لیلا روغنگیر قزوینی
امروز آقا رضا توی آسایشگاه مرد. یک قطره آب راه نفسش را گرفت و من بالاخره نفهمیدم چطور رخساره بعد از دوازده ساعت توی دریا ماندن زنده از یک ساحل دیگر آمده بیرون و به ماهیگیرهایی که او را شناخته بودند فقط گفته بود تشنمه.
این آخریها هم صحبت پیرمرد بد قلق آسایشگاه شده بودم، پیرمردی که حتی وقتی آمبولانس جنازهاش را برد آنقدر صاف و اتو کشیده خوابیده بود که فکر میکردم تا چند ساعت دیگر بیدار میشود و میگوید اگر از رخساره خواستگاری میکرد باید قید ماهیگیری را میزد و میرفت سراغ یک کار ادارهای. با خودم فکر میکردم رضا زنده است و با چند شوک بیدار میشود و به من میگوید رخساره زنده از دریا بیرون آمد چون یادش رفته بود شنا بلد نیست.
او مرد و من هیچوقت نمیفهم چرا دریا برایش مهمتر از رخساره بود، دوستش داشت اما هیچوقت رخساره نفهمید توی آن ساعتهایی که او یادش رفته بود شنا بلد نیست رضا چند بار وسط دریا از قایق پریده پایین و بار آخر دلش نخواسته بیاید بالا ولی بعد انگار صدای خود رخساره بوده که او را به ساحل برگردانده.
پریای که میگفتند حتی با یک من عسل هم خورده نمیشود حالا آنقدر بوی شاش آسایشگاه توی دماغش رفته که دیگر یادش نمانده زمانی چقدر عاشق عطر پلی بوی بود.
هیچوقت از پشت پنجرهی این اتاق حیاط را نگاه نکرده بودم، حتماً تا حالا جنازهی آقا رضا یخزده و من به جای اینکه وظیفهام را درست انجام دهم و پتو روی تنش بیندازم، روی صندلیش نشستهام و با خودم فکر میکنم چقدر خوب میشد این قایقی که با چوب کبریت درست کرده بود به من میداد، آن وقت میتوانستم سوارش شوم و آنقدر پارو بزنم تا شاید بتوانم جایی وسط دریا تمام این موهای زائد لعنتی را از خودم جدا کنم.
این قاب عکس چوبی را خودش درست کرده بود، گذاشته بود وقتی با رخساره عروسی کرد عکسشان را داخل آن بگذارند. ولی این قاب توی تمام این سالها خالی مانده.
کاوه حق داشت این را توی این سالهایی که این جا هستم فهمیدهام، وقتی رضا را دفن کنند هیچکس نیست تا روی خاک بشیند و از بیبابا شدن گریه کند.
امسال بچهی کاوه پیشدبستانی میرود و حتماً خیالش راحت شده که اسمش زنده میماند و یکی هم هست بعد از مردنش زیر تابوتش را بگیرد.
از رضا برای کاوه تعریف کرده بودم. چند وقت بعد از این تعریف کردنها بود کاوه گفت به نظرت بدون بچه آخر و عاقبت ما چی میشه؟
ترسید اگر من زودتر از او بمیرم دیگر کسی نباشد تا مراقبش باشد، راضی نگهش دارد و هر شب گوشزد کند لیوان شیر ساعت یازده و نیم شبش یادش نرود.
بیمقدمه گفت بچه میخواهد، میدانست من بچهدار نمیشوم اما باز هم گفت. دیگر بقیه حرفهایش را نفهمیدم تمام حواسم را داده بودم به اینکه آخرین بار کی اپلاسیون رفتم، کاوه میگفت اجازه بدهم او بابا شود. با خودم فکر میکردم بعضی وقتها باید موهای اضافه را از تنت جدا کنی تا هوای تازه زیر رگ و ریشهات برود. مثل وقتی که گچ دستت را باز میکنی و هوای تازه زیر پوستت میدود.
تور ماهیگیری رضا از وقتی توی این آسایشگاه آمد همین جاست. روبروی پنجره؛ حالا که فکر میکنم میبینم شاید برای این پنجرهی اتاق آقا رضا همیشه باز بود که این تور تکان بخورد و او فکر کند وسط دریاست و یک شاه ماهی توی تورش رفته. زمستان در حال تمام شدن است هوا که خوب شود دیگر هیچ بادی نیست و احتمالاً آقا رضا برای این مرد که اخبار از گرم شدن ناگهانی زمین خبر داد.
قایقهای کاغذیی که آقا رضا هر از چند گاهی درست میکرد، داخل سطل با بادبانهای کشیده از این طرف سطل به آن طرف سطل میروند بدون اینکه خبر داشته باشند ناخدا آب از سرش گذشته و دارد به زندگی ته دریا عادت میکند.
کاوه خیلی وقت بود توی سرش حتی عروسی بچهاش را هم گرفته بود و منتظر نوهاش بود من هر روز بین این پیرزنها و پیرمردها صورتم خودم و کاوه را میدیدم که هیچکس را حتی برای تحویل گرفتن جنازهمان نداریم.
سال بعد از زنده بیرون آمدن رخساره از دریا او شوهر کرده بود به قول آقا رضا انگار اهالی فکر کرده بودند او نظر کرده است بعضیها آنقدر آمده بودند و رفته بودند که رخساره مجبور شده بود به یک نفر جواب بدهد. میگفت میدانستم منتظر خواستگاری من است اما وقتی دیده دریا را به او ترجیح دادهام شوهر کرده؛ پدر رخساره دوست داشت دامادش توی اداره کار کند. گفته بود رخساره را به کسی میدهد که ادارهای باشد. هنوز هم وقتی در این اتاق را باز میکنم بوی ماهی میخورد توی دماغم. خوش به حال ماهیها احتیاج ندارند هیچ کجای بدنشان را اپلاسیون کنند در عوض این مورچههای توی سرم روز به روز زاد و ولد میکنند و به این فکر نمیکنند با سر اپلاسیون شده حتی خودمم هم نمیتوانم جلوی آینه بایستم.
کاوه آرایشگاه داشت، حالا که فکر میکنم، میبینم از زبان او بود که اولین بار شنیدم، بعضی چیزها مثل موی زائد میماند؛ کوتاه کردن موهای سر این و آن کاوه را به این فکر وادار کرده بود باید به یک نفر هنر دور کردن این مورچههای ریز و درشت را یاد بدهد.
شب قبل از زن گرفتنش گفت کاش یک کار ادارهای داشتم. حتماً وقتی بچهاش را توی بغلش گذاشتهاند با خودش فکر کرده حالا که کار ادارهای ندارد بعد از مردنش زن و بچهاش چطوری باید زندگی کنند. حتماً آن موقع با خودش فکر کرده کاش پری را طلاق نمیدادم حداقل یک حقوق ثابت داشت.
آقا رضا با ماهیگیرهای دیگر فرق داشت شاید برای همین بود که همیشه عطر میزد. آن شب که رخساره را به خانهی شوهر میبردند با کت شلوار دامادی تا خود صبح وسط دریا توی قایق نشسته و وقتی صبح شده کت و شلوار را انداخته توی آب.
کاوه عاشق مورچههای سفید بود؛ میگفت فقط آنها هستند که وقتی روی صندلی مینشینند، بدون هیچ وابستگی اجازه میدهند این مورچههای سفیدِ بد شکل بیسر و صدا از لانههایشان بیرون بیایند.
فکر میکردم تنها راه رهایی از این مورچهها؛ آب بستن به لانهشان است؛ اما آنها بزرگ و بزرگتر شدند و حالا از روی سرم توی صورتم آمدند و من توی اتاق آقا رضا مطمئنم اگر سرم را توی این تنک ماهی هم ببرم باز هم مورچهها نمیروند.
رخساره ماهیگیری را دوست نداشت، خوردن ماهی را دوست نداشت، از بوی ماهی حالش بد میشد اما آقا رضا طوری به دنیا آمدنش توی قایق وسط آب را برایم تعریف کرده بود که باور کرده بودم، او همهی لحظاتی را که میگوید یادش هست. شاید این قایقِ چوب کبریتی همان قایق باشد که رضا مروت هیچوقت آن را از بالای تختش برنداشت.
کاوه توی مغازهاش سر و پا ایستاده، موهایی سری را قیچی میکند و با خودش فکر میکند چقدر هزینهی مدرسهی بچه زیاد شده است ولی ته دلش میخندد از اینکه زنگولهی پای تابوتش شبیه خودش شده است.
چند ماه پیش کاوه زنگ زده بود که فقط بگوید کاش زودتر دلش بچه میخواست کلی حرفهای دیگر هم زد. اما من داشتم توی دفترچه تلفن دنبال شمارهی مرکز اپلاسیونی که یکی از همکاران معرفی کرده بود میگشتم. همکارم مطمئنم کرده بود تنها راه از بین بردن مورچهها اپلاسیون است.
موم داغ روی تنم یادم انداخت که چقدر هوای تازه احتیاج داشتم. انگار خیلی وقت بود حمام نرفته بودم و بوی تنم آنقدر زیاد شده بود که دیگر احساسش نمیکردم. شاید هم کاوه از بوی تنم حالش بد شده بود و این آخریها یک شب در میان جایش را عوض میکرد.
خیلی از هم محلیها دختری را به آقارضا معرفی کرده بودند حتی رخساره خواهر شوهرش را پیشنهاد داده بود اما او توی تمام آن سالها به هیچ کت و شلوار جدیدی فکر نکرده بود.
آقا رضا هم از خوردن ماهی بدش میآمد این را فقط من در این سالها که او توی آسایشگاه بود فهمیده بودم. اما هیچ وقت رخساره نفهمید رضا از روزی از مزهی ماهی بدش آمد که ذائقهی رخساره را فهمید.
آقا رضا میگفت اگر پدر رخساره همه جا پر نمیکرد داماد ادارهای میخواهد حتماً پا پیش میگذاشت. ظاهراً خیلی سعی کرده ماهیگیری را کنار بگذارد اما خودش هم تا امروز نمیدانست چرا حتی وقتی تور ماهیگیریش را پاره کرد؛ دوباره با یک تور جدید سر از دریا درآورد.
کاوه اوایل یک اتاق را برای بچه گذاشته بود، کلی هم چیزی خریده بود حتی به اسم بچهها فکر کرده بود؛ وقتی با حرف دکتر توی ذوقش خورد هیچ کدام از وسایل اتاق را نه داخل انباری برد، نه فروخت و یا نه حتی به کسی داد. من یادم رفته بود همچین اتاقی داریم اما وقتی بچهاش به دنیا آمد، زنگ زد که یکی را میفرستد دنبال وسایل بچه، وقتی تا سه روز سر و کلهی هیچکس پیدا نشد دوباره پیغام فرستاد فقط قصدش این بود که یاد من بیندازد او حق داشته است و من حق دلخوری ندارم.
از بعد از مردن آقا رضا توی این اتاق نشستهام و مشغول حق دادن به همه هستم. حتی به رخساره که وقتی به خاطر بچهدار نشدن؛ شوهر ادارهایش طلاقش داد راضی نشد به خواستگاری آقا رضا جواب مثبت بدهد.
توی کمد آقا رضا را نگاه میکنم؛ هیچ کت و شلواری نیست.
آقا رضا میگفت خیلی سال است توی خانههای سالمندان دنبال رخساره میگردد، به من سپرد اگر بدون دیدن رخساره مُرد به صورت پیرزنها نگاه کنم و اگر او را دیدم پیغام برسانم توی لباس عروسیش اصلاً قشنگ نشده بود. گفت اگر یکی ار این پیرزنها رخساره بود بگو ....؛ او مرد و فرداشبی که قرار بود بقیه حرفش را بزند از راه نرسید.
کاش اخبار از گرم شدن زمین خبر نمیداد آن وقت آقا رضا زنده میماند و باز هم به هیچکس اجازه نمیداد پنجرهی این اتاق را ببندد.
تا صبح چند ساعت بیشتر نمانده حتماً کاوه کنار دفتر نقاشی بچهاش خوابش برده و خواب پیری خودش را میبیند که بچهاش عصایش را به دستش میدهد و با هم از خیابان رد میشوند، دوست دارد تا ته خوابش همین خواب را ببیند و دعا میکند امشب دیگر گربه روی ماشین نپرد و صدای آژیر این ابو قراضه را بلند نکند.
فردا آقا رضا را دفن میکنند، چقدر دوست دارم همهی پیرزنهای این جا توی مراسمش باشند. شاید بین آنها یک چهرهی آشنا دید.
میترسم فردا وقتی سرم را اپلاسیون کردم، دلم برای این مورچههایی که مرا وادار کردند روی تور ماهیگیری پهن شده روی زمین دراز بکشم و شیشههای عطر آقا رضا را دورم بچینم تنگ شود.
باز هم موم داغ و کنده شدن موها از روی تنم یادم میاندازد که باید به همه حق بدهم، حتی به خودم.
شاید همین فردا بعد از دفن «رضا مروتِ» هفتاد و هشت ساله به یک مغازهای عطرفروشی رفتم و برای خودم یک عطر پلی بوی خریدم.