنوم، صدای پدر، مادر، برادر ها و خواهرها و چهره آنها را میبینم. همه را یکی یکی در آغوش میگیرم، آنها را که رفتهاند؛ آنها که بعدها میآیند؛ حتی آن موجودی که از ماهها پیش در دل کوچک بهار دست و پا میزند، نفس میکشد، زندگی میکند. میگویند دختر است، بعضیها هم حدس میزنند که پسر باشد، اما چه فرقی میکند، هر چه هست همین روزها میرسد. با بهار میآید.