پلک نزن! صحنه به هم می‌ریزد


عاطفه حسینی
کاش آدم همیشه می‌توانست ریتم ناموزون افکارش را طوری برقصاند که آرامش مغزش به هم نریزد. یعنی آنقدر فکر توی فکر نیاید که جان ذهنش، رشته‌ای بشود هزار پاره. ولی گاهی نمی‌شود و یکی از همان گاهی‌ها، همین دمدمه‌های عید است.
از ماهی قرمز کوچولوی توی تنگ کنار میوه‌فروشی گرفته تا دخترک چسبیده به شیشه کفش‌فروشی که گوشه‌های لبش از شعف به بناگوشش چسبیده. از بوی آجیلی که تمام بازار را گرفته تا جمعیت سیالی که خیابان خیام و پاساژهای خوش قواره را بالا و پایین می‌کنند. از بوی پیچک تا صدای پای نارون توی کوچه پس کوچه‌هایی که هنوز داغ تبر تجدد به دلشان ننشسته. از رنگ و لعاب گرفتن درخت‌های یخ‌زده زمستانی تا پیچیدن "بوی عیدی" توی پیشواز گوشی‌های موبایل. همه و همه، تمام زورشان را می‌زنند تا کاراکتر اصلی نگاه من به عید باشند.
اما هر چند دقیقه یک بار، انگار کارگردان ذهنم کات داده باشد‌؛ افکارم به هم می‌ریزد و می‌روم توی تونل زمان. دلم ضعف می‌رود برای دیدن آن حروفی که زیر دمکش سمنو جا خوش کرده بود و من را کله سحر، حاضر یراق پای دیگ می‌کشاند. اعصابم به هم می‌ریزد وقتی ناخودآگاه قیاس می‌کنم این زمستان‌های کم جان و بی‌رمق را که زورش به سفید کردن زمین نمی‌رسد با آن شب عید‌هایی که لودر می‌آمد تا برف کوچه‌ها را درو کند و بگذارد بهار نفس بکشد. مزه آن باقلواهای خانگی که بوی دست‌های مادربزرگ‌ها را می‌داد. آن‌وقت‌ها که بچه‌ها دنیایشان پر از تبلت و ایکس باکس‌های پر رنگ و لعاب نبود و هنوز چند تا اسکناس هزاری می‌توانست آنها را تا خانه فلان بزرگتر فامیل بکشاند و بهانه‌ای می‌شد برای سُر دادن روح زندگی به دیار تنهایی پیرمردها و پیرزن‌ها.
دوباره پرش فکر، کار دستم می‌دهد. دوباره کات! دوباره جریان سیال ذهن، تعویض سن. این روزهای دم عید دود اسفند توی دست بچه‌های سر‌چهارراه‌ها انگار بیشتر چشم‌هایم را آزار می‌دهد. همان‌ها که شیشه ماشین پدر بچه‌هایی را پاک می‌کنند که در ذهن این بچه‌های بی‌گناه، خون رنگین‌تر به دنیا آمده‌اند. کارگرهای روزمزدی که ته راه‌آهن، دم خط صف کشیده‌اند؛ بیشتر اعصابم را به هم می‌ریزد. این‌ها که نان به نرخ روز می‌خورند و گاهی نمی‌خورند؛ شب عیدشان چه رنگی است؟ فقر که نوستالژی ندارد. تا بوده؛ فقیر، شب عیدش سیاه و خوش‌بین که باشیم؛ خاکستری بوده. قدیم‌ترها می‌گفتند فقر، کفاره گناهان آدمی است و من امروز فکر می‌کنم فقیر، کفاره اشتباهات دولت‌هاست.
دوباره کات! از آنهایی که خودآگاه، ذهنت را وادار به ایستادن می‌کنند تا روانت را به هم نریزد. نگاه خیره به خیابان. پیرمردی که سر کوچه بساط پهن کرده؛ هر چه توان دارد توی حنجره‌اش ریخته تا هفت سین نقره‌ای آماده‌اش را به زوج جوانی بفروشد. ماهی قرمز دم سیاه توی تنگ هم انگار دارد به من چشمک می‌زند. چند ساعت مانده به تحویل سال. یک قاب عکس چوبی خالی بدجوری توی بساط پیرمرد، توجهم را به خودش جلب کرده است. راستی آقا! آن تنگ‌های آبی چند؟

دوشنبه 17 فروردين 1394
08:45:29
 
 
Copyright © 2024 velaiatnews.com - All rights reserved
E-mail : info@velaiatnews.com - Power by Ghasedak ICT