گلاندام صفری
نویسنده و کارگردان
یکم ـ ما پشت صندلیهایمان توی کلاس نشستهایم. استاد از ما میخواهد از نگاه خودمان هنر را تعریف کنیم. لحظهها میگذرد و ما سکوت کردهایم، انگار کله کم آورده باشیم. نه که جوابی نداشته باشیم، دوباره برخوردهایم به واژهای بسیار آشنا اما تعریف نشدنی.
بعضیهایمان جملهای مینویسیم اما دوباره خط میکشیم روی آن "هنر" یعنی ...
استاد منتظر شنیدن پاسخهای ماست. چند نفرمان جملههایی میگوییم اما با هر پاسخ ما استاد سوال دیگری میپرسد انگار "هنر" حرفهای زیادی برای گفتن دارد. این بحث تا نیمه کلاس به طول میانجامد اما من هنوز دارم به معنای واژه "هنر" فکر میکنم و این که چرا "هنرمند" باشم.
دوم ـ آخرین باری که به ماه چشم دوختم؟... آخرین باری که زیر یک درخت نشستم و به تنه تنومندش دست کشیدم؟ آخرین باری که چشمهایم را بستم و با کلاف گرم و انرژی بخش اشعههای طلایی خورشید رویا بافتم؟
نمیدانم این آخرین بارها کی بود اما تنها چیزی که میدانم این است که ما فرسنگها از عناصر وجودمان و از انرژیهای طبیعی و ناب زمین دور شدهایم. به زندگیمان که دست بکشیم سطح زبر و سیمانی آن کاملا احساس میشود. در قرن آهن و دود، کمتر خبری از "تخیل" هست. خیالی که سالها قبل وقتی کوچکتر بودیم از شکلهای روی موزاییکها و از حرکت مورچههای کوچک توی مسیر مستقیمشان شروع میشود و به ابرها میرسید. این ابرها یکبار به شکل گوسفندی درمیآورند. یکبار گلی و بار دیگر به شکل خانهای آن بالاها.
این روزها کمتر یاد "رویا" هایمان میافتیم. رویاهایی که به وقوعشان ایمان داشتیم.
حالا نیمی از زندگیمان خلاصه شده در موبایلهایمان و نیمی دیگر بین چرخ دندههای دنیای مجازی میچرخد. بین این دنیای مجازی با آن دنیایی که در ***** در ذهن ****، خیلی فاصله هست و این فاصله را شاید تنها یک چیز بتواند پر کند و آن "رویا" ست.
هر روز صبح همگی پشت خط شروع صف میکشیم و خود را آماده میکنیم برای ساعتهای نفسگیر روز و میدانیم باید پا به پای هم بدویم تا عقب نمانیم و شب همگی خط پایان را رد کنیم و از خوشحالی مشت بزنیم توی هوا که ما رسیدیم و به واقع شاید نرسیده باشیم! آن چه همه ما در جست و جوی آن هستیم و برای آن میدویم "آرامش" است اما آن قدر تلاش میکنیم و ذهن شلوغمان را با خود به این طرف و آن طرف میکشانیم که وقتی به خط پایان میرسیم، آن قدر خستهایم که آرامش را یادمان میرود. به خودمان میآییم میبینیم صداهای خوب را نشنیدهایم، نشانههای خوب را ندیدها یم و لحظههای قشنگ را لمس نکردهایم و اینها حال و روز همهی ماست.
سلام ـ گریزی از این زیستن حساب و کتابی و دو دو تا چهارتایی نیست؛ اما مجالی میتوان یافت برای نفس تازه کردن. توی شلوغیهای روزمره و وسط حساب و کتابهای زندگی، همیشه یک چیزهایی هست که حال آدم را خوب میکند. آدم را از دغدغهها و دلمشغولیهای کوچک و بزرگ جدا میکند و به دنیایی میبرد که احساس رنگ دارد. شاید به دنیای خیال بافیهای کودکی ... خیره شدن به یک تابلوی نقاشی که خالقش آن را با تک تک سلولهای وجودش آفریده، فکر کردن به معنای عمیق یک فیلم خوب، یک دیالوگ خوب و یک تصویر خوب، گوش دادن به یک موسیقی ناب که نت به از احساس برآمده ** در شلوغی نفسگیر ترافیک که در سکوت مبهم یک تنهایی.
هنر را گاهی یک دروغ و به دور از زندگی واقعی میپندارند، اما این دروغ زندگی را زیباتر میکند. روحمان را جلا میدهد و به زیستن معنایی دیگر میبخشد.
هر سال نزدیک عید، سررسیدهای سال جدیدمان را باز میکنیم و شروع میکنیم به نوشتن از سالی که گذشت، خاطرههای خوب و بد، اتفاقهای مهم، پیروزیها و شکستهایمان و بعد تصمیمهای جدید و جدی را پشت سر هم ردیف میکنیم. در سال جدید در آمدم به این مبلغ برسد به این موفقیت تحصیلی دست پیدا کنم. این کار مهم را انجام دهم...
امسال نزدیک به پایان سال جدید، من فکر میکنم میتوانیم یک تصمیم متفاوت و تازهای بگیرم بیاییم کمی رویا ببافیم. بیدرنگ دست بکشیم به روی گلبرگهای نرم یک گل و لبخند بزنیم. چشمهایمان را ببندیم و به لحظههای خوب که اتفاق نیفتادهاند فکر کنیم. شاید اینها کمی دور باشد از زندگی طبیعی، که نه بهتر است بگویم مصنوعی این روزها اما میتواند اتفاق بیفتد. به خودمان، به آتش و آب و خاک و هوا نزدیکتر شویم. از پوسته مجازیمان بیرون بیاییم. سرمان را از روی موبایلهایمان بلند کنیم و به بالای سرمان به آسمان و ستارهها چشم بدوزیم. بیاید کمی بایستیم، دویدن را متوقف کنیم و با هنر نفس تازه بگیریم. بیاختیار رنگ بپاشیم. نت به نت رویاهایمان را با یک "ساز" در میان بگذاریم، وسط یک باغ بزرگ بنشینیم و شعری بسرابیم. لحظهای با آدم درمانده یک فیلم همراه شویم و بگذاریم او ما را به سفری ببرد و ما را به آگاهی و فهم تازهای برساند.
شاید هنر روزنهای باشد برای رویابافی، امسالمان میتواند سرشار از رویاهایی باشد که تحققشان خیلی هم دور نیست.