حسن لطفی
عیدی آقای س
نزدیک بهار که میشد خودمان را برای نه گفتنهای مودبانه آقای س آماده میکردیم. آقای س رئیس شعبه ما بود. اولین سالی که با او در یک شعبه کار کردیم؛ متوجه شدیم که بلد است چطور دست رد به سینه مشتری بزند و او ناراحت نشود. البته این دست رد زدن فقط مربوط به وقتی بود که یکی برای او یا ما هدیهای میآورد. هدایایی که رسیدن روزهای پایانی سال و بهانه نوروز بیشترش میکرد. آقای س با شوخی به جوانترهایی که هدیه میآوردند؛ میگفت: «از کی تا حالا کوچکترها عیدی میدن» بعد صورت او را میبوسید و با خوش و بش و سلام و صلوات روانهاش میکرد. به بزرگترها هم که میرسید طور دیگری روانهشان میکرد. کسی هم دلخور نمیشد. ما هم میگفتیم این روش از خیلی روشها بهتر جواب میدهد. اسفند آخرین سالی که با او در یک شعبه بودیم اتفاقی افتاد که همه ما را متاثر کرد. در بین مشتریان شعبه دختر بچه پنج، شش ساله نازی بود که بیشتر وقتها با پدر یا مادرش به شعبه میآمد. پدرش مرد زحمتکشی بود که دستفروشی میکرد. در بین وسائلی که میفروخت لیف و محصولات تولید شده توسط زنش هم بود. وضع مالیشان چندان خوب نبود. اما خودشان عالی بودند. صبور، مودب و ... آقای س و ما هم به آنها احترام زیادی میگذاشتیم. ظهر یک روز اواخر اسفند دخترک و مادرش وارد شعبه شدند. در دست دختر بستهای بود. چیز یا چیزهایی را با روزنامه کادو کرده بود. دختر به طرف میز آقای س رفت. مثل همیشه آقای س با او خوش و بشی کردو از کشوی میزش شکلاتی به او داد. دختر بسته را روی میز گذاشت و گفت مال شماست. آقای س مردد بود اما بسته را باز کرد. چند لیف توی آن بود. دختر گفت عیدی شما. آقای س مات مانده بود و برق چشمهاش با آبی که توش پیدا شد بیشتر شد. آقای س با خنده گفت «هنوز که عید نشده» دختر گفت: خب شما که عید تعطیلید. «آقای س حرفی نزد. دختر خوشحال بلند شد تا برود. آقای س دست توی جیبش کرد اسکناس نویی را بیرون آورد آن را به طرف دختر گرفت. دختر برای لحظهای اخم کرد.» گفتم که عیدیه «آقای س با خنده گفت» من عیدی شما را قبول کردم اما تو عیدی من را قبول نمیکنی. دختر مردد گفت «آخه هنوز که عید نشده» آقای س گفت: آخه عید ما تعطیلیم» دختر با خنده پول را گرفت و رفت. آقای س از پشت میز بلند شد و به سمت آبدارخانه رفت. وقتی که دوباره برگشت چشمهاش سرخ بود. درست مثل چشمهای ما.
شوق دیدار یار
آقا معلم میگفت کتاب دوست خوبی است. آنقدر خوب است که اگر برای دیدنش کیلومترها راه بروی باز هم میارزد. این را وقتی گفت که من شاگرد کلاس اول ابتدایی بودم. خواندن و نوشتن را تازه یاد گرفته بودم. راحت و بدون مکث بابا آب داد را میخواندم. دلیل اصلیاش این بود که همکلاسی شاگردان کلاسهای بالاتر بود. جایی که زندگی میکردیم شاگرد زیادی نداشت. روستا بود. روستایی با جمعیت که تمام دانشآموزانش 22 نفر هم نمیشدند. اما همین تعداد کم، خوششانس بودند. معلمی خوب نصیبشان شده بود. معلمی که تا دید شاگردان کنجکاوی هستیم به ما جایزه خوبی داد. جایزهای که برای گرفتنش باید 7 کیلومتر پیادهروی میکردیم. مسافتی که ما را به کتابخانه روستایی بزرگتر میرساند. کتابخانهای که برای ما جمعهها هم تعطیل نبود. از همان جمعه، اول وقت رفتن هفت هشت نفری حرف میزدیم و شلنگانداز قدم برمیداشتیم. از دور اگر نگاهمان میکردند، گروه کری را میدیدند که کنار هم دشتی را به وجد آوردهاند. در برگشت تصویر چیز دیگری میشد. 7 نوجوان کتاب به دست که ساکت و آرام کتابخوان دشت را رد میکنند تا به خانه برسند. به خانه که میرسیدیم کتابها را خوانده بودیم. لذت را برده بودیم و بیتاب شده بودیم. بیتابی که اشتیاق رسیدن به جمعه دیگر را دامن میزد. جمعه بعد دوباره ما بودیم و دشت و هیاهوی به وقت رفتن و سکوت به هنگام برگشتن عید ان سال هم کنار مشق و تکلیف عید کتاب هم بود کتابهایی که کتابدار با سخاوت تعدادش را به عهدهی ما گذاشته بود. من هم روزهای عید را شمردم و به تعدادش کتاب برداشتم. نشان به آن نشان که تکالیف عید آن سال ماند تا روز آخر. آن روز هم هر کدام از خواهرانم بخشی از تکلیف نوروزیام را نوشتند تا جلوی آنها که دو کلاس از من بالاتر بودند چوب نخورم. از آن روزها سالهای زیادی گذشته است. سالهایی که خود عمری است. عمری بیش از 44 سال. اما در تمام این سالها دست کشیدن بر ورقهای سفید یا کاهی کتاب لذت زیادی دارد لذتی که با خواندنش بیشتر هم میشود. هنوز هم وقت قدم زدن در خیابانی که مغازههای دور و برش کتابفروشی است؛ احساس خوبی پیدا میکنم. هنوز هم وقتی عید میشود خیال میکنم همه نوجوانان ایرانی دوست دارند کتاب عیدی بگیرند. هنوز هم وقتی در راهروی نمایشگاههای کتاب قدم میزنم؛ فکر میکنم جمعه است.
جمعهای که قرار است به دیدار یار بروم. یاری که برای دیدنش میارزد کیلومترها پیاده بروی.
حسرت
جثه ریزی داشت؛ اما آنقدر تر و فرز بود که همه سعید قرقی صداش میکردند. وقتی با هم آشنا شدیم هر دو نفرمان کلاس دوم راهنمایی بودیم. من فقط درس میخواندم اما او از مدرسه که برمیگشت کتاب و دفترها را گوشهای میانداخت و میرفت سینما. نه برای فیلم دیدن. آنجا کار میکرد. توی آپاراتخانه کنار دست برادرش میایستاد و مواظب بود فیلم پاره نشود. وقتی وارد آپاراتخانه میشد؛ برادرش تنهاش میگذاشت و توی راهرو سینما کنار کنترلچی جلوی در مینشست و با هم گپ میزدند. بعضی وقتها هم از سینما خارج میشد. یکی از این روزها سعید مرا هم با خودش به آپاراتخانه برد. حس کسی را داشتم که وارد قشنگترین و باشکوهترین کاخ دنیا شده باشد. از دور به آپارات نگاه میکردم که با صدا فیلم را از بوبین بیرون میکشید و از جلوی نور رد میکرد. نوری که وقتی از دریچه بیرون میپاشید پخش میشد و روی پرده رویا میساخت. چند بار دیگر هم با سعید وارد آن مکان شوقبرانگیز شده. همانجا بود که فهمیدم بعضی وقتها قسمتهایی از فیلم را به دلایل مختلف درمیآورند. قسمتهایی که گاه فراموش میکردند وقت برگشت فیلم به صاحبش دوباره آن را سرجاش برگرداند. من عاشق این تکه فیلمها بودم. آنها را توی نور میگرفتم و تک فریم تک فریم نگاهشان میکردم. سعید از نوری که وقت نگاه به این قسمتهای فیلم توی چشمم میآمد فهمیده بود من عاشق این نوارهای سلولوئیدی هستم و لمسشان حالم را بهتر میکند. یک روز که از سینما برمیگشتیم به من قول داد سر فرصت هر چه تکه فیلم جا مانده است را جمع میکند و به من میدهد. اما چند روز بعد توی چهارشنبهسوری با هم حرفمان شد. چادر سر کرده بود و رفته بود دم در همسایه دیوار به دیوار ما. همسایهای که دختری همسن و سال ما داشت و آن روزها من و سعید مثل فیلمهایی که توی سینما میدیدیم؛ عاشق او شده بودیم. وقتی از شکلاتهایی که دختر همسایه توی کاسهاش گذاشته بود؛ برایم آورد با مشت و لگد به جانش افتادم و تا میخورد زدمش. سعید مات و مبهوت زیر مشت و لگدهام ماند و هیچ نگفت. خسته که شدم؛ بلند شد. شلوارش را تکاند و رفت. مدتی با هم حرف نزدیم. عید که شد دلم هواش را کرد. روز سوم یا چهارم عید رفتم سر کوچهشان آنقدر ماندم تا پیدایش شد. تا مرا دید لبخندی زد و گفت برا منتکشی آمدی. از حرفش دلخور شدم و به راه افتادم. جلوم را گرفت و صورتم را بوسید. بعد گفت عیدی تو برداشتی. گفتم: عیدی، تعریف کرد صبح اول فروردین پاکتی پر از فیلم را گذاشته جلوی در خانه ما. البته اول زنگ زده و بعد دویده و از کوچه بیرون رفته، سریع به خانه برگشتم. سعید که در زده بود مادرم رفته بود جلوی در. پاکت را دیده بود بازش هم کرده بود، اما بعد به خیال آشغال است پاکت را گذاشته بود کنار تیر چراغ برقی که همیشه آشغالهایمان را میگذاشتیم.