حسن لطفی
پیشدرآمد:
سالها قبل، ستون ثابتی در هفتهنامهی ولایت داشتم که نامش را «یادداشتهای نویسنده بنبست گلآرا» گذاشته بودم. دلیلش یکی وادار کردن خودم به نوشتن دائم بود و دیگر بیان دغدغههایی که هنگام شب به سراغم میآمد. نام ستون هم برایم برآمده از تناقض معنایی بنبست به مفهوم ته خط، جایی که دنیا به پایان میرسد یا ... با گلآرا به عنوان آفریدهای که بوی خوش و زیبایی را به ارمغان میآورد و ... هر چه بود آن روزها و آن نوشتهها را هنوز هم دوست دارم. اما مشغلهی زیاد، کار گِل و ... کرکره آن فکر و اندیشه را پایان کشید و چراغش را در نشریه خاموش کرد. البته رفتن موقت ما از آن بنبست هم دلیل دیگری برای من شده که خیال میکردم دیگر نویسنده بنبست گلآرا نیستم. هر چند دفتری که گاهی به سراغش میرفتم مرا به نوشتن وادار میکرد. نوشتنی که بخشی از آن همراه این چند خط مقدمه به شما عرضه میشود.
یادداشت اول:
بهمن فرزانه را سالهاست میشناسم ... خودش را نه ... ترجمهاش را، صد سال تنهایی را با ترجمه او دوست دارم. شاید به خاطر نثرش و شاید هم به خاطر شروع دلبستگیام به گابریل گارسیامارکز... برای محمد حسینی انگار حکایت جور دیگری است. پشت خط میگوید (خط تلفن!) بهمن فرزانه سوژهی خوبی برای فیلم است. این را وقتی میگوید که حرفهامان دربارهی فیلمهای من و داستانهای آماده چاپ خودش تمام شده. به آنچه میگوید ایمان دارم. قرار میشود بروم و ببینمش، امروز غروب که تهران بودم، فرصت شد و رفتیم. توی راه محمد از خاطراتی که از او دارد میگوید. توی مجتمع آپارتمانیای زندگی میکند به نام ... یادم نمیآید ... سر و شکل آپارتمانها رنگ و بوی ساختمانهای سن بالا را میدهد توی محوطه زیبایش هم تک و توک آدمهای مسن قدم میزنند تا دلشوره رسیدن به پیری را دوباره توی جانم بریزند و فضای مجتمع را جوری کنند که توی ذهنم بگذرد. «چه سرد!» توی راه محمد حرفهای دیگری هم میزند. اینکه بهمن فرزانه به او ماموریت داده دنبال قبر مناسبی برایش بگردد. ظاهرا مترجمین نمیتوانند توی قطعهی هنرمندان دفن شوند ... محمد میگوید یا خودم که این میتواند شروع فیلم باشد ... محمد حسینی ایستاده، در قبرستان ... شاید هم در حال حرکت بر روی قبرهای فردین، خسرو شکیبایی، شاملو، گلشیری، فروغ یا ... به دنبال مکانی مناسب برای دفن جنازه مردی که هنوز عمرش به دنیا است ... واحد بهمن فرزانه ته مجتمع است. در طبقهی اول، وقتی میرسیم پنج و نیم عصر رد شده و او منتظرمان است. دلیلش تلفنی است که محمد به او زده ... توی نشر ثالث ... در حضور نویسندهای به نام قنبری، که بعدا میفهمم شعر هم میگوید و شاعر خوبی هم هست. رمانی دارد که مجوز چاپ بگیر نیست ... دلم لک میزند برای خواندن تمام رمانهایی که مجوز چاپ ندارند. جالب نیست این مجوز دادن هم؟ ... عدهای گمان میکنند دارند دنیا را از شر فساد نجات میدهند و یک بار هم نرفتهاند ببینند این فساد، این روابط نامشروع، این دزدیها و ... از دل کدام رمان، فیلم یا اثر هنری بیرون آمده است ... انسان بیشیطان هم میتواند مسیر بد را پیدا کند و برود. فقط عدهای همیشه نگران باید دل آشوب شدهشان را آرام کنند ... نباشد این دلآشوبی، الهی!!
بهمن فرزانه، سیگار میکشد ... سر سیگار را ... دو سه پکی میزند و توی جاسیگاری خاموش میکند ... دقیقهای نگذشته سیگار بعد را روشن میکند. با فندکی که یادم نیست چطور توی دستش بالا و پایین میشد. جنس و شکلش هم به خاطرم نمانده ... حواسم پی زبان بهمن فرزانه بود که تیک عصبی داشت و دلم از میان لبهایش بیرون میزد... گرد میشد و بیرون میزد. از خانهاش که بیرون آمدیم، از محمد حسینی پرسیدم: از کی اینطور شده؟ توی مسیر برگشت بودیم. در خیابان حافظ ... رو به انقلاب ... حکایتی است این اسمها هم ... نمیدانم واقعا از حافظ میتوان به انقلاب رفت یا بهتر بود اسم خیابان را بگذارند میرزاده عشقی یا چه میدانم عارف ... محمد حسینی دقیقا نمیداند این تیک عصبی بهمن فرزانه از کجا آمده و از کی! اما متوجه شده که نسبت به قبل بیشتر شده. میگوید باید بجنبیم، میترسید دیر بشود. بهمن فرزانه هم که بله را گفت. برایش عجیب بود که عدهای دربارهی کسانی مثل او فیلم میسازند. میگفت این فیلمها به چه درد میخورد؟ ظاهرا دو روز قبل گروهی رفته بودند تا از او دربارهی جعفری موسس انتشارات امیرکبیر بپرسند.
محمد و من، نظر خودمان را میگوییم و محمد حالیاش میکند که فیلمی که دربارهی او میسازیم یکی دو روزه تمام نمیشود. سری تکان میدهد. محمد میگوید فرزانه نقاش هم هست.
خودش قبل از این حرفها و پس از اینکه محمد از فیلم میگوید، خیال میکند قرار است از رمان چرکنویسش فیلم بسازیم. محمد میگوید رمان چندان چنگی به دل نمیزند. توی مسیر برگشت میگوید وقتی که پشت به مجتمع ... (باز هم نامش یادم نمیآید!) دور میشویم و به انقلاب میرسیم. بهمن فرزانه تا خداحافظی چند خاطره تعریف میکند. از دزدی در مقبره شاه نعمتا... ولی ... اما نه ... آنجا نه ... آنجا موفق نمیشود. ظاهر کاشیای چشمش را میگیرد و به پسری که آنجا بود (شاید هم مردی) میگوید بیاوردش و پولی بگیرد. اما پسر (شاید هم مرد) میگوید: میبینه! با لهجهی کرمانی میگوید: فرزانه اول نمیفهمد اما بعد متوجه میشود منظورش شاه نعمتا... ولی است (روحش البته!) به هر حال از آنجا برخلاف جلوی حمام ابراهیم خان (شاید هم گنجعلیخان!) دست خالی میرود. صحبت دربارهی کرمان از جایی شروع میشود که من از سفر نوروزی به کرمان میگویم ... شاید هم از بحث دربارهی عشق بهمن فرزانه به عتیقهجات که توی آپارتمانش پخش شده. بعد خاطره پشت خاطره میآید. هر کدام یک ناکامیای است که از نرسیدن بهمن فرزانه به شیای آنتیک حکایت میکند. یکیش توی راه نیشابور و توی مغازه مرد خنزر پنزری اتفاق میافتد. مردک کاشیهای آنتیکی از دورهی قاجاریه داشته. زیبا و تو دل برو. قیمت کاشیها خیلی ارزان بوده. اما کاشیها زیر کلی خرت و پرت جا خوش کرده و پیرمرد هم حوصله جابهجایی نداشته. قیمت کاشیها را گفته چهارصد تومان ... بهمن فرزانه خیال کرده منظورش چهارصد هزار تومان است. به نظرش قیمت خوبی هم بوده، اما همراهش که انگار شوهر خواهرش بوده، حالیاش میکند که منظور پیرمرد چهارصد تک تومان است. پیرمرد به اصرار آنها توجهای نمیکند و کاشیها زیر خرت و پرتها میماند. میگوید برید و بعدا بیایید. میروند اما برنمیگردند. حسرت بهمن فرزانه را گذر عمر هم از بین نبرده، هنوز چشم و دلش پی آن کاشیها است. با خودم میگویم اینها را باید توی فیلم بیاورم. البته بیشتر از اینها حرفها و ایدههایی است که در جمع سه نفرمان شکل میگیرد. ایدههایی که گمانم نیاز به صراحت لهجه (صراحت لهجه؟!) بهمن فرزانه و جسارت ما دارد. پوست کنده و بدون پردهپوشی! حتی خاطره یا یاد محمد از مینو مشیری هم خوب است. اینکه تعریف کرده شاه وقت زن گرفتن، زنهای زیادی را ردیف میکند و او هم در این صف بوده ... راست یا خیال ... معلوم نیست. اما شاه چشمش مینو را میگیرد، اما ورد و جادوی فرح باعث میشود این بانو به جای زن شاه شدن، مترجم بشود ... به چهار راه ولیعصر که میرسیم نوبت جدایی است.
محمد با بیآرتی راهی خانه میشود (پس از کلی بفرما و ...) و من با مشتی خاطره با مترو خودم را به آزادی میرسانم ... به ترمینال آزادی
22/1/1392
پانوشت:
تعلل من یا پیدا نشدن تهیهکننده یا ... باعث شد تا بهمن فرزانه بدون آنکه جلوی دوربین ما برود، دنیا را ترک کند. روز تشییع جنازهاش آدمهای زیادی شرکت نکردند اما تلاش محمد حسینی برای گرفتن مکان مناسبی برای دفن او نتیجه داد و بهمن فرزانه به خاک سپرده شد.
یادداشت دوم:
ته شب، توی نانوایی سنگکی، بسته به این که اول صف باشی یا آخر صف، نظرت فرق میکند.
بهتره کمتر بگیریم تا به همه برسد.
باید زودتر میاومدن، آقا شاطر گفته نون نمیرسه.
ـ 25/1/92
یادداشت سوم:
فاطمه را دوست دارم. نه به اندازهای که علی او را میخواست. علی، علی بود و فاطمه، فاطمه ... پس چه زجری باید کشیده باشد او که دردهایش را در نبودِ گوش شنوا به چاه میگفت چه زجری؟! وقتی جنازه عشقش، همراهش، اندیشهاش و یادگار دوستش را به خاک سپرد به خاک یا به خدا؟ هر چند فرقی نمیکند جدایی هر چند کوتاه و موقت هم باشد، درد دارد. درد دل! درد جان درد احساس تنهایی! اما دوست ندارم بیتوجه به صبر علی، یکی که صدا است (و نه اندیشه) بلندگو به دست کاری کند که فاصلهها بیشتر شود. وحدت به هم بخورد و ... آدم اگر فقط صدا و شعار نباشد، لابد حاشیهها را هم میبیند ... البته لابد! کاش میدانستم چند نفر از مداحان این دیار، اندیشه و صدا را با هم دارند؟ خدا کند تعدادشان زیاد باشد.
ـ 25/1/92
یادداشت چهارم:
مردی که از زنان بازیگر بدش میآید. آقای «س» از زنان بازیگر متنفر است یعنی میشود؟ لابد میشود که میخواهم داستانش را بنویسم. هر چند حکایت داستان با واقعیت فرق میکند. فقط خدا کند آقای «س» راست بگوید. هم توی واقعیت، هم توی داستان.
یادداشت پنجم:
شب با چراغ روشن، روز نمیشود. اما با چراغ روشن میتوان تاریکی را پس زد. تاریکی که برود میتوان جلوی پا را دید. زیباییها را دید. البته مهتاب هم بد نیست. دلتنگی آدم را خیلی چیزها میتواند بگیرد. زنگ تلفنی که وصل به صدای رفیقی است ... رفیقی دور از تو ... عید امسالم را صدای پشت خط دو نفر برایم شیرینتر کرد. یکی علی محمدی که از آمریکا تماس میگرفت. یکی هم رضا تیموری که صد و پنجاه کیلومتری دورتر از من است ... چه حالی کردم با شنیدن صداشان.
ـ 26/1/92
یادداشت ششم:
چرخ کارخانهها، شرکت و ... استان برای ما نمیچرخد. اگر هم بچرخد، کامل نمیچرخد. این را توی شهر صنعتی البرز به یکی میگویم. یا او به من میگوید. آقای «ت» هم نظرش همین است میگوید خیلی بد است که آلایندگی و دود کارخانهها مال مردم قزوین است اما پولش در بانکهای پایتخت جمع شده البته اشتغالزایی کردهاند. اما پولها که بیاید داخل استان، اوضاع بهتر میشود. لابد یکی باید پیگیر این اتفاق باشد. یکی که زورش برسد باید مقالهای در این رابطه بنویسم. البته شاید
ـ 28/1/92
یادداشت هفتم:
چه دوستداشتنی است لبخند بر لب آدمها و چه زیباست تلاش برای شاد کردن دلهای ناشاد. آقای مجری، پسرخاله، فامیل دور، ببعی، دیو و ... دلشاد کننده بودند. مرور خندهها هم شادیبخش است. درود بر تهماسب، درود بر جبلی، درود بر کلاه قرمزی و پسرخاله و دیگران ... چه خوب میشد اگر خان بابا هم میتوانست شادتر و گستردهتر پخش شود.
اردیبهشت 92
یادداشت هشتم:
نگاهت را به آسمان ندوز
خدا در چشمان ما است
وقتی با مهر به ما نگاه میکنند
این نشانه مهربانی خداست
تصویرش را بر چهره کسانی مینشاند
که مهرورزی را از او آموختهاند
ـ20/2/1392