محمد شفیعیفر
زندگی بیتو به صلابه کشیده است مرا
کاش فکری بکنی تا رمقی هست مرا
پیــش چشـمان تو هر بـار کـم آورده دلـم
آخر انداختهای گیر دو بد مست مرا
ابـتدا چشـم تو دنیـای مرا ریخـت به هم
بعد از آن عشق به زنجیر غزل بست مرا
عشق معجون غریبی است و آخر روزی
میکشد بی بروبرگرد به بن بست مرا
با همین شیوه که در پیش گرفتی یک روز
مطمئنم به خدا میدهی از دست مرا