مترجم/ علی قانع
توبیاس ولف سال 1945 در آلاباما به دنیا آمد. اما در واشنگتن بزرگ شد. او مدتی در پائولوآلتو در کالیفرنیا به تدریس برنامههای داستاننویسی و ادبیات پرداخت.
ولف به خاطر مجموعههای داستان کوتاه شهرت زیادی دارد. او در کنار ریموند کارور، ریچارد فورد، آن بیتی و دیگر نویسندگان مینیمالیست از پیشتازان داستان کوتاه امروز آمریکاست.
او سه بار برنده جایزه اُ ـ هنری شده و به خاطر مجموعه داستانهای کوتاه، رمانها و خاطراتش مورد تقدیر قرار گرفته است.
ولف در مجامع ادبی، همانقدر که به عنوان یک نویسنده مورد احترام است، به عنوان یک استاد ادبیات هم مورد تقدیر و تکریم است. او پس از بنا نهادن انجمن ادبی در دانشگاه استانفورد در خلق آثار ادبی در آن نجمن همت گمارد.
او به مدت هفده سال سرپرستی خلق آثار ادبی در دانشگاه سیراکوز را به عهده گرفت. سال 1997 ولف باز به استانفورد بازگشت.
ولف چند سال از دوره جوانی خود را به عنوان سرباز در جنگ ویتنام گذارند.
او در یکی از مصاحبههایش در باره این دوران گفته بود «انتقادهای زیادی علیه تصمیم کشور من برای جنگ در ویتنام بود. اما کشور من واقعا بیشعور بود. کشورم ادعا میکرد برای مردم دارد میجنگد ولی چه بدبختیهایی که ما برای آن مردم نبردیم. حتی ما میگفتیم برای خود ویتنامیها این کار را میکنیم».
ولف همچنین گفته بود «من فکر میکنم ما خیلی اشتباه کردیم که به ویتنام رفتیم. فکر میکنم روشی که ما جنگیدیم اشتباه بود. بدبختیهای زیادی به بار آورد. شما میدانید که بیش از یک میلیون نفر در یک کشور کوچک کشته شد و مایه آبروریزی بود».
مشهورترین اثر ولف زندگی این پسر (1989) است که داستان دوران کودکی نویسنده در نورث وست است. ولف در این کتاب به بازگویی جدایی پدر و مادرش و شرح حال خانواده جدیدش میپردازد.
این داستان دربرگیرنده خانه به دوشیهای او به همراه مادرش در غرب و شمال غرب، بحث و جدالهای او با ناپدری بددهنش، نزاعهای گاهوبیگاهش با پدر واقعی خود است.
"زندگی این پسر" جایزه کتاب لسآنجلس تایمز را در بخش زندگینامهنویسی از آن خود کرد. همچنین بر اساس این کتاب فیلم موفقی در سال 1993 با هنرمندی رابرت دنیرو و لئوناردو دیکاپریو ساخته شد.
دومین اثر مهم ولف در ارتش فرعون(1994) نام دارد که بر خاطرات و تجربیات نویسنده در جنگ ویتنام استوار است.
رمان دیگر ولف دزد سربازخانه(1984) داستان طنزی درباره سه چترباز است که از یک انبار مهمات در شمال کارولینا زیر آتش دشمن نگهبانی میکنند. آندره دیوباس منتقد آمریکایی درباره این کتاب گفتهاست «اگر کلمات میتوانستند روی کاغذ صدا بدهند، شما صدای فریاد مرا میشنیدید که همین حالا به شما توصیه میکنم این کتاب را بخوانید».
این رمان سال 1985 جایزه قلم فاکنر را برای ولف به ارمغان آورد.
از ولف «در ارتش فرعون»، «شب مورد نظر»، «گداها همیشه با ما هستند» و «انجیل سفید» به فارسی ترجمه شده است.
توبیاس ولف پاییز سال 2004 در گفتوگو با شماره 171 مجله معتبر «پاریس ریویو» شیوه نوشتن خود را چنین توصیف کرد:
نویسندهها خرافاتی هستند. منظورم این نیست که ورد و جادو میخوانند یا نمک روی خود میپاشند. بگذارید توضیح بدهم. من نویسندگی را اینطور شروع کردم که شما مثل یک کارمند بانک صبح سر کار میروید و بعد کار تمام میشود و به خانه میآیید.
جان چیور گفته بود در جوانی وقتی همراه همسرش در نیویورک زندگی میکرد، هر روز صبح لباس مرتب میپوشید و به سمت آسانسور میرفت و با دیگر مردهای متاهل آپارتمان محل زندگی داخل آن میشد. همه مردهای متاهل طبقه همکف پیاده میشدند، اما چیور به زیرزمین میرفت، آنجا برای خودش یک میز مهیا کرده بود.
چون آن پایین هوا گرم بود پیراهنش را درمیآورد و تمام صبح را مشغول نوشتن میشد. سر ظهر لباسش را دوباره میپوشید و با دیگر مردهای متاهل میرفت بالا و بعد از خوردن غذا دوباره با همان مردان میآمد پایین و به زیرزمین برمیگشت، دوباره پیراهنش را درمیآورد و تا عصر مینوشت.
این شیوه برای من بسیار مهم بود، اینکه هنرمند در واقع مشغول انجام کار است و بریده از زندگی روزانه نیست.
همینطور یاد گرفتم صبور و ساعی باشم، گاهی هیچ جرقهای در ذهن زده نمیشود. بعد از مدتی متوجه میشوی که خوب نوشتن جایزه رفتار خوب نیست. برعکس هر وقت مینویسی انگار کار بدی انجام داده باشی در تاریکی میافتی و به دنبال روشنایی میگردی.
ممکن است وفادار باشی، سخت کار کنی و استعدادت را صرف چیزهای بیهوده نکنی، اما باز هم جرقهای در ذهنت زده نشود. منظورم این است قرار نیست به دلیل خوش رفتاری به کسی جایزه بدهند و نویسنده شود! همین باعث میشود نویسنده عصبی باشد، هر روز منتظر است.
ممکن است سالها داستانهای خوب نوشته باشید و بعد ناگهان دیگر داستانها خوب نباشند. هر چیزی ممکن است شما را عصبی کند، دردسر پیش پایتان بگذارد، نویسنده باید از این چیزها دوری کند و یکی از چیزهایی که نویسندهها خیلی زود یاد میگیرند حرف نزدن در مورد کارشان پیش از نوشتن آن است.
حرف زدن در مورد کار موجب سخت شدن آن پیش از دست به قلم بردن میشود و قدرت داستان را کاهش میدهد. باید روان بنویسید، داستان باید با آگاهی شما جلو برود و تغییر کند.
من تقریبا هر روز مثل چیور کار میکنم. اما نه در خانه، در زیرزمین کتابخانه دانشگاه اتاقی دارم، آنجا مینویسم. مسئولان کتابخانه لطف کردند و اتاقی عالی در اختیارم گذاشتند که منظرهاش تپههای استاندارد بود، اما من اتاق را قبول نکردم چون خیلی راحت حواسم پرت میشود. یک پنجره جلویم باز باشد دیگر چیزی نمینویسم.
تنها کتابهایی هم که موقع نوشتن همراه خود دارم لغتنامه و کتابهای مرجع است. اگر رمانی خوب همراهم باشد جای نوشتن آن را میخوانم. نوشتن کار سختی است. خیلی سخت میشود چیزی از آن درآورد. سعی میکنم برای نوشتن از خانه دور باشم چون خودم را با نامهها، تماسها، کارهای روزمره و خرید سرگرم میکنم و بعد برای ناهار از خانه میزنم بیرون و این یعنی نوشتن بی نوشتن.
روز کاری من کسلکننده است. البته برای شما نه برای من که مینویسم.
اول میروم پیادهروی یا شنا و بعد میروم سر کار، بعد ناهار، بعد پیادهروی، بعد نوشتن و بعد میروم خانه. هیچوقت به تماشای فیلمی در مورد نویسندگان نمیروم چون اگر نویسنده واقعاً در حال کار باشد دیگر فیلم خیلی کسلکننده میشود.
وقتی بچه بودم عکسهای همینگوی در حال ماهیگیری یا فیتزجرالد در پاریس را میدیدم و با خودم میگفتم نویسندهها عجب زندگی جالبی دارند، اما نمیدانستم این عکسها مال وقتی است که چیزی نمینویسند، نه زمانی که مشغول نوشتن هستند.
جالب دنیایی است که برای چند روز شما را درگیر میکند، یا تصمیم به حذف چیزی میگیرید که چند روز صرف نوشتن آن کردهاید. هیجان در نوشتن است. خیلی نمایشی و فیلمی نیست البته. شیوه روزانه برای نویسندگان با ارزش است و به محض اینکه به عادتی برسند دیگر خواندن زندگینامهشان لطفی ندارد.
از آن طرف به وکلا نگاه کن، از پشت میز بلند میشوند، در راهرو راه میروند، از یکی میپرسند فلان پرونده را به یاد داری، در مورد این چیزها حرف میزنند و این میشود کارشان. کارشان خیلی اجتماعی است، اما نوشتن کاری بسیار دشوار است که شرایط لازم برای آن کسلکننده است: بیشتر اوقات باید تنها باشی، باید مرد عادت باشی، باید با تنهایی خو بگیری و باید خیلی خیلی در مورد وقت و زمان خودخواه باشی و همهاش را برای خودت بخواهی.