سه روز از 365 روز سال


مهناز اسماعیلی


صبح ـ ظهر ـ شب

هوا گرم. سرد. برفی، بارانی، آفتابی و ...

شنبه، یکشنبه، دوشنبه و ...

روزهای هفته برای خیلی‌ها شاید شبیه هم باشد؛ ولی برای ما نه

اصلا تکرار و روزمرگی معنا ندارد. هر روز خبر و رویدادی جدید، هر روز دیدنی و شنیدنی جدید

هر روز شدن‌ها و نشدن‌ها، بودن و نبودن، رفتن و نرفتن، دیدن و ندیدن‌های جدید آنقدر غرق تفاوت‌ها و شباهت‌ها می‌شوی که 365 روز را نمی‌فهمی؛ شاید هم می‌فهمی؛ ولی نمی‌بینی؛ ولی حتما حس می‌کنی از بیماری مزمن دوستت از سفیدتر شدن موهای همکارت و از بیماری‌های گاه و بیگاه خودت از تولدها و مراسم ختمی که می‌روی حتما گذر 365 روز سال را احساس می‌کنی؛ حتما.

££

کیسه‌ای بزرگ را روی دوشش انداخته با خودش می‌کشد و نصف را به دوش و بقیه‌اش را روی زمین.

همین که سطل زباله را می‌بیند؛ کیسه را می‌گذارد زمین و به چشم‌زدنی تا کمر داخل سطل ختم می‌شود ـ چند تا بطری و چند ورق مقوا با خودش بیرون می‌کشد. مقواها را با دقت صاف کرد و توی همون کیسه جا داد ـ بطری‌ها رو هم همین؛ که من رو دید؛ چشمش رو دزدید؛ بهش لبخند زدم و با لبخندی کمرنگ؛ جوابم رو داد. گفتم: مدرسه رو تعطیل کردی آخر سالی؟‌ با اخم گفت من مدرسه ندارم. «سواد خوندن نوشتن دارم» از لابلای کاغذهای تا کرده داخل کیسه‌اش یک کتاب با جلد پاره درآورد و گفت اینم امروز می‌خوام بخونم اینو برای خودم پیدا کردم عکساش که خیلی قشنگه با دست‌های زبر و سیاهش چند تا عکس از کتاب رو نشون داد و گفت ببین چقدر قشنگن؟

گفتم فردا عصری بیا همین جابرات چند تا کتاب می‌یارم نگاهم کرد و گفت باشه ولی فردا هر چقدر منتظر شدم نیامد...

£

اصلا متوجه حضورش نشدم؛ صورتش را با چادر پوشانده بود؛ ولی نگاهش کافی بود برایم. متوجه شدم می‌خواهد چیزی بگوید؛ ولی مانده از کجا شروع کند. گفتم: بفرمایید بنشینید این پله‌های ما نفس‌گیر است. خودش را روی یکی از صندلی‌ها انداخت. هنوز کاملا جا به جا نشده بود که شروع کرد. می‌خوام کلیه‌ام را بفروشم. پولش را لازم دارم. توروخدا تو روزنامه‌تون بزنید. بنویسید هم، عجله‌ای. براش توضیح دادم که نمی‌تونم تو روزنامه همچین آگهی رو کار کنم و گفتم می‌تونیم مبلغی که لازم دارید و مشکلتون رو تو روزنامه بنویسیم تا خیرین کمک کنند؛ ولی آگهی فروش کلیه نه!

گفت نه اون خیلی طول می‌کشه؛ من بدهی‌هام بالاست؛ کلیه‌ام را باید بفروشم. فکر می‌‌کنید 15 یا 20 تومان باشد؟ من هیچ حرفی نداشتم که بزنم. گفتم: نمی‌دونم. گفت کرایه خونه 6 ماه عقب افتاده و دختر دم بخت و سرپرست خانواده بودن و ... بعد یک دفعه سکوت کرد. چادرش را محکم‌تر گرفت و رفت در حالی که با خودش حرف می‌زد از اتاقم رفت بیرون همان‌طور که بی‌سر و صدا آمده بود داخل، ولی من را با یک دنیا سر و صدا گذاشت و رفت... 


دوشنبه 23 فروردين 1395
04:05:57
 
 
Copyright © 2024 velaiatnews.com - All rights reserved
E-mail : info@velaiatnews.com - Power by Ghasedak ICT